eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_دوم_رمان 😍 #برای_م
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ يه قاشق پر کرد و گذاشت تو دهنش . عاطفه -: سوسول نيسم ولي دهني هر کسي رو هم نمي تونم بخورم ... -: جاي شکرش باقيه من جزو اون هر کسيا نيستم ... دوتايي خنديديم. روي سرشو بوسيدم . -: زود بخورش اب نشه ... عاطفه -: نمي تونم ديگه ... -: يه قاشق تو يه قاشق من ... عاطفه -: باشه ... بدون اينکه نگاهم کنه دستشو آورد بالای سرم رو بردم جلو . بوسيدم و قاشق رو گرفتم تو دهنم . با حرص گفت عاطفه -: محمد ... -: اي جون محمد؟ برام جاي تعجب داشت . اين من بودم؟ و تعجبم بيشتر از اين بود که کاملا داشتم احساسم رو لو مي دادم ولي فقط از گفتنن مستقيمش وحشت داشتم و اينکه عاطفه چرا متوجه عشقم نمي شد؟ البته جوابش رو مي دونستم . احساس خود عاطفه بهم احساس خواهر بود به برادرش و به همين دليل هم محبتاي منو به پاي همون برادره کوفتي مي گذاشت ... تموم بستني رو خورديم عاطفه-: خيلي دير شدا ... نريم؟ ... -: چرا ... پاشو بريم ... دستشو سفت گرفتم تو دستم رفتيم سمت ماشين . تو ماشين نشست کنارم و سوئي شرتم رو در آورد. گذاشت رو صورتش و نفس عميق کشيد. عاطفه -: چه بوي خوبي ميده.. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دست چپم رو فرمون بود. هنوز استارت نزده بودم . با دست راستم دستشو گرفتم و فشار دادم .جور خاصی نگاهم کرد نگاهش بدجور بیقرارم کرد .سه روز بعدي رو که اصفهان بوديم عاطفه رو بردم و همه جاي شهر رو بهش نشون دادم. عين بچه ها ذوق ميکرد . همه جاهاي ديدني رو نشونش دادم . گاهي هم جو گیر میشدم و با لهجه اصفهانی صحبت مي کردم . چه ذوقي مي کرد. کم کم داشت لهجه ام عوض مي شد.خدا خودش بخير بگذرونه.صبح ها از خونه مي زديم بيرون و ناهار يا شام هم خونه آشناها دعوت بوديم به عنوان پاگشاـ تمام ساعتهايي رو که بيرون بوديم يا عينک دودي به چه بزرگي رو چشمام بود يا کلاه کپ روي سرم بود.عاطفه نميذاشت درشون بيارم. دليل که ميخواستم ميگفت دلم نميخواد برات حرف دربيارن که هر روز با يه نفري... چندين بار خواستم بهش بگم که من تا ابد با همين يه نفرم...ولي نشد . نگفتم نتونستم . کيف مي کردم ازينکه شهرتم اصلا براش مهم نبود. تو همه اين مدت حتي نخواسته بود يه عکس با هم بندازيم . ولي من تو عالي قاپو که بوديم گوشيمو دادم دست مامان و يه عکس خوشگل ازمون انداخت . دوتايي :( تو مغازه ها هم که اگه خلوت بودن و کسي نبود اجازه مي داد کلاه يا عينکمو بردارم . اگه شلوغ بود اصلا وارد مغازه نميشد . بعد اون شب ديگه شبها مي بردمش کنار اب و باهم قدم مي زديم و بستني مي خورديم . و من يه دل سير نگاهش مي کردم .عالي ترين شبهاي عمرم بود.توي خانواده و مهموني ها صحبت من و عاطفه نقل و نبات مجلس بود . همه از ما حرف ميزدن . از اينکه عاطفه با اين سن کمش فقط حواسش به منه و بهم ميرسه و من ديوانه وار دوسش دارم . همه فهميده بودن اينو رل عاطفه.... و اينکه يه آدم ديگه اي شدم. راست هم مي گفتن .روز آخري که اونجا بوديم تصميم گرفتيم بمونيم خونه . باز هم دوست و اشنا و فاميل اومده بودن واسه خداحافظي . مثل اولين شب باز هم شام مهمون داشتيم . عاطفه کلا تو آشپزخونه بود . الانم که رفته بود کمک کنه واسه شستن ظرفها . بي حوصله رفتم تو اتاق و نشستم يه گوشه و بازي ساب وي رو آوردم و شروع کردم به بازي . از صبحم داشتم روي يه سري نت و شعر و ملودي کار... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay