📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_نود_و_سوم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نود_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خنديدم و جوابشو ندادم.بعدم هم زمان شالشو از سرش کشيدم و شونشم گرفتم...داد زد عاطفه -: عه... چيکار مي کني؟ شالم...بدون توجه شروع کردم به شونه کردن موهاش...لذت مي بردم از اين کار ... موهاش واقعا خوشگل بودن و خيلي خيلي لخت...تموم که شد بلندش کردم و چرخوندمش طرف خودم...خيلي مطيع بود جلوم... دست خودم نبود.خيره شدم بهش...از سر تا پا...فقط نگاهم ميکرد...قدش تا بالای سينه ام بود. راحت ميتونستم بلند کنم. جوجه بود برام...فک کنم خيلي اذيت ميشد وقتي نگاش ميکردم يا نزديکش ميشدم...ولي من دوست داشتم...عاطفه-: باز که دوستات اومدن...مگه تازه تموم نشده کارت؟ چنگ زدم لاي موهاش که خودم شونه کرده بودمشون و گفتم-:کار واسه من نيست...مازيار داره واسه يکي آهنگ ميسازه. عاطفه-:اينجا؟ چي ميشه مگه؟ عاطفه-: هيچي...بعد يه لبخند شيطون زد و گفت عاطفه-: ميخواستم ببينم اگه کار جديد شروع کردي يه پيشنهاد بدم... فهميدم حسابي قصد شوخي داره. چشمامو ريز کردم و ابرو هامو گره انداختم. -: چه پيشنهادي؟ موزيانه خنديد. عاطفه-: ميگفتم از صداي يه نفر هم استفاده کني.جاي صداش بين خواننده هات خاليه... صداش از همه دنيا قشنگ تره... چشام گرد شد.-: کي؟ پشت چشم نازک کرد. عاطفه-: علي جون ديگه...انگار يه سطل پارچ آب يخ ريختن رو سرم...جونش ديگه چي بود؟ خنديد ...بي اختيار شونه از دستم افتاد.اومدم بگيرمش که دستم خورد به پهلوي عاطفه...يه جيغ خفيف زد و پريد بالا...بيخيال شونه شدم...با تعجب نگاش ميکردم...لبخند خبيثانه اي زدم... ميدونستم راجع به علي داشت شوخي مي کرد پس منم از در شوخي وارد ميشدم و حال گيري...انگشتم رو زدم به پهلوش...عين بچه ها پريد بالا. عاطفه-:محمد توروخدا نه،خنديدم. -: پس صداي علي جون جاش خاليه..ها؟دوباره انگشتم رو بردم جلو که دستاش رو ضربدري گرفت رو پهلو هاش...عين بچه ها شده بود دقيقا...پس قلقلکي بود... عاطفه-: آره...علي جوووون... کمممممک...صاف ايستادم. واقعا رگم داشت ميزد بيرون. -: الان دارم غيرتي ميشما...عاطفه-: بيخيال اقای خواننده...صدام رو کلفت کردم. بايد اين شوخي رو تمومش ميکردم با شوخي... چون تحملش رو نداشتم...لحنمو داش مشتي کردم. بيبين ضعيفه يه بار ديگه جز شوورت اسم مرد ديگه اي رو بياري...جوري ميزنم دندونات بريزه تو شيکمت...اون وقت اسم علي که سهله...اسم خودتم يادت ميره...بعدشم دوباره خواستم انگشتم رو ببرم جلو که از زير دستم فرار کرد و دويد بيرون...منم دويدم دنبالش ...وسط سالن پاش گير کرد به مبل و غش کرد رو مبل. حالا نخند و کي بخند سريع رفتم و نشستم روي لبه ي مبلي که اون ولوش شده بود... سريع خم شدم روش که نتونه بلند شه بشينه-: آهان...خوب گيرت آوردم...باز از اين شوخيا ميکني يا نه؟ خنديد... عاطفه-: ميکنم...بعدم زبون درازي کرد... -: خب پس...آستينام رو زدم هوا و انگشتام رو رو هوا تکون دادم به علامت قلقلک چشماش گرد شد...سريع قلقلکش دادم چه قهقهه اي ميزد...دست و پاش رو تکون ميداد که بتونه فرار کنه ولي من محکم نگه داشته بودمش... عشق ميکردم وقتي ميخنديد... گاهي هم جيغ خفيف ميکشيد... عاطفه-: محمد تورو خدا نکن...نکن...آبرو حيثيتمون رفت ...دست کشيدم. -: واسه چي آبرومون بره؟ هنوز ميخنديد. عاطفه-:اين همه داد و بيداد کردم...دوستاتم اينجان...-: نترس...اون اتاق رو استديو کردني ديواراشم جوري ساختیم که نه صدايي تو ميره و نه صدايي بيرون مياد...وگرنه تاحالا همسايه ها شوتم کرده بودن بيرون. -:نمی دونستم فکر میکردم فقط صدابیرون نمیاددوباره انگشتام رو بهش نشون دادم...غش غش خنديد.دلم رفت جدي شدم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay