eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رو نگاه ميکردم ... هر کي جاي تو بود هم فکر ديگه مي کرد ...باور کن من اون دختري نيستم که تو فکر مي کني ... من ... من ...من ...ديگه از خودم متنفر شدم. نايستادم بقيه حرفشو بزنه . رفتم بيرون . خيلي اعصابم خورد بود . دستام رو فرو کردم لاي موهام و تند تند نفس عميق مي کشيدم . نمي فهميدم چرا اينقدربي قرارم ... يه احساس ناشناخته تو وجودم بود و به شدت ازارم ميداد ... تو اون موقعيت هم حق رو به من مي داد ... مثل يه بچه مي موند . در حاليکه ناهيد خيلي معقول رفتار مي کرد . 22 سالش بود خب... شيطوني نداشت به اون صورت ناهيد...کاش ميفهميدم چه مرگمه ... خدايا ... خدايا ... روز بعدي رسيديم تهران . کمربندم رو باز کردم و گفتم -:خيلي خيلي خوش اومديد ... شيده -: شرمنده ها... ببخشيد خيلي زحمت شد-:خواهش مي کنم... اين چه حرفيه...خوش اومدين ...به عاطفه که بغل دستم نشسته بود نگاه کردم-: اينطوري شايد عاطفه خانوم منو ببخشه...پياده شدم و راهنماييشون کردم. راستش ديدم برگشتني عاطفه خيلي بي قراري ميکرد خودم پيشنهاد دادم شيده و شيدا بيان و چند روزي مهمون ما باشن . خودمم ديگه درگير کار مي شدم و بايد اهنگسازي کار جديد رو شروع مي کردم . عاطفه هم تنها نمي موند و حال و هواش عوض مي شد . سه تاشون با هم رفتن تو اتاق . سوئيچ رو گذاشتم رو اپن و نگاهشون کردم . سه تا دختر چادري و خيلي سر سنگين . رفتن تو اتاق و در رو هم بستن . بايد به مازيار و شايان خبر ميدادم که بعد ساعت نه شب بيان و شروع کنيم . تو همين فکرا بودم که صداي خندهاشونو شنيدم و بعدش صداي هيس هيس آخه اينا اينهمه خنده رو از کجا مي اوردن ؟ خيلي صميمي بودن باهم . اوووف يادم رفت به عاطفه خبر بدم . رفتم سمت اتاقش... « عاطفه » در رو که پشت سرم بستم سه تايي چادرامون رو کنديم و بعدش رو سر يامون. شيدا نشست روي صندلي مطالعه ام و شيده روي تخت. شيده يکم خودشو باد زد. شيده -: عاطي ما که شب رو که اينجا مي خوابيم... تو کجا ميخوابي؟ شيدا -: منم برم... -: کجا؟ شيدا -: ميرم پيش محمد ... بالش رو ي تخت رو برداشتم و حمله کردم طرفش. چند تا محکم کوبوندم تو سرش و اونم فقط فرياد ميزد . شيده از اونور با خنده مي گفت. شيده -: الان مهمون اومده خونه محمد... الان فرياد يا ابالفضلش بلند ميشه ها ...دست از سر شيدا برداشتم. -: وا چرا ؟شيده -: فرياد يا ابالفضل اصفهاني وقتي بلند ميشه که مهمون بياد خونش ...-: غلط کردي... يه بار ديگه به اصفهان توهين کردي نکرديا ...شيده -: نگفتي شب رو کجا ميخوابي ؟ ... پيش محمد ؟ -: من از اصلا نميخوابم ... خوبه ؟ شيده شروع کرد . شيده -: شبا که ما ميخوابيم ...عاطفه خانوم بيداره... ما خواب خوش مي بينيم... اون دنبال شکار محمده ... بعدشم يه چشمک خبيثانه ای بهم زد . خنده هامون رفت رو هوا . ولي سريع گفتم-: هيييس ... هيس ...در اتاقم زده شد . روسرياشون رو کشيدن سرشون . التماس کردم ساکت شن و در رو باز کردم . محمد با لبخند پشت در ايستاده بود . محمد -: عاطفه خانوم ... راستي يادم رفت بگم ... ديشب علي زنگ زد ... فردا بايد واسه شام و هيئتوشون بريم ...يکم فکر کردم . -: اخه ... خب شما برين ... منکه نميتونم اينا رو تنها بذارم ... محمد -: نه بابا ... هيئت امام حسينه ديگه ... همه باهم ميريم ... الانم من يکي دوساعت بيرون کار دارم ... بايد برم کمک علي ... فعلا ... سرم رو تکون دادم و منتظر شدم بره . راه افتاد سمت در . خوب گوش دادم . صداي باز و بسته شدن در رو که شنيدم گفتم .-: بچه ها بپرين بيرون ... اقاي خواننده رفت ... شيده -: تو غلط مي کني به محمد ميگي شما برين من مهمون دارم ... -: فعلا که تو خوشبحالت شده ... چون فردا ميريم ... شيده طبق عادت بد ديرينه اش رفت دوش بگيره . شيدا هم اومد کمک من تا شام درست کنيم . خلاصه ساعت هشت شد و همه اماده و لباس پوشيده ميز رو چيديم . محمد که اومد شام رو خورديم . خيلي گشنه بوديم . بعدشم که ميوه و چاي . ساعت نه و نيم بود که محمد بلند شد و عذر خواهي کرد و رفت تو اون اتاق مرموز . من و شيدا و شيده خبيثانه به هم نگاه کرديم ولي قبل اين که کوچکترين حرفي بينمون رد و بدل بشه محمد اومد بيرن . در رو بست و رفت حموم . ما هم بلند شديم . يکي ظرفها رو جمع کرد يکي شست و يکي ظرفها رو از خشک کن جمع کرد و باز چپيديم تو اتاق. مدتي فقط با گوشيامون ور رفتيم و بلوتوث بازي کرديم . از بيرون هم هيچ صدايي نمي اومد . فکر کنم محمد خوابيده بود .عاقبت گوشي رو پرت کردم رو عسلي ...-: بچه ها حوصلم سريد ... يه کاري کنيم خب ...شيدا چشماشو ريز کرد . شيدا -: عاطي ... جون من بيا بريم ببينيم تو اتاقه چيه ... مدل درشم فرق مي کنه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان