eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_ششم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ چيزه ... ازين برنامه هايي که توي پارکها و جشن هايي که صداسيما هر سال برگزار ميکنه .امشب اولين شبشه -: اها ازاونايي که هرکي خواست ميتونه شرکت کنه ؟ -: بله... علي هم مجريه ... منم امشب بايد سه تا کار زنده اجرا کنم ...-: باشه ... حالا چرا اينقدر زود شروع کردن ويژه برنامه هاي ماه رمضونو ... -: زود نيس که ... پس فردا اولين روز ماه رمضونه ديگه ...اهي کشيد -: چقدر زود گذشت ... پارسال دقيقا اخرين روز ماه رمضون بود که اقا مرتضي بهم زنگ زد ...اروم زمزمه کردم -: چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنونم ازش... ممنونم ازش ...عاطفه -: چي ؟ چي شد؟ -: هيچي داشتم يه چي میخوندم ...شب که شد راه افتاديم به سمت محل برگزاي مراسم . يه پارک بزرگي بود . علي داشت روي سن صحبت ميکرد . با هم رفتيم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جايگاه تماشا چيا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. يه مدت بعد علي هم اومد . سه تا کاري که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن . مشکلي نبود.وبراي اولي رفتم رو سن. چشمام بي امان دنبال عاطفه ميگشت . پيداش کردم. کنار مازيار و خانومش نشسته بود . علي باهام يه سلام و احوالپرسي سوري کرد . يکم صحبت کرديم . علي از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم . اولي رو رو اجرا کردم و بعدیه برنامه هم دومي. سومي موند براي حسن ختام برنامه . پخش مستقيم بود از تي وي.نزدیک دو ساعت طول کشيد که علي خداحافظي کرد . من براي پايان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم . تموم که شد دوربين ها هم خاموش شدن . جمعيت داشتن متفرق ميشدن.يه عده از مردم جمع شده بودن پايين سن . علي اومد کنارم برامون گل اورده بودن . به رسم ادب از سن رفتيم پايين بين جمعيت.گلها رو گرفتيم و کلي تشکر کرديم . باز هم عکس و امضا. در گير و سرگرم بوديم . يه پيرزن داشت قربون صدقه من و علي مي رفت . ما هم با تشکر و لبخند نگاش ميکرديم . بعد مثل همه ادماي ديگه شروع کرد به نصيحت علي برا ي زن گرفتن . خيلي با مزه حرف ميزد . علي هم سر به زير شده بود. همه ميخنديدن. علي همش ميگفت علي:چشم...چشم... علي-: مادر جان همه که محمد خوش شانس نيستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه ميگشتم . جايگاه مهمونا خالي بود تقريبا . ماني جلوش ايستاده بود و با لبخند نگاش ميکرد . من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولي و خاص رو تشخيص ميدادم حالم داشت بد ميشد.رگ گردنم باز قلبمه شده بود . عاطفه سرشو انداخت پايين و جوابشو داد .ماني ازش چشم نميگرفت. ميخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولي مجبور بودم بايستم و جواب بدم و دعاهاي اون پيرزن واسه خوشبختيمونو بدم.نگاهم از عاطفه و ماني جدا نميشد . ماني يه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه . انگار سطل اب يخ ريختن رو سرم . ماني بدون اينکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون . عاطفه به نشونه تاييد نميدونم چي سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما .چشم تو چشم شديم. سريع نگاهشو دزديد . چادرش رو روي سرش مرتب کرد و از ماني خداحافظي کرد. اومد سمت ما . ديگه از همه خداحافظي کرديم و از جمعيت زدم بيرون. رفتم سمت عاطفه . دلم نميخواست دعوا راه بندازم.سکوت کردم. کشيدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر ميتونستيم بريم سمت ماشين. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن . صبر کردم و همه که رفتن عاطفه رو چسبوندم به ديوار و کف دستامم گذاشتم رو ديوار دو طرف سرش . نگاهم کرد . زل زدم تو چشماش. فکر اين که ماني اونطوري به چشماي زن من نگاه کنه خونم رو به جوش مي اورد -: چي ميگفت بهت؟ لبخند زد. سرشو کج کرد . قلبم هری ریخت بد جور ضربان گرفته بود . گل رو گرفت بالا . عاطفه -: برات گل اورده بود...سرت شلوغ بود داد من بدم بهت-: گل رو که اخر داد...از اول چي ميگفت بهت؟ مهربون خنديد -: راست حسيني بگو ...يکم نگاهم کرد. عاطفه -: داشت عذرخواهي ميکرد ...دقيقتر شدم-: واسه چي؟ عاطفه -:به خاطر شب عروسيه مازيار... از رفتارش معذرت خواهي کرد...فکم منقبض شد -:چه غلطي کرده بود مگه ؟ هول شد . توضيح داد -: هيچي به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره ميکردن ...اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفاي اونا رو نشنوم ... يکم ... فقط یه خرده ... راحت و صميمي صحبت کردچون متوجه شده بود ناراحت شدم ...اومده بود عذر خواهی ...يه ابرومو دادم بالا-: ماني رو چه به ويژه برنامه ماه رمضون ؟ عاطفه -: گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهميده که تو اينجا اجرا داري... اومده که عذرخواهي کنه ...نفس راحتي کشيدم عاطفه -: باز داشتي زود قضاوت ميکردي؟ -: من غلط بکنم ...سرمو بردم جلو و پيشونيش رو بوسيدم . دستشو گرفتم تو دستم و راه افتاديم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به