eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ -:باشه ... بعد صبحونه بهش زنگ ميزنم ...صبحونه رو که خورديم به مازيار زنگ زدم و گفتم که واسه يه سري اموزشا لازمش دارم . قطع که کردم براي عاطفه توضيح دادم حرفاشو -: گفت شايان سابقه تدريس داره و بهتر ميتونه کمک کنه ... گفت که خودش با شايان صحبت ميکنه ... نميخواستم جایی برم . پس پشت ميز نشستم و گفتم -: اگه زحمتي نيست ميشه دوتا نسکافه درست کني باهم بخوريم ؟عاطفه -: -: حتما رفتم تو استديوم . چند دقه بعد عاطفه با سيني اومد دم در -: اجازه هست ؟ -: اختيار داريد ... خونه خودتونه ...اومد داخل و روي يکي از مبلها نشست و سيني رو هم گذاشت رو يکي از ميز ها .عاطفه -: بفرماييد ...-: دست شما درد نکنه...تکيه دادم به صندلي و نگاهش کردم . باز شال سرش بود . با دقت داشت همه اتاقم رو تجزيه و تحليل ميکرد. سيستم رو روشن کردم و صداش رو براش گذاشتم. اسپيکر ها رو هم روشن کردم . صداش که پخش شد سريع سر چرخوند طرفم. بهش لبخند زدم . يکم تو سکوت گوش داديم . انصافا کلي حال کردم. نسکافه ام رو برداشتم -: خيلي عالي بود . من اولين باري که پشت ميکروفون خوندم کلي خراب کردم تا بالاخره يه چيز خوب از اب در اومد . ولي تو خيلي خوب بودي ...عاطفه -: خب ... من اولين بارم نبود ... سومين بارم بود ...چشمام گرد شد... :چي؟ يعني چي؟عاطفه -: من از اول راهنمايي تا اخر دبيرستان عضو گرود مدرسمون بودم ... ازاين گروه هاي معمولي نه ها ... حرفه اي کار ميکرديم ... هميشه اول بوديم و برنده و کلي جاها دعوتمون ميکردن ... به خاطر همين هم دو سه بار رفتيم استديو استادمون و تکي خونديم -: واقعا؟ -: بله واقعا ...بعد خودشو لوس کرد عاطفه -: تازشم استادمون هميشه از من تعريف ميکرد ... خيلي از خوندن من خوشش مي اومد هر وقت دستش خالي ميشد ميگفت عاطفه بخون ...فکم بي اختيار منقبض بود -: خانم بود ديگه؟ -: نه .. اقا بود ... فنجون رو تو دستم فشار دادم . -: جوون بود؟ ...عاطفه -: اره ... بيست و شش سالش بود ...فنجون رو گذاشتم رو ميز . بچه پررو عين خيالشم نمياد جلو شوهرش داره اين حرفا رو ميزنه ... من چمه حالا ؟ -: تو جلوي يه پسر غريبه ميخوندي و اون کيف ميکرد ؟ عاطفه -: نه ...من مساله اش رو پرسيدم گفتن اگه استاد شاگرديه عيبي نداره ...فکم منقبض تر شد -: شايد از نظر تو استاد شاگردي بوده باشه ولي از نظر اون ...عاطفه -: نه بابا ... فک نکنم ... تو از کجا مطمئني اصلا ؟ صدام رفت بالا -: چون خودمم يه پسرم و خودم همين ديشب خوندنت رو شنيدم ...صداي اس ام اس گوشيم نذاشت حرفمو رو تموم کنم . سرش رو انداخت پائين . نگاهي به گوشيم انداختم -: شايانه ... اس زده ميگه من در خدمتم ... بگم از کي بياد؟ عاطفه -: از همين فردا ...بلند شد و رفت بيرون. فکرم به شدت مشغول بود. بلند شدم . در رو بستم و دوباره صداش رو پلي کردم . با شايان هم سه شنبه ها و جمعه ها صبح ساعت ده تا يازده و نيم قرار گذاشتم . عاطفه هم اون موقع ها کلاس نداشت . صداي عاطفه همينطور پشت سر هم پلي ميشد و من خودکار به دست ايراداشو يادداشت ميکردم که در باز شد . چرخيدم . علي بود . سريع صداي عاطفه رو قطع کردم .علي اومد تو . لبخندي زد علي -: صداي کي بود؟ يه چشم غره بهش رفتم -: خانمم. حرفي داري؟ اومد طرفم و باهام دست داد . علي -: اوه اوه خانمت ؟ پيشرفت کردي ...-: اره خانمم... چيه ؟ چرا همه تعجب ميکنن ؟ مگه غيراز اينه که عاطفه الان خانم منه؟ علي نشست همونجايي که عاطفه نشسته بود . عين برق گرفته ها از جا بلندشدم و دست علي رو کشيدم و جاي ديگه نشوندمش. نميخواستم حتي گرماي تنش با گرماي تن کسي ديگه قاطي بشه . چشماش چهار تا شده بود با تعجب نگام کرد ولي چيزي نگفت . علي -: نه داداش ... تو راست ميگي ...زنته ...نشستم و براش همه نقشه عاطفه رو تعريف کردم . زمزمه وار گفت... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay