🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
و هم به شدت روي موسيقي کار ميکردم ... اونقدر شعر و ملودي ساختم و این ور اون وردادم که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعيمو کردم و خودمو کشيدم بالا ... علاوه بر صدا و سيما که پول خوبي در مقابل کارهام بهم ميداد جاهاي ديگه هم کار ميکردم ... درس هم ميخوندم ... خدا منو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بي پناهي يه خونه خريدم ...همون خونه اي که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون خيلي سخت گذشت ... ولي گذشت ... بيست و چهار سالم بود که پاي يه دختر تو زندگيم باز شد براي اولين بار... ازم خوشش مي اومداز طرفداری کارام بود ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ...باز ناهيد ... باز ناهيد ... دستام به وضوح داشت ميلرزيد ... نميخواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهيدو ... حس آدمي رو داشتم که داره جون ميده ... دستامو محکم فشار داد ...محمد-: یه سالي رو زير نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتيم. صحبت ميکرديم ... علاقه ام بهش زياد تر ميشد ... بغض داشت خفه ام ميکرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد-: تا اينکه نامزد کرديم ... ميدوني ... پوشش واسم مهم بود ...بچه معتقدي بودم و هستم... ريش تا زانو و يقه کاملا بسته هم ندارم ...چون دين و مذهب به ريش و يقه نيست ... معتقدم و مذهبي ... ولي امروزي زندگي ميکنم ... امروزي ميپوشم ... نوع پوشش ناهيد يکم بد بود ...ميگفتم درست ميشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... روزها ميگذشت ...روزهاي خوبيو داشتيم ...تا اينکه يه روز چيزايي رودرمورد ناهید شنيدم ... چه جوريش مهم نيست ...پیگیرقضیه شدم و فهميدم تمام اون مدت یه سال رو که من فقط به فکر ناهيد بودم صبح تا شب به فکر يه پسر ديگه بوده ...خون تو رگهام يخ بست . کاملا تو هنگ بودم . محمد-: در حاليکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش ميگفت فلانی بود که ناهيد رو ميخواست ... ولي خب اين توجيه قابل قبولی واسه رفتار ناهيد نبود ... اگه کس دیگه ای ناهيد و ميخواست مشکلی نبود حالا چرا ناهيد بايد باهاش صبح تا شب ميگشت ... ميتونست بگه يکيو دارم و ميخوام باهاش ازدواج کنم ...بعد ها فهميدم که ناهيد پيش دوستاش تنها چيزي که از من ميگفته خواننده بودنم بوده و درس خوندنم... همين و بس ... حتي ازم اسم نميبرده ... فهميدم که همه افتخارش به شهرتم بوده وخواننده بودنم ... حتي شنيدم که ميگفته ... حتي اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگيره دهنشو پر مي کنه و ميگه ازیه خواننده طلاق گرفتم ... مولا علي ميگه اگه شب يه چيزي از کسي ديد روز مطرح نکن ... شايد تا صبح توبه کرده باشه...اون نسبت به من احساسش واقعي نبود ... الان ناهيد واقعا عوض شده و اونی رو که باهش ازدواج کرده واقعا دوستش داره... اينارم اگه دارم به تو ميگم به اين دليله که حق داري که حقيقت رو بدوني که چرا ازش جدا شدم ... بدوني که حق داشتم ... ميدونم که اينا رو مثل يه راز پيش خودت نگه ميداري تا ابد ... داشتم ميگفتم ... اينا رو که ازش شنيدم عصبي شدم ... سرش داد زدم و گفتم .... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتي ... برو...که اونم از خدا خواسته رفت و جدا شديم ... عاطفه ... من دو سال بهش عادت کرده بودم حضورش رفت وآمدش ... رفتنش ضربه بدي بهم وارد کرد... که خدا تو رو گذاشت سر راهم ... اومدي تو خونه ام... به اسم برگردوندن ناهيد اومدي هر چي زمان ميگذشت ناهيدم از ذهنم کمرنگ تر ميشد و کمرنگتر ...صداي قلبم داشت پرده گوشمو پاره ميکرد. دلم ميخواست حدس بزنم چي ميخواد بگه ولي ميترسيدم باز دچار توهم شده باشم ...خدايا ...محمد-: يه روز به خودم اومدم و ديدم هيچ ناهيدي تو ذهن و فکر و قلب و زندگي من وجود نداره... فقط تويي که توهمه وجودم خونه کردی وحتی تصوریه لحظه بی توبرام محال بود ...ولي بهت نگفتم ديگه ناهيد برام مهم نيست چون میترسیدم اگه منو نخوای زودتر از اون چیزی که قرار بینمون بود ازدستت بدم ... تو جريان اون کلاسا ناهيد و شايان با هم آشنا شده بودن ... من سر اون قضيه با شايان قطع رابطه نکردم چون هيچي از منو ناهيد نميدونست ... هيچي ... تو ايام عيد شايان بهم زنگ زد و با کلي تبريک عيد و مقدمه چيني گفت که ناهيدو ميخوام ... و ازم خواست کمکش کنم ...گفت خودش نميتونه خواستگاري کنه ... شب عروسي مازيار بود که بهم حلقه داد . منم همون شب ناهيدو کشوندم بيرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بياد خونمون ... يه ساعتي که تو خونه نباشي ... نميخواستم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay