🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
گفتم که نيستم...عاطفه -: پس چرا باهام اينطوري حرف ميزني؟-: مگه نگفتي بهم نمياد مهربون باشم ... از همه هم که شنيدي بداخلاقم ... پس انتظار ديگه اي ازم نداشته باش .عاطفه-: محمد به خدا اصلا حواسم نبود عمدي نبود بخدا اصلا دستم بهش نخورد ... فقط کتشو گرفتم ...-: خب بمن چه ؟ واسه چي داري توضيح ميدي؟ عاطفه -: ولي تو از اون کارم ناراحت شدي...-: نه ناراحت نشدم ... مهم نيس...لبشو به دندون گرفت. دستاشو مشت کرد نگاهم کرد . چشماش پر شد . قلبم تير کشيد .عاطفه-: آره ... تو راست ميگي .... اصلا مهم نيس ... من خيلي خودمو جدي گرفتم ... احساس کردم قلبم داره کنده ميشه . بلند شد که بره . با تحکم گفتم-: بشين...چادرش رو مرتب کرد-: گفتم بشين ...کمي مکث کرد . نشست سر جاش . دو قطره اشک از چشماش چکيد .چنگ زدم لاي موهام-: گريه نکن.دستش رو برد تا اشکاش رو پاک کنه که چند قطره ديگه هم چکيد . واقعا اونقدر شجاع نبودم که بتونم اشکاشو بغضش رو ببينم .سجاده رو تا کردمو و خودم رو کشيدم کاملا مقابلش و چهار زانو نشستم. دستاشو گرفتم تو يه دستم. با دست ديگه ام اشکاشو پاک کردم مگه بهت نگفتم نريز اينا رو؟ نگاه دخترا رو حس ميکردم . مثلا ميخواستن جوري رفتار کنن که انگار حواسشون نيست ولي کاملا بود . نميتونستم پاشم در رو ببندم . ترجيح دادم اصلا برام مهم نباشه. خوبه عاطفه پشتش بهشون بود و نمي ديدن داره گريه ميکنه -: خانومم ... دستشو از دستم کشيد بيرون و مشت کرد. آروم گفت عاطفه-: هيچي نگو ...انگار داشت درد ميکشيد . دوباره دستاش رو گرفتم. -: تو چرا ناراحتي؟ چرا نميگي چي تو سرت ميگذره ؟ چرا نميگي از چي داري عذاب ميکشي ؟ حرفي نزد . من چه دلخوش بودم . خب الان انتظار داري بگه دوستت دارم ؟ عمرا ...-: گريه نکن لامصب ... گريه نکن ...اشکاشو پاک کرد -: آره من از اون کارت ناراحت شدم ... خيليم ناراحت شدم ... عاطفه ... تو خانوم مني... ازين بهم ميريزم که نميذاري من بهت نزديک بشم ولي با بقيه راحتي ... ازين ناراحتم که تو از من بدت مياد ... يعني از رفتارات اينطور برداشت ميکنم ...عاطفه-: من از تو بدم نمياد... نمیاد...نمياد...-: پس اين رفتارات چه معني ميده ؟ سکوت کرد. حاضر بودم نصف عمرمو بدم ولي بفهمم عاطفه دوستم داره ... ولي چه خيالات خامي ... تازه دوست داشتن هم برام کافي نبود ... ميخواستم عاشقم باشه ... بخواد پيشش بمونم. دستشو فشار دادم -:عاطفه؟ عاطفه -:--- عاطفه خانومم؟ عاطفه-: ----عاطي خانومم؟خنديد. -: اوووف... تو که منو نصفه جون کردي دختر ...خواست دستاشو از دستم بکشه بيرون. نذاشتم و سفت گرفتمشون. دستاشو برد بالا. دستاي منم که محاصره اشون کرده بود ، رفت بالا . با پشت دست من اشکاشو پاک کرد. قلبم ريخت . دستاشو باز کردم و کف دستشو بوسيدم . باز دادش رفت هوا . عاطفه-: عه محمد نکن اين کارو ... چند بار بگم ؟براي اينکه بحثو عوض کنم گفتم -: اين دخترا هم چششون درومد بس که زل زدن به ما ...چشماش گرد شد .عاطفه-: خاک به سرم ... آبروم رفت ... ببينم تو آخرش واسه ما حيثيت ميذاري؟حالا اگه قضيه ديشبو تعريف ميکردم بيچاره ام ميکرد . خنديدم. عاطفه-: صبح واسه چي دنبالم ميکردي؟ بلند شد . منم پا شدم و يه شکلات هم انداختم دهنم-: آهان ... يادم انداختي ...خيزي برداشتم . باز در رفت . دويديم بيرون . مامان از تو آشپزخونه داد زد . مامان-: باز اينا شروع کردن ... آخه عاطفه تو ميري چي بهش ميگوي که اينطوري ميشد؟يادي ما هم بده ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay