eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیل‌های پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله‌ای آمیخته به انوار نقره‌ای و فیروزه‌ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمی‌دانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: «مجید! من باید چی کار کنم؟» و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: «یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟» سپس به دستان خالی‌ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: «مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!» در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: «الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...» که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا می‌نشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجه‌مان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانم‌ها با مهربانی صدایش کرد: «پسرم! بیا بشین! جا زیاده!» در برابر لحن مادرانه‌اش، من و مجید دمپایی‌هایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست. احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگی‌اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که می‌خواست به آینده‌ای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: «مجید! دارن چه دعایی می‌خونن؟» همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی می‌گشت، پاسخ داد: «دارن جوشن کبیر می‌خونن الهه جان!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: «این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46.» و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه می‌کردند و حالا من به عنوان یک سُنی می‌خواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ می‌کردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخم‌های دلم بود که به قلبم آرامش می‌بخشید. با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبت‌هایش بود که از توبه و طلب استغفار می‌گفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزه‌ای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا می‌کردم که امشب به چشمان خیس و دست‌های خالی‌ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به آسمان می‌نگریستم و در میان ستاره‌های پر نورش، با کسی دردِ دل می‌کردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
💙❣💙❣💙❣💙❣💙 به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت. اما خدا میداند ‌که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد. صف اول نماز ایستاد. سلام نمازش را داد و به سجده رفت. _خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد. به سمت حاج اقا رفت. _سلام حاج اقا قبول باشه. _سلام پسرم قبول حق باشه. _حاح اقا میشه یه خواهشی بکنم؟ _جانم بگو پسرم. _حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟ _چرا بابا درسته. _ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟ _والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم. _حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون. _نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات. نیت کن پسرم. امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورایش را نداشت. _باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده. برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده. _جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم. _عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته. به سجده رفت. بایدم می رفت. مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟ به سمت خانه حورا پرواز کرد. سر راه یک دسته گل زر گرفت. زنگ در خانه را زد . و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت. حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود. _بله؟ _سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم. _چیشد گرفتین جوابشو؟؟ و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است. سریع گفت: یعنی چیزه.... _ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده. این حورا بود که قند در دلش آب می شد. _حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟ بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود. _من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین. _باش پس منتظرم. 💙❣💙❣💙❣💙❣💙 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مـات و مبهـوت بـه چشـمان قهـوه ایـش کـه اشـک در آن حلقـه زده بـود نگـاه کـردم. بـاورم نمـی شـد رهــامِ حــامی، عاشــق دخترعمــویش باشــد! مــن کــه از دیــد او یــک احمــق بــه تمــام معنــا بــودم کــه از زنـدگیم لـذت نمـی بـردم! یعنـی تمـام آن انتقادهـا بـه نـوعی تحسـین مـن بـود! نـادر، بهـزاد، رهـام... کسـانی کـه سرنوشـت مـرا رقـم زده و مـن را آلـت دسـت دل خودشـان کـرده بودنـد ! بـاورم نمیشـد من بازیچه دسـت چنـد نفـر شـده بـودم در آن لحظـه از همـه آنهـا بـه حـد مـرگ متنفـر شـدم . بـا تمـام قـدرت آب دهـانم را بـه روي صـورت رهـام انـداختم. جـا خـورد و چشـمانش را بسـت. بـه سـرعت از اتاق بیرون آمدم. با چنـدش نگـاهی بـه بهـزاد کـه بـا دهـان بـاز رو ي مبـل خواب یـده بـود و خرنـاس مـی کشــید، کــردم و ســر ي از روي تأســف تکــان دادم . دســتگیره در را فشــار داد یــک بــار، دو بــار و ... چرا باز نمی شد؟ - زحمت نکش قفله. رهـام وسـط پـذ یرایی ایسـتاده بـود و بـه تـلاش بـی نتیجـه ام بـراي بـاز کـردن در مـی خندیـد. از آنچـه کـه تصـورش را مـی کـردم دلـم فـرو ریخـت. دسـتانم شـل شـد و چمـدان افتـاد . خـیس عـرق شـدم. لـرزش بـدنم آنقـدر ز یـاد بـود کـه احسـاس کـردم دچـار تشـنج شـدم . وحشـت زده نگـاهش کـردم در نی نی چشمانش اثري از عشق نبود تنها کینه بود که شعله می زد. چقدر المیراي بدبخت نصیحتم کـرد امـا مـنِ احمـق همـه چیز را شـوخی گرفتـه بـودم ! همـان طـور کـه خیره بـه رهـام نگـاه مـی کـردم . ناامیدانـه بهـزاد را صـدا مـی زدم امـا در یـغ از یـک پلـک زدن ! بیهـوشِ بیهوش بود. - زور نزن تا فردا ظهر هم صداش کنی بیدار نمی شه! بــه آرامــی بــه ســمتم آمــد از تــرس کــاملاً بــه در چســبیده بــودم، نــزدیکم شــد گرمــاي بــدنش را بــه خوبی حس می کردم. سرش را به گوشم چسباند و نجوا کرد: - هنوز دیر نشده سهیلا! ما می تونیم با هم شروع کنیم! بـوي بـدنش کـه بـا بـوي ادکلـنش درآمیختـه شـده بـود حـالم را بـد کـرد و عـق زدم. ایـن کـارم بهانـه اش شد. نعره زد: - حالت از من بهم می خوره؟! نشونت می دم. از ترس لال شـده بـودم . تـپش هـا ي قلـبم از ز یـر تـار و پـود لباسـم کـاملاً مشـخص بـود . نبایـد اجـازه مـی دادم. بـا تمـام نیرویـی کـه در بـدن داشـتم بـه عقـب هلـش دادم . تعـادلش را از دسـت داد پـایش بـه میـز خـورد و روي پارکـت افتـاد. یکـی از اتاقهـا را نشـانه گـرفتم و بـا سـرعت بـه سـمتش دویـدم امـا قبـل از اینکـه بـه آنجـا برسـم بـا دسـتانش یکـی از پاهـایم را گرفـت و محکـم روي فرش افتـادم . قبـل از ا ینکـه اجـازه بلنـد شـدن بـه مـن بدهـد بلنـد شـد و دسـتانم را گرفت. - کجا؟ من از عشق برات می گم تو توي صورتم آب دهنت رو می اندازي؟ زار زدم: - تو رو به هرکی می پرستی رهام بذار برم. - این سیلی مال اون داداش پستت که همه چیز رو پول می بینه! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم . اما باز هم جواب نداد ... خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده ! من فقط میخواستم ازش تشکر کنم! نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود . مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش ! افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم . بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد . صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید... × الو . سلام مروا جان خوبی دخترم ؟! _ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟ × مهتابم عزیزم ، مامان آنالی . چشمام گرد شد ! خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده! یعنی... یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟ نه نه امکان نداره... سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟ شرمنده نشناختم . ×ممنون دخترم میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود . من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست ! میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟ با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم . هین بلندی کشیدم و گفتم. _خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده ! حتما دلیلی داشته ! من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم . دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم. × درسته ، ممنون عزیزم . کاری نداری ؟! _ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ... × چشم ، خداحافظ . بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم . یعنی کجا میتونست رفته باشه ! در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay