eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رو ميخواستم جبران کنم . بلند شدم . پتوش رو انداختم روش...قلبم تند مي زد . آروم تي وي رو خاموش کردم . نشستم همونجا کنار تي وي . صداي نفس هاي کشيده و شمرده اش بلند شد . آخ ... چقدر دلتنگ صداي نفس هاش بودم ... اشک هام جاري شد. ياد حرف علي افتادم . اصلا ناراحت نبودم که احساسم رو علي ميدونست. خوش حال هم بودم از اينکه فهميده و عشقمو بهم ياد آوري کرد فقط نکنه...نه علی آدم مطمئنی بود . ديگه بايد پا ميشدم ميرفتم . اگه بلند ميشد و ميديد خيلي بد مي شد . رفتم تو اتاقم و خوابيدم . خيلي زود خوابم برد . صبح که بلندشدم محمد نبود . پتوش رو هم جمع کرده بود . روز تعطيليم بود . بعد شستن دست و صورت و وضو و صبحانه تلفن رو برداشتم . به مادرم زنگ زدم . بهم پيشنهاد داد خورشت مرغ و کتلت بپزم . خدا رو شکر که همه چي داشتيم تو خونه . لباس پوشيدم و زدم بيرون . فقط يکم خريد داشتم . دوغ و نوشابه خريدم . با کاهو و گوجه فرنگي و خيار . سالاد وسبزی هم بايد ميذاشتم کنارش خب ... برگشتم خونه خريدارو رو اپن گذاشتم ديدم محمد ياداشت گذاشته -:سلام من بعد ظهر ميام خونه ... هرچي لازم داري اس ام اس کن واسم ميگم مرتضي ميخره تحويل ميده ... اخرين روز کارمه تو صدا سيما .... با عشق هزار بار دست خطشو بوسيدم بهش اس دادم همه چي هست لباسامو عوض کردم و شروع کردم به تميز کردن خونه خريدارو گذاشتم تو يخچالو رفتم سراغ درس. ظهر شده بود .تا ساعت چهار درس خوندم و بعدش يک ساعت خوابيدم. از استرس حتي ناهارم نتونستم بخورم . سبزیارو پاک کردم وریختم داخل آب پنج رو گذشته بود که رفتم سراغ شام پختن. گوشيم کنار دستم بود و هر يه نيم ساعت يه بار زنگ مي زدم به مامان و گزارش مي دادم کلي ازش کمک گرفتم مايع کتلت رو هم درستوکرده بودم خورشتم هم در حال پختن بود بوي خوبي مي داد . خدا کنه مزه اش هم خوب باشه . داشتم کتلت ها رو سرخ مي کردم . صداي باز شدن دراومد . اوه محمد اومد .دويدم اتاق و شالم رو سر کردم . موباز جلوش راحت نبودم . دوباره دويدم آشپزخونه . با خنده پرسيد ... محمد-: سلام ... چرا بدو بدو راه انداختي ؟ خنديدم و شونه بالا انداختم . کيسه هاي ميوه رو گذاشت رو اپن . -: واي اصلا ميوه رو يادم نبود... خوبه خريدي... يه لبخندي زد و اپن رو دور زد و اومد داخل آشپزخونه . به کتلتم شکل دادم و انداختمش تو ماهي تابه . در قابلمه مرغ رو باز کرد و بو کرد . محمد -: فقط بوش خوبه نه ؟ خنديدم . از ته دل . -: اميدوارم قابل خوردن باشه ...شونه بالا انداخت و رفت سراغ يخچال . مثل هميشه . آخرين کتلتم رو هم انداختم توي ماهي تا به و به ساعت نگاه کردم . هفت و نيم بود . دلم قيلي ويلي مي رفت واسه حرف زدن با محمد . -: آقاي خواننده ؟ ميشه حواست به اينا باشه من سالاد درست کنم؟ بدون حرف اومد سر ماهي تابه. منم اول سبزیامو آبکش کردمو بعدش کاهو ها و گوجه و خيار رو با دقت تمام و تميز شستم -: اقاي خواننده ... يه سوال بپرسم ؟ البته بيشتر فضوليه ؟محمد -: بپرس ...-: ميگم ... شما چرا اينقدر در مورد ائمه مي خوني؟ کلي اهنگ براشون خونده بود. سکوت کرد . چرخيدم و نگاهش کردم . لبخند رو لبش بود. نگاهم کرد و با صداي ارومي گفت ...محمد -: خب... دل هر کي يه جايي گيره ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay