eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رفتم جلو و نيشگونش گرفتم . شيده -: عاطي آره بيدارم ... ولي من به تماشاي جهان آمده ام ... -: اي کوفت...در اتاقم زده شد. قبل اينکه در رو باز کنم صداي محمد بلند شد . محمد -: عاطفه خانوم ... ديشب ماشين دست مرتضي بود کثیف کرده توشو ... ميرم تميزش کنم ... شما هم يه ربعه بيايد پائين ...بلند گفتم .-: باشه ... چشم ...هممون ساکت بوديم . صداي باز و بسته شدن در اومد .-: بچه ها شما يه ربع دیگه بياين... من برم بابت ديشب ازش عذرخواهي کنم ...وا ي خدايا چرا اين دو تا اينقدر افسرده شدن ؟ چيزي نگفتن. منم در رو باز کردم و زدم بيرون. محمد تو پارگينک بود . خم شده بود روي صندلي عقب و با دستش روي صندلي و پاک مي کرد و ميريخت بيرون. رفتم جلوتر-: اقاي خواننده؟ من بابت ديشب خيلي خيلي معذرت مي خوام ... ميدونم اصلا کارمون درست نبود... يکم کنجکاو بودم ببينم اون اتاقه چيه که هميشه درش بسته اس ...سرش رو اورد بيرون و با تعجب نگاهم کرد . محمد -: مگه نميدونستي اون اتاق استديوعه ؟ سرم رو انداختم پائين -: نه ... روز اول همه اتاقارو نشون دادين ولي اون اتاقو معرفی نکردین محمد -: واقعا؟ بعد خنديد -: معذرت ميخوام ...بخدا نميخواستم فضولي کنم... نميدونستم شما اون توييد ... محمد -: اشکالي نداره بابا ... تقصير خودم بوده پس ... ولي خب تو هم شلوغ بودي رو نميکرديا کوچولو ...-: کوچولو ؟ محمد -: اره کوچولويي ديگه .... دختر دايي هاتو که ميبيني بیشتر ... ديگه ادامه نداد . لبخند محوي زدم . محمد -:بعدشم ... من بيست وشش سالمه و تو نوزده ... پس کوچولويي ...دوباره خم شد تو ماشين . منتظر بودن شيدا و شيده بيان . محمد رفت سراغ صندلي جلو . خوب تکوندش . منم فقط داشتم نگاهش مي کردم. محمد -: عاطفه خانم ؟ امشب ناهيد هم مياد اونجا ... انگار يه سطل اب يخ ريختن رو سرم . بغضم گرفت . محمد -: با برادرش تو دوران نامزديمون رابطه خوبی داشتم ... امشبم دوتايي ميان ...باز چيزي نگفتم .کلمه اي حرف مي زدم اشکهام مي ريخت و همه چي لو ميرفت . من اومده بودم کمکش کنم . محمد -: ميخوام باهاش حرف بزني و يه جوري بهش نزديک بشي .... ببين ميتوني ازش چيزي بفهمي؟ نگاهم کرد . الان بود که داد بزنم. فقط سرم رو تکون دادم. يه لبخند عميق زد محمد -: ممنون... واقعا ممنون... بالاخره اومدن پائين. سوار شديم و راه افتاديم . هرسه مون هم ماتم گرفته بوديم ولي مطمئن بودم که محمد از خوشحالي دل تو دلش نيست. خدايا... نه ...نبايد شکايت ميکردم .... خودم قبول کرده بودم . اومده بودم کمک کنم عشقش برگرده . عشقش؟ خدايا ... خدايا شکرت ... رسيديم . جلوي در چند نفر بودن . کلا پارچه هاي مشکي زده بودن و در هم کامل باز بود . نميدونم خونه خودشون بود يا نه . داخل حياط پر ادم بود . پياده شديم و رفتيم داخل . انگار به پاهام وزنه سربي اويزون بود. رنگ شيده پريده بود . شيدا هم از ناراحتي شيده دمق بود . شام غريبان امام حسين بود و خب خدا رو شکرکه ماها حال خنديدن نداشتيم . محمد ايستاد و دست تکون داد . ما هم به تبعيت ازش ايستاديم . با نزديک شدن علي فهميدم که برای اون دست تکون داده بود . يه پيرهن و کت و شلوار مشکي پوشيده بود . محمدم همينطور . هر دوشونم شال مشکي گردنشون بود . علي رسيد و به گرمي دست محمد رو گرفت و همو بوسيدن . به ما نگاه کرد و خيلي گرم و صميمي تحويلمون گرفت . ما هم همگي فقط لبخنداي مصنوعي و مسخره تحويلش مي داديم . شيده که کلا حرف نميزد . باز من و شيدا جواب سلام داديم . حواسم رفت پيش محمد . داشت يه طرف ديگه رو نگاه مي کرد. سرم رو انداختم پايين که صداي محمد همه وجودم رو لرزوند.محمد -: ناهيد خانوم؟چند لحظه...سرم رو اوردم بالا. نفسم بالا نمي اومد. به زور سر پا ايستاده بودم . ناهيد رو ديدم که اومد پيشمون . يه دختر مانتويي با حجاب به نسبت خوب و کمي تپل و سفيد. قيافش قشنگ بود. اومد جلو سلام داد و دست من رو تو دستش گرفت. ناهيد -: سلام عزيزم ... خوشالم که باز مي بينمت ... از صميميتش تعجب کردم . دفعه قبل خيلي سرد بود . با اينکه دستم رو گرفت ولي سردي رفتارش معلوم بود ولي حالا !!! اونقدر حالم خراب بود که کوچکترين صدايي از گلوم خارج نميشد . ميدونستم دارم خراب مي کنم ولي حتي نميتونستم بخندم . بغض لعنتي بدجور گلوم و راه نفسم رو گرفته بود . محمد دست برد تو جيبش . يه حلقه دراورد . گرفت طرف ناهيد . محمد -: اين رو جا گذاشته بودين خونه من ... دست شما باشه بهتره ... شايد يه فرجي شد...ناهيد -: يعني چي آقاي نصر؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay