eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ يهو کوبيد رو پيشونيش . عاطفه -: مخمد واي اشتباه خونديش ...اصلا فکر اون پسره گند ميزد به اعصابم . يه استغفرلله گفتم . عاطفه -: از سر؟ محمد -: از سر...با تلاش هاي بي وقفه مون کار بالاخره اماده شد . يه بار خواستم از اول تا اخر بدون استپ کارو بخونم . بعد مقايسه کنم . شروع شد . همراهيم مي کرد . اولش فقط زمزمه ميکرد . و رفته رفته صداش بلندتر ميشد و باهام ميخوند . لذت غريبي ميبردم . انگار که صداش تو صدام حل شده بود .خيلي قشنگ باهام میخوند. تموم که شد رفتم بيرون . عاطفه رو کشيدم تو دد روم . هميشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. يکيش رو گذاشتم رو گوشش . ميکروفون رو با قدش تنظيم کردم . زدم ضبط وتا اهنگ پلي بشه گفتم: قسمتاي اضافه اش رو بعدا حذف مي کنيم حالا . در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم . دستشو گرفتم تو دستم . اهنگ پلي شد . ميدونست ازش چي ميخوام . هيچي نپرسيد . اهنگ پلي شد . شروع کرديم به خوندن . دوتايي باهم . فوق العاده بودو هيجان زيادي همه وجودم روگرفته بود . واقعا عالي بود و در همون حين تصميم گرفتم که چند روز اينده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم . واقعا لذت بردم . گاهي باصداي خودش ميخوند و بعضي قسمتها صداش رو بم ومردونه ميکرد . الحق که اگه ميخواست با صداي بم بخونه کسي متوجه دختر بودنش نميشد . تموم شد . دويدم و ضبط رو متوقف کردم . با لبخند بزرگي تو برگشتم تو دد روم -: يه دونه اي ...خنديد و لپاش چال افتاد . اي جانم . با عشوه ي خاصي که قلبم رو از جا کند گفت -: اق محمد يه چيزي جديد بگو ... ميدونستم خب ...دستم رو براش باز کردم . با نگاهم التماس ميکردم که بياد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو ميکروفون . ژست دويدن گرفت . دلم ضعف مي رفت براش . دويد طرفم . که از زير دستم رد شد و رفت بيرون . خنديدم . داشت غش ميکرد از خنده منو دق مي داد اخر . لبخند به لبم بود. زبونشو برا درآورد . با حالت قهر رومو برگردوندم . دوباره اومد تو اتاق ضبط و ايستاد جلوم نه حرفي ميزد نه کاري ميکرد . نگاهش کردم . لباشو غنچه کرد و بالحن بچگونه گفت . -: دستاتو باز کن خب ...-: با دستاي من چيکار داري...بيا ...-: من بدون دعوت جايي نميرم که ... با يه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار . همه اش ميخنديد . گذاشتمش زمين . نفس نفس مي زديم . ... سه روز بعدي رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند . همه رو ريختم توي يه فلش . عين يه گنج ازشون مراقبت ميکردم . تا دست کسي بهش نخوره. رفتم کارو تحويل صداسيما دادم . يه سر هم به علي زدم . هيچ حرفي درباه اشتيمون بهش نزدم . توي صدا و سيما همو ديدیم . اونجا علي بهم گفت امشب مهمون يه برنامه هستم که علي هم مجريشه . چند روز بود جواب تلفنامونداده بودم وخبر نداشتم . علي هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب بايد اونجا باشم. زدم بيرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اينور اونور کردم . عاطفه برام چاي اورد و نشست کنارم . عاطفه -: خسته نباشي ...-: سلامت باشي ... عاطي خانوم امشب بازم ميريم مهموني...عاطفه -: کجا ؟ ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay