🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميکروفون رو گرفت دستش. يه پيرهن قهوه اي سوخته مردونه پوشيده بود و يه کت اسپرت مشکي . يه شلوار کتون مشکي هم پاش بود. دست راستش يه انگشتر عقيق مشکي . دست چپش هم حلقه بود. از دور نميتونستم ببينم حلقه اش کدومه؟ واسه من يا ناهيد؟ ولي چه احساس غرور و افتخاري بهم دست داد. چقدر دلم واسش تنگ شده بود. بالاخره دوربين ها آماده شد واسه پخش زنده. آهنگش پلي شد. سرش پايين بود.با دو دستش ميکروفن رو نگه داشته بود.چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن. ريتم آهنگ خيلي آروم بود. دل آدم رو ميلرزوند و بدجور هوايي ميکرد... چقدر با حس ميخوند. ميکروفن رو از اين دست به اون دست ميداد وروي سن راه ميرفت... گاهي در عين خوندن لبخند ميزد. هر از گاهي هم چشاش رو باز ميکرد...گاهي مي ايستاد و با پاش ضرب آهنگ رو روي زمين ميرفت... متنش واقعا عالي بود... واقعا شاهکار واسه کارش کم بود... خدايا من دوسش دارم... خدايا ميشنوي؟ خداياااا...ديگه طاقت نداشتم بمونم اونجا. آهنگش که تموم شد پاشدم و رفتم بيرون. اشکام هم که بند نمي اومدن لعنتي ها. با آژانس رفتم خونه. اگه با اتوبوس يا تاکسي ميرفتم خيلي ضايع بود...چون گريه ام بند نمي اومد. رسيدم خونه و فقط چادرم رو انداختم روي ميزم. درو بستم و خودم رو به شکم پرت کردم روي تختم. سرم رو فرو کردم داخل بالش. هم به خاطر گريه زياد هم به خاطر کمبود خوابي که داشتم سريع خوابم برد... با احساس قلقلک روي بيني ام بيدار شدم. چشم باز کردم.محمد بالا سرم بود. داشت با مو هاي خودم دماغم رو قلقلک ميداد. ترسيدم با ديدنش ...لبخند زد. محمد-: ساعت ۳ شده... هنوز ناهار نخورديم ... پاشو که روده بزرگه روده کوچيکه رو خورد ...نميدونم چه مرگم بود ولي باهاش حرف نميزدم. فقط عين منگلا نگاش کردم... محمد-: من خريدم ناهارو.... پاشو... امشبم ميخوايم بريم مهموني...باز نگاهش کردم. موهام رو رها کرد. محمد-: صبح دانشگاه شما بودم... آهنگم پخش مستقيم بود... دلت بسوزه... زبونش رو در آورد بيرون و خنديد. باز فقط نگاش کردم. دلم مي خواست تا آخر دنيا باهاش قهر کنم تا اينطور باهام رفتار کنه...آهي کشيد و بلند شد. محمد-: تو که با من حرف نميزني... ولي من ميگم... يه ساعت پيش زنگ زدن بهم و دعوتم کردن واسه يه برنامه زنده... ساعت ۱۲ ميره رو آنتن... با هم ميريم ، شب تنها نموني...بعدم دستمو کشيد و برد سر ميز نهار. خيلي گرسنم بود. عوض تموم اين دو هفته امتحانا رو درآوردم. محمد بعد ناهار رفت بيرون. منم دستي به خونه و سر و صورتم کشيدم. راستی خوب شد امروز مو هامو مرتب شونه کرده بودم(: تلفن خونه رو برداشتم و به همه تک تک زنگ زدم و کلي حرف زدم و دلم وا شد. ديگه امشب آخرين شبي بود که با محمد قهر بودم. به بچه ها نگفتم سر چی یعنی نمی تونستم بگم اما گفتم که چند روزیه که با محمد قهریم شيده گفت ديگه بسشه باهاش بحرف. منم که از خدام بودومثل اینکه منتظر بود کسی بهم جرات وجسارتشو بده. ساعت ۸ بود که محمد اومد. روسري سرم نبودو کمی به خودم رسیده بودموخوشگل کرده بودم. دويدم تو اتاق. ديوونم ديگه...اومد تو اتاقم . بدون در زدن محمد-: سلام... قايمشون نکن که حسابي ديدم... چيزه ... واسه من قايم نکن ولي الان مهمون داريم لباس بپوش... نپرسيدم کيه؟ چون هنوز دلم وا نمی شد باهاش حرف بزنم ...لباس پوشيدم و رفتم بيرون. علي بود... چقد دلم واس داداش تنگيده بود. با کلي خوشحالي گفتم -: سلام علي آقاااا ...علي لبش رو گاز گرفت و ابرو بالا انداخت. فهميدم خيلي صميمي بوده لحنم. پس عملياتي که ميگفت کنسل بود . سريع به محمد نگاه کردم. آهي کشيد و سرش رو زير انداخت.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay