🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم دو تا چايي ريختم و آوردم... اون قدر سبک شده بودم که حس ميکردم ميتونم پرواز کنم...-: ناهيد خانم شما چي به مرتضي گفتي؟ ناهيد-: جوابي بهش ندادم...سکوت کردم...يکم تو سکوت سپري شد زمان...-: کار خدا رو ببين...اون حرف بي اراده اي که اول باروقتي عاطفه رو ديدم به زبونم اومد. آوردمش تا تو رو برگردونم...بازم سکوت حاکم شد...يه مدت زياد... فنجون چايي اش رو گرفت دستش. ناهيد-: آقامحمد...هم من و هم شما...دقيقا ۸ ماه قبل ناراحت بوديم و گله داشتيم از زندگي... توي زندگي ، خدا يه اتفاقايي رو براي بنده هاش پيش مياره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم ميشه...ببين حکمت خدا رو...شما فکر کردي به قول خودت عاطفه رو آوردي که منو برگردوني ولي در واقع من رو به دست آورده بودي تا عشق زندگيت رو پيدا کني...خنديم... حرف قشنگي زد.راست ميگفت... فکر ميکردم که خدا عاطفه رو فرستاده براي برگشتن ناهيد ولي ثابت کرد که ناهيد رو فرستاده براي هديه دادن عاطفه به من... دست کشيدم بين مو هام...-:ناهيدخانم چيکار کنم حالا؟ يه جرعه از چاييش رو خورد... ناهيد-: بهش بگيد دوسش داريد...رنگ از روم رفت...-: نه مطمئنم اون منو نميخواد. اونوقت ميفهمه بازي تموم شده و... همين لحظه زنگ در زده شد...ناهيد-: واااي ديدين چي شد؟...به من گفته بود جزوه بنويسم براش...همون طور که ميرفتم سمت در آروم گفتم-: بگو کلاسش عملي بود... محمد بعدا بهت يادت ميده...در رو باز کردم....دلم ميخواست تعظيم کنم واسه خانوم خونه ام...خانوم من...عشق من... ضعيفه من...کوچولوي من...در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمايي کامل باز کردم...-: بفرمائيد بانو...زير لب سلامي داد و رفت تو...از ناهيد عذر خواهي کرد و رفت دستشويي .رفتم جلو... عين پسر بچه هاي شيطون شده بودم...لحنم رو لوس و بچگونه کردم...-: آه ناهيدخانوم ببين بيچاره ام کرده اين کوچولو....منو دوست نداره....اصلا آدم حسابم نميکنه...ديدي که؟ خنديد ولي سريع دستش رو گرفت جلوي دهنش. ناهيد-: بسوزه پدر عاشقي ...نه بدش نمياد.باور کن اين رفتاري که ميبيني معنيش اين نيست که آدم حسابتون نمي کنه...نميدونم چرا ولي حس دخترونه ام بهم ميگه از يه چيزي داره خجالت ميکشه...عاطفه اومد بيرون...عاطفه-: ببخشيد دستام خيلي کثيف بود...با ناهيد دست داد...ناهيد بلند شد...ناهيد-: خسته نباشي خانوم کوچولو...به من نگاهي کرد....ريز خنديدم... اگه تمام دنيا رو بهم ميدادن اينقدر که الان خوشحال بودم ذوق نميکردم ...دستام رو فرو کردم تو جيبم... حالا ديگه ميتونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که ميتونم به زنم محبت کنم...خانم کوچولوي خودم... خودم ...ناهيد خداحافظي کرد و رفت بيرون... عاطفه دويد و رفت تو اتاقش... از پشت داشتم ديدش ميزدم. دلم تالاپ تولوپ ميزد واسش...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay