📖📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هشتم
و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینهام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریههای تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بیپروا جیغ میکشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیهالسلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه میزدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...»
از شدت ضجههایی که از تهِ دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار میکرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پلهها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: «الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمههای عاشقانه و غریبانهاش برایم گنگتر میشد.
چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامِ حجت میکرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پلهها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
💜🌺💜🌺💜🌺💜🌺💜
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هشتم
_رضا میخوام باهات حرف بزنم.
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟
مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟
_آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست.
_قول میدم دعوا نشه.
_خب بگو..
مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟
آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟!
_چیو گفتی رضا؟جواب منو بده.
_من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی..
مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟
آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست.
مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم.
آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد
"ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد
من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم
باالای یه کوه انبوهی از طلاست
من میرم دنبال اون طلا
ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی
اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم
ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی
مطمئنم که خدایی هست …"
#نویسنده_زهرا_بانو
🌺💜🌺💜🌺💜🌺💜
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هشتم
رهـام و بهـزاد دیگـر مـرده بودنـد و ریخـتن آبرویشـان هـیچ نفعـی بـه حـال مـن نداشـت، ایـن مـاجرا بایـد بـراي همیشـه در صـندوقچه دلـم دفـن مـی شـد ! تصـمیم گـرفتم مـاجراي دعـواي آنهـا را بـر سـر مسئله مالی عنوان کنم. تمام مـاجرا را همـان طـور کـه بـود تعریـف کـردم بـه جـز تهـاجم رهـام بـه مـن
کـه اصـلی تـرین انگیـزه ي دعـواي آنهـا بـود را فـاکتور گـرفتم، بـا توجـه بـه عـزم راسـخم بـرا ي نگـه داشــتن آبرویشــان چنــان بــا تســلط مــاجرا را بــرا ي بــازپرس توضــیح دادم کــه تقریبــاً قــانع شــد امــا هنـوز بـه مشـکل مـالی آن دو مشـکوك بـود کـه خـودم را بـی اطـلاع نشـان دادم و گفـتم؛ کـه نـامزدم دربـاره کارهـایش بـا مـن حرفـی نمـی زد. تـا حـدي هـم درسـت بـود زیـرا بهـزاد از مسـائل مـالی اش چیــزي نمــی گفــت و مــن هــم کنجکــاو نبــودم فقــط مــی دانســتم در شــرکت تبلیغــاتی پــدرش ســمت مدیر عاملی دارد.
- چرا منزل رو ترك کردید و سعی نکردید اونا رو از هم جدا کنید؟
- اونا حالت عادي نداشتن ترسیدم!
- بــه نظــر میــاد مــرگ نــامزدتون شــما رو ناراحــت کــرده امــا مــن توقــع داشــتم شــما رو بــی قرارتــر ببینم!
- من زمانی عاشـق بهـزاد بـودم حتـی وقتـی تـرکم کـرد . در دوران نـامزدیم بهـزاد مـردي بـود کـه هـر زنـی را مـی تونسـت خوشـبخت کنـه، خـوبی هـاش اون قـدر زیـاد بـود کـه حتـی بـا وجـود ایـن کـه بـی خبـر گذاشـت و رفـت. هـر وقـت یـادش مـی کـردم جـز خوبیهـاش چیـزي خـاطرم نمـی اومـد بـراي
همین هـیچ وقـت نتونسـتم ازش کینـه اي بـه دلـم بگیرم بـا برگشـتنش دوبـاره بـه طـرفش اومـدم، امـا خیلـی زود فهمیـدم بهـزاد خیلـی عـوض شـده عصـبی، تنـدخو، شـکاك، اصـلاً نمـی شـناختمش، گـویی بهزاد من مرده بـود و یـه کـس دیگـه در قالـب همـون شـکل و ظـاهر امـا بـا یـه روح و اخلاقیـات دیگـه
بــه وجــود اومــده بــود . البتــه مــنم عــوض شــده بــودم و خیلــی از رفتارهــاي بهــزاد رو دیگــه قبــول نداشــتم. چنــد بــاري ازش خواســتم رابطــه مــون رو کــات کنــیم امــا زیــر بــار نمــی رفـت. راســتش یــه جـورایی دلـم بـراش مـی سـوخت . عشـق بهـزاد بـرا ي مـن خیلـی وقتـه کـه مـرده جنـابِ بـازپرس، مـن
فقط به خاطر ترحمی که نسـبت بـه بهـزاد پیـدا کـرده بـودم قصـد داشـتم کنـارش بمـونم نـه عشـق ! امـا یه چیزایی از زندگیش فهمیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و تصمیم به جدایی گرفتم. اشـک هــایم فــرو ریخـت دیگــر نتوانســتم ادامــه دهـم بـازپرس جعبــه دسـتمال کاغــذ ي را بــه طـرفم
گرفت و گفت:
- تا دیر نشده برین ملاقاتش، احتمالاً این آخرین دیدارتونه.
وقتـی از اداره آگـاهی بیـرون آمـدم، بـاران مـی آمـد . دیـدن مردمـی کـه بـا شـتاب بـه دنبـال سـرپناهی بـراي خـیس نشـدن بودنـد بـرایم جالـب بـود زیـرا خـودم بـی محابـا در زیـر بـاران راه مـی رفـتم و از خیس شدن ابـا یی نداشـتم . بـاران مـرا بـه یـاد شـعر ي انـداخت کـه چهـار سـال قبـل درسـت یـک هفتـه بعد از نامزدیمان دست به دست بهزاد برایم خواند.
آره بارون می اومد
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مث آخراي قصه، که آدم می ره به رویا،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay