📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_سوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم
#قسمت_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
استاد حسن پور -: امين موحد
صداي بله اي به گوش رسيد.
استاد حسن پور-: موحد کجايي هستي؟ موحد-: اصفهان استاد... از اونجايي که به خاطر محمد نصر خيلي به اصفهان حساس بودم برگشتم ببينم کيه. خو آخه محمد نصر اصفهاني بود ديگه... يا خدا... اينم اصفهانيه؟؟.. نکنه خودشه؟؟.. محمد نصره؟... شايد دماغشو عمل کرده... استاد حسن پور-: من يه دوست دارم توي دانشگاه صنعتي اصفهان... اونم موحده....باهاش نسبتي داري؟موحد-: نه استاد...استاد-: حيف شد... مي خواستم اگه ميشناختيش نمره اتو از الان کامل بدم بري... امين موحد-: نه استاد داداشمس... کلاس ترکيد از خنده. ولي من هم چنان تو بهت بودم. با چشماي گرد به شيده نگاه کردم. اونم دست کمي ازمن نداشت.تقريبا دو ماهه که محمد نصر نامزد کرده. لعنتي از يادم نميره. از ذهنم پاک نميشه. از خاطرم محو نميشه. هر وقت فکر مي کنم از سرم پريده بازم يا اسمش مياد يا صداش يا آهنگ جديدش و بازم بغض من مياد و اشکام و دلتنگيام. سرمو گذاشتم به سجده. -خدايا...خودت کمکم کن...يه راهي پيش روم بذار...نجاتم بده..يه کاري کن..هرکاري که دوست داري...هرکاري که به صلاحمه...خدايا... دارم عذاب ميکشم..از اين که به شوهر کسي ديگه فکر کنم.. گناهه چشم داشتن به مال غريبه ها.... سر از سجده برداشتم. خاطرات اين دو ماه عذاب کشيدنم جلوم مي رفتن.
مثل اونروزي که داشتم درس مي خوندم که آتنا به دو اومد توي اتاق و داد و بيداد که محمد نصر رو داره تو تلويزيون نشون ميده. همچين کتابو پرت کردم که فکر کنم جر خورد. مهمون برنامه زنده بود. بغض کردم. با ديدن حلقه اش. مامانم هم نشسته بود و تکيه داده بود به پشتي و داشت نگاه مي کرد. ديگه اراده ام داشت از دستم در مي رفت . سريع يه متکا گذاشتم روي زمين و جلوي تلویزيون و دراز کشيدم تا اشک هام رو کسي جز خدا و صفحه تلوزيون نبينن. يا مثل اونروزي که خونه عمه ام مهموني بوديم و با دختر عمه و دختر عموم به ترتيب مريم و ياسمن توي اتاق حرف مي زديم و مي خنديديم. بچه فسقل هاي خونواده هم توي اتاق پيش ما دم گوش من... نوبت نوبتي آهنگاي محمد نصر رو مي خوندن و همش اسشمو مي بردن. تا جايي که فقط به جاي صداي صحبت و خنده دخترا ، آهنگا و اسم محمد نصر رو مي شنيدم... تاجايي که ديدم بازم سر و کله اين بغض مزاحم پيداش شد. باز عصبي شدم. برگشتم سمت بچه ها و با خشونت زيادي سرشون داد زدم که -: بسه ديگه... سرمو برديد... هي محمد نصر محمد نصر...بيچاره ها هنگ کردن.
اتنا -: خب آبجي داريم شعراشو مي خونيم ديگه...براي جلوگيري از ريزش اشکام و رسوا شدنم ، و صدام رو بردم بالاتر . -: اولا شعر نه و آهنگ... دوما اينهمه شعر... خب يچيز ديگه بخونيد...خداروشکر که آتنا مي فهميد چه مرگمه. همش ده سالش بود ولي تنها کسي بود که هميشه هوامو داشت و دردمو مي فهميد. وقتي بغضمو با هزار زحمت فرو دادم و سرمو آوردم بالا ، با نگاه هاي پر از سوال دخترا مواجه شدم . آتنا بلند شد و همه فسقلي ها رو برد بيرون. خدا رو هزار مرتبه شکر که بيشتر از سنش مي فهميد و درکم مي کرد.-: من نمي فهمم چرا اينقدر احمقم خدايا...آخه چرا اينهمه از ازدواجش ناراحت شدم.. با چه عقلي دل بهش باختم و از ازدواجش دارم زجر مي کشم؟... آخه اون مي خواست بياد منو بگيره؟.. ميخواس با من ازدواج کنه؟.. آخه با کدوم عقلي جور در مياد؟... آخه اصلا مگه همچين چيزي امکان داشت؟... اگه قبلا هم امکان داشت ديگه الان به هيچ وجه من الوجوه نداره.. اون ديگه زن داره... عين اين دختر بچه هاي دبيرستاني عاشق يه خواننده شدي.. مثال تو رو عاقل ميدونن.... ديگه دارم از خودم قطع اميد ميکنم... بلند شدم و جانمازم رو جمع کردم و رفتم سراغ کمد لباسام. خير سرم فردا امتحان تربيت بدني داشتم داشتم. آآآآآآخخخخ فردا ادبيات هم داشتمممم... يعني محمد نصر رو مي ديدم. -: اي تو روحت عاطفه .. محمد نصر چيه.. بدبخت اسم داره واسه خودش.. اسمش قشنگه هااااا... امين موحد... اصلا به تو که قشنگ هست يا نيست.. تو همون محمد نصر صداش کن ...به افکار خودم خنديدم يه سوئي شرت برداشتم ، هندزفريو چپوندم تو گوشم زدم حياط تا يکم ورزش کنم . آهنگاي محمد نصرو گوش مي دادم. اصلا اگه صداش نبود درس هم نمي تونستم بخونم. نمي تونستم تمرکز کنم چه برسه به ورزش...تو تموم اين مدت تمام دلخوشيم زير زيرکي نگاه کردن به امين موحد بود .خدا ببخشه منو. -: خو آخه قربونت برم... تقصير خودته ديگه... چرا اينقدر اين بشر شبيه محمد منه؟... محمد تو؟؟؟... هه.. به همين خيال باش...خودمو مشغول ورزشم کردم تا اينکه بالاخره خسته شدم و چشام سنگين شد. پا شدم مسواک زدم و از پله هاي تختم رفتم بالا و شيرجه زدم رو تشک. چند ثانيه اي طول کشيد تا تشک فنري آروم بگيره . يه خنده ريز بي صدا کردم و گوشيمو برداشتم....
#نویسنده_هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️