eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ خيلي حرصشون دادم...باز هم هر از گاهي از جايي از خوندنم خوشم نمي اومد...ميپريدم و دوباره ميخوندم يا لحن و تحرير رو عوض ميکردم...گاهي هم نظر ميدادم که چيزي به آهنگ اضافه يا کم بشه... استقبال ميکردن و دوباره کار از اول...ساعت ۱۲:۳۰شب بود که گوشيم زنگ خورد....علي بود-: جونم علي جون؟ علي-: سلام... چطوري پسر؟-: خوبم...تو خوبي؟چه خبرا؟ علي-: سلامتي...کجايي؟خواب که نبودي؟چقدر صدا مياد! -: استديوي صداسيمام علي... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتيم...يه کار سپردن بهمون...علي-: يعني الان عاطفه تنهاست؟ -: عاطفه خانوم!!! ... آره تنهاست... علي-: خب ديوونه مي آورديش پيش مامان من...برم دنبالش؟-:لازم نکرده..خودم الان ميرم خونه خنديد. علي-: باشه بابا... چرا اينقدر خشن ميشي؟ راستي هفته بعد مرتضي همه رو دعوت کرده باغشون...واسه چهارشنبه سوري... سرم رو خاروندم. -: آها باشه مرسي...علي-: خب ديگه کاري باري؟ -: نه مرسي قربونت خداحافظ...برگشتم رو به مازيار.-: مازيار، شرمنده ميشه من برم؟ الان سه روزه به خانومم حتي زنگم نزدم... بشير-: محمد ازدواج کردي بالاخره؟ خنديدم. -: آره خيلي وقته...بشير-: آخه اصلا همسرتونونديدم چند وقته... نميدونستم ...چند وقته ازدواج کردي؟اسمشون چی بود نا....حرفشو قطع کردم و قاطعانه گفتم-: پنج شش ماهه.... اسمش عاطفه خانومه...شايان-: بشير گير،نده... برات توضيح ميدم... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. -: بچه ها شرمنده ام ها...شايان-: نه بابا... اتفاقا تو بري بهتره... اين جا باشي باز تز ميدي کار ما رو زياد ميکني... برو...مام اينو تحويل ميديم.... ديگه چيزي نمونده....فقط فردا صب ۷ تونستي بيا...هممون به حرف شايان خنديديم... با همه روبوسي کردم و خداحافظي کرديم و زدم بيرون...ماشينو از پارکينگ در آوردم...ماه کامل بود... هوا خيلي خوب بود... شيشه رو کشيدم پايين...از سرماي زمستون خبري نبود... بوي بهار مي اومد... تا برسم خونه ساعت ۱:۳۰ رو هم گذشته بود...درو باز کردم و رفتم تو... ديدم همه چراغا روشنه... همشون الا اتاق من...عاطفه که زود ميخوابيد هميشه... شايد درس ميخونه...درو بستم و رفتم تو... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد. بازش کردم...اون جا نبود...تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود... ميز هارو جابه کرده بودیم هم اون درس مي خوند و هم من داشتم شروع ميکردم واسه دکتري بخونم... ولي نذاشتم همه وسايلشو از اتاقم ببره و يه بار ديگه کوچ کنه... فقط کتابا و چند تا وسيله ديگه برده بود... همه چراغا رو خاموش کردم... يعني tv هم روشن بود و صداش تقريبا زياد... رفتم تو اتاقم...اون جا هم نبود...در بالکن باز بودرفتم جلو... پرده بالکن بالا و پايين ميرفت و نور ماه هم حسابي روشن کرده بود همه جا رو...پرده حرير رو زدم کنار.... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay