eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_چهل_و_یکم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علي ابروهاش رو بالا انداخت و گفت علي -: اين يعني دعوت ؟ چه عالي ... پس ميشه نتايج تمرين آشپزي آبجي رو هم ديد ... واي اين پسر چقدر ماه بود خدا ....خنديدم. -: من که از خدامه شما تشريف بيارين ولي از صاحب خونه مي ترسم ... آخرين تيکه پرتقالش رو گذاشت دهنش . علي -: اونو بيخيال ... من از محمد صاحب خونه ترم ... خودم بهش مي گم ... همون لحظه صداي چرخيدن کليد تو قفل در اومد . مثل هميشه ضربان قلب من از هيجان ديدن محمد رفت رو هزار. علي -: چه حلال زاده ام هست... از شدت هيجان سريع پريدم بالا . بلند شدم و با دستپاچگي گفتم . -: ميرم چاي بريزم ... علی بایه نگاه خیلی خاص به نگاه کردبعد به محمد که داشت می اومد تو . وارد شد و سلام داد . اي من قربون اون سلام دادنت ...اومد کليدش رو انداخت رو اپن و کنار علي نشست.شروع کردن به شوخي و خنده و ميوه خوردن.براشون چاي بردم و رفتم تو اتاق. حرفاشونو مي شنيدم و باهاشون مي خنديدم. علي گفت که فردا با پدر و مادرش مياد . يکم بعد صدام کرد . علي -: عاطفه خانم ... دست شما درد نکنه... زحمت داديم ... چادرم رو مرتب کردم و رفتم بيرون . علي و محمد سرپا بودن . -: خيلي خوش اومدين علي آقا ... خيلي خوشحال شدم ... علي -: ما فردا خدمت مي رسيم .... يه چشمک بهم زد و رفت سمت در. قدمتون سر چشم ... براي بدرقه اش رفتم . جلوي در که رسيديم محمد گفت محمد -: علي يه دقه واستا ... بعد رفت توي اتاق مرموز . علي درحالي که کفشاش رو پاش مي کرد آروم گفت . علي -: آبجيه من ... عشقي که به محمد داري خيلي پاک و دوست داشتنيه ... ايشالا هر چي خدا مي خواد همون بشه ...چشمام گشاد شد . يعني اينقدر ضايع بودم ؟کی فهمیدی تو؟نکنه... اومدن محمد فرصت هر حرفي رو ازم گرفت . يه سي دي گرفت طرف علي . محمد -: گوش کن ببين چطوره؟ علي گرفت و يه چشمک زد و رفت . محمد در رو بست و چرخيد طرفم . نگاهش آتيشم مي زد. جرات نگاه کردن بهشو نداشتم . با صداش سرم رو گرفتم بالا . محمد -: خودش رو دعوت کرد ... فردا شب مهمون داريم ... يه لبخند داغي تحويلش دادم . -: از پسش برميام ... نگران نباش ... سريع در رفتم از مقابلش . ظرف هاي روي ميز رو جمع کردم و چادرم رو انداختم روي مبل . ظرفا رو بردم بشورم . همه حواسم به محمد بود . اومد تو آشپزخونه وصدای نفساش داشت از پشت بهم نزديک میشد . وااييي جلو نيا ديگه ...هر چي مي اومد جلوتر لرزش دستام بيشتر مي شد . مي ترسيدم ظرفاشو بندازم بشکونم ناهيد بدون ظرف بمونه . بالاخره ايستاد . درست پشت سرم . دستش رو از بالاي سرم رد کرد و يه ليوان از اب چکان برداشت و گرفت زير شير اب . محمد -: مطمئني از پسش بر مياي؟ آشپزي بلدي؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم . لال شده بودم . اخه خيلي نزديکم ايستاده بود . دلم ميخواست هلش بدم عقب و فرار کنم . ليوان آبش رو سر کشيد و شست و گذاشت سرجاش و ازم فاصله گرفت . آخيييششش ... فاصله که گرفت زبونم باز شد ... همونطور که به ظرفا ريکا مي زدم گفتم . -: البته اگه مي ترسي نتونم وآبروت پیش مهمونات بره مي توني از بيرون غذا بگيري ...داشت از آشپزخونه مي رفت بيرون. محمد -: نه بابا درست کن ببينم دست پختت چطوره؟ برگشتم نگاهش کردم. نشست جلوي تلوزيون و کنترل رو گرفت دستش.چقدر دلم ميخواست ساعتها بهش زل بزنم ولي برگشتم و به کارم ادامه دادم. تموم که شد پريدم تو اتاقم تا درس بخونم. غرق درس شدم و کلي خوندم. وقتي حسابي خسته شدم نگاهي به ساعت انداختم. ۱۱ بود . واااي به محمد شام ندادم . مانتوم هنوز تنم بود لباسم رو عوض کردم و رفتم بيرون . اي جانم ... عزيزم ... جلوي تي وي خوابش برده بود . رفتم جلو و زل زدم بهش . بغض گلوم رو چنگ زد چي ميشد الان؟ بيخيال ... حالا که نميشه ... چقدر دوستش داشتم . دلم نمي اومد تي وي رو خاموش کنم . اخه نورش افتاده بود رو صورت محمد و اگه خاموشش مي کردم ديگه صورتش رو نمي ديدم . در اتاقش باز بود . حالا يه بهونه توپ واس رفتن به اتاقش داشتم . آروم آروم رفتم جلو و داخل اتاق شدم . اي اي اي رو نکرده بود تو اتاقش بالکن هست . همون وسيله هايي که تو اتاق من بود اونجا هم بود . يه عکس از خودش و يه عکس هم از حرم امام حسين رو ديوار بود . عکس خودش بالاي آيينه اش بود و عکس حرم امام حسين بالاي تختش . رفتم جلو تر و پتو رو کشيدم تو بغلم . سرم رو فرو کردم تو بالشتش و چند تا نفس عميق کشيدم . انگار تنگي نفسم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay