eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ کلی خوش آمد گويي کرد و گفت که باعث افتخار و مباهاتشه... چاپلوس...بعد هم از همه مشتري هاي ديگه مودبانه خواهش کرد که برن ديگه و بذارن که ما شاممون رو راحت بخوریم .همه رفتن و من هم نشستم...غذامون رو خورديم... تمام مدت من بودم و نگاه هاي خاص محمد.که هيچي از منظور و حرفاي نگاهاش نميفهميدم...ولي همين که کسي نتونست عکسي از محمد در کنار من داشته باشه عاليه ...بعد شام و کلي تشکر از علي و خداحافظي از کل رستوران اومديم بيرون.اين طفلکام عجب دردسري داشتنا...يه ساعت بعد علي جلوي در صداسيما نگه داشت ...علي-: خب محمد جان موفق باشي...ما هم ميريم يه بسته تخمه ميخريم مي شينيم نگات ميکنيم... بعدم ميايم دنبالت... محمد دستش رو از دستگيره در برداشت و با لحن مشکوکي پرسيد محمد-: شما؟علي-: آره ديگه... من عاطفه خانومو ميبرم خونمون...به مامانمم گفتم... محمد-: نه لازم نيست... مرسي... عاطفه با من مياد...علي-: کجا مياد؟ محمد-: ميشينه پشت صحنه علي-: محمد باز تو خل شدي؟ميبريش بگي کيته؟محمد-: ميبرمش ميگم زنمه ...قند کيلو کيلو تو دلم آب ميشد...حس ميکردم داره کم کم عصباني ميشه.. .علي-: خب محمد ميشينيم همين جاجلوي در تا تو بياي...خوبه؟ علي ديوونه ...اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم درآورد...من و تو دوتايي دو ساعت بشينيم ور دل هم چيکار کنيم؟ ميترسيدم محمد فوران کنه... مخصوصا که اصلا هم حال درستي نداشت. نه داداش... من ميرم با آقا محمد...فوقش ميگه خواهرزاده امه...رو کلمه داداش عمدا تأکيد کردم و بعد بلافاصله پياده شدم. محمد يکم با علي صحبت کرد و بعد پياده شد... داخل شديم و محمد خودش رو معرفي کرد.کلي تحويلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمايي کردن. داخل استديو که شديم تهيه کننده برنامه با خوشرويي تمام اومد استقبال محمد. تهيه کننده-: به به... صفا آوردين... خوش اومدين خانوم...همسرتونن آقاي نصر؟مردد به محمد نگاه کردم. قاطعانه گفت محمد-: بله ...تهيه کننده-: قدم رو چشم ما گذاشتين... چه عالي... تو دلم عروسي بود ولي با نگراني به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ...محمد-: خانومم رو نميتونستم تنها بذارم...اگه اشکالي نداره پشت صحنه تون بشينن... تهيه کننده-: نه عزيز... چه اشکالي؟بايد الان بريم اتاق گريم... ميخوايد خانومتون هم تو برنامه باشن؟رنگ از روم رفت-:نه...نه...اصلا. همه خنديدن...تهيه کننده-:چيز ترسناکي نيست دخترم... مشکلي پيش نمياد...ميترسيدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن. با بغض گفتم-:نه نه خواهش ميکنم. باز همه خنديدن. تهيه کننده-: باشه ...هرجور مايلين... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay