📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد -: همونطور که خواستي بهت دست نزدم... با پتوت بلندت کردم ...خيالت راحت . رفت و در بست. اشک هام ريختن. عاشقش بودم . نميتونستم انکار کنم . همه زندگيم بود.واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکي و عوضي بودن متهم کنم . اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس.من نفهميدم چون خودم نميتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره ديگه اصلا کاري به کارش نداشته باشم تا ناهيد جوابشو بده و من برم . ديگه کاري به کارش ندارم . از اون روز به بعد جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم .ارديبهشت هم تموم شد.من رسما يه مرده متحرک بودم. نه محمد با من حرف ميزد نه من با اون . سرش به کار خودش بود . اهنگ ميساخت. دوستاش مي اومدن . مرتضي و شايان و علي و مازيار . من ديگه واقعا مرده بودم . هيچ حسي نداشتم . نه گرسنه ام ميشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا ميخوردم تا نميرم فقط . ولي غذاي محمد رو هميشه اماده ميکردم . هيچ وقت هم نفهميدم ميخورد يا نه . چون اصلا دلم نميخواست به چشمش ديده شم. صبح که پا ميشدم ميزدم بيرون ... ميرفتم دانشگاه . عصر برميگشتم . بقيه رو هم تو اتاق خودم بودم . اتاق سابقم .امتحانات ميانترمم رو يکي بدتر ازاون یکی خراب کرده بودم . غم اونا هم به دلم اضافه شده بود . ولي هيچ دردي بدتراز اين نبود که محمد ديگه کاري به کارم نداشت . درسته که ازش دلخور بودم ولي اگه مي اومد سمتم ازم نه نميشنيد. چون همه چيزم بود . عاشقانه دوستش داشتم . شده بود عادت واسم اينکه شبا تو اتاق مطالعه يا پشت ميز يا روي زمين خوابم ببره و صبح بيدار شم و خودم رو روي تخت ببينم و رخت خواب محمد رو روي مبل . گاهي خواب بود اونجا و گاهيم در حال جمع کردنشون ميديدمش . همه سعيم رو ميکردم که کسايي که زنگ ميزنن متوجه نشن که داغونم. حتي به شيده و شيدا هم هيچي نميگفتم. نميتونستم . و اين پيرترم ميکرد و شکنجه ام رو زيادتر... چون نميتونستم خودم رو خالي کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و نميتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خرد شدم. واقعا نمي تونستم بگم چقدر ضايع شدم.برام خيلي گرون تموم شده بود . حتي درست و حسابي درس هم نميخوندم . ميموندم تو دانشگاه به بهونه اين که تو کتابخونه درس ميخونم ولي از دلتنگي تمام مدت زل ميزدم به عکس ها و کليپهاي محمد . تو خونه هم به عکس دونفريمون تو عالي قاپو .غذا هم نميخوردم . روزي چند قاشق . تو همين يه ماه شش کيلو وزن کم کرده بودم و اين کافي بود براي اثبات زجري که ميکشيدم. خودم رو از علي هم قايم ميکردم . اصلا تو اين مدت منو نديده بود. مامان محمد ولي يه بوهايي برده بود.همش ميگفت سرحال نيستي انگار ...مثل هميشه شلوغ و پرانژي نيستي... بيشتر از قبل هم زنگ مي زد . منم فقط مي تونستم درس رو بهونه کنم و خستگي امتحانام. جواب اس ها ي ناهيد رو هم ميدادم که فکر ديگه نکنه . گاهي تو اوج دلتنگي واسه محمدم بودم و هرچي اشک داشتم خرج ميکردم فايده نداشت ،تنگي نفس ميگرفتم. و علاجش فقط و فقط همون صداي نفس هايي بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم ميکرد . ميرفتم يه جاي خلوت مينشستم و بهشون گوش ميدادم و جون ميگرفتم . جهنم واقعي رو حس کردم .حالا که محمد کنارم بود. اگه برميگشتم شهرمون که ديگه واقعا اميدي بهم نبود .خدايا ...به دادم برس ... به دادم برس ...چشمم افتاد به صفحه گوشيم که خاموش و روشن ميشد . نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفريمو ازگوشم بيروم کشيدم .علي بود. يه نگاه به ساعت انداختم . نه شب بود. جواب دادم-: سلام ...علي -: به به ... سلام ابجي کوچيکه... چه عجب... جواب ما رو دادين -: شرمنده ...علي -: دشمنت شرمنده خواهري ؟خوبي ؟ روبه راهي ؟-: الحمدلله ...علي-: خداروشکر ... درسها چطوره ؟ -: سلام ميرسونن ...خنديد. اشکامو پاک کردم .علي -: شما هم سلام ما رو برسونين ...با لهجه اصفهاني گفت . واااي خداي من ... هعي ... علي -: امتحانات کي شروع ميشه؟ پايانترما ؟ -: دوهفته ديگه... چطور؟ علي -: هيچي همين جوري ...علي -: خيلي وقت بود ازت خبر نداشتم ... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم ...-: خيلي لطف کردي ... ممنون ...يکم سکوت کرد . علي -: ابجيه من ؟-: بله ...علي -: مثل هميشه نيستي ؟ بغض کردم . جوابشو ندادم . حرفايي رو دلم سنگيني ميکردگاهي مينشستم و به ماني فکر ميکردم . از لج. بعضي وقتا هم ميگفتم کاش اونشب باهاش دردل ميکردم . اون که ديگه نميخواست منو ببينه . چون واقعا کسي دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم . اين حرفا داشت خفه ام ميکرد . اين خورده هاي قلب تيکه تيکه شده ام .. نه تنها قلب ... غرور و احساسم ...علي -: ابجيه من؟ بغضم ترکيد . دستمو گرفتم جلو دهنم-: بله ...علي -: چيزي شده؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی ب