📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_چهل_و_هفتم_رمان 😍 #برای_من_
21563:
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-: اقاي خواننده؟ برگشت و با سوال نگاهم کرد . کلا مشکي پوشيده بود. ريشهاش يکم بلند شده بود . يه شال مشکي هم دور گردنش .عجب خواننده اي !! خدايا دمت گرم که اين راهو جلو پاش گذاشتي . -: ممنون که منو آوردي ...خيلي دلم گرفته بود... يه لبخند زد. محمد -: التماس دعا...رفت داخل . منم رفتم. اولين بار بود که تنها مي اومدم مجلس روضه . تو تاريکي به زور يه جا واسه نشستن پيدا کردم . خيلي بهم انرژی داد.دعا کردم واسه همه. بيشتر از همه واسه محمد. برا خودمم دعا کردم که هر چي صلاحه اتفاق بيفته مثل هميشه همه چيو سپردم به خودش . خيلي سبک شدم . اخراي سينه زني اقايون بود که صفحه گوشيم خاموش و روشن شد. سريع جواب دادم . شوهرم بود اخه ...اخيييي ...شوهرم... قند تو دلم اب ميشد با اين کلمه.يه گوشم رو گرفتم محمد-: عاطفه خانوم ... من بيرونم مياي؟ اي جونم ... عاطفه خانوم؟ نه جان من يه بار ديگه... عاطفه خانم؟ اسممو صدا کرد؟ بدون نقش بازي کردن؟ واي که اگه مجلس امام حسين نبود قهقهه مي زدم . از زور هيجان جوابش رو ندادم و قطع کردم اخه تو چقدر بي جنبه اي دختر؟ حالا خوبه فقط اسمتو صدا زد... يه جانمي چيزي بگه لابد مردي از ذوق... رفتم بيرون .اي من فداي تو امام حسين ...خيلي خوش گذشت مرسي...پاک خل شدم رفت . محمد تو ماشين منتظرم بود . بيرون که رفتم چراغ داد . نشستم کنارش و راه افتاد. -: مرسي عالي بود ... دعا کردي ؟ لبخند زد بهم. اي خدا ... اخه تو چرا اينقد بي احساسي محمد؟ محمد-: قرار بود شما دعا کني ... هر چقدم سرد باشي من به حرفت ميارم پسر ...-: واي راست ميگي قرار بود واست دعا کنما ... اوووف يادم رفت ...بازم خنديد. واي ديگه دارم خل مي شم ... بايد يه چيز بذاري کف دستش تا يه کلمه حرف بزنه...عيب نداره ...تا وقتي بهم نگه خفه يه ريز ور مي زنم ... -: اقاي خواننده؟ ميگم که ... چيزه ...خب ... چند صدم ثانيه بهم نگاه کرد و دوباره سرشو چرخوند روبروش . اهان الان منظورت اين بود که حرفمو بزنم ؟ -: هر سال محرم مادربزرگ من شب تاسوعا حليم مي ذاره ... محمد-: يعني ميخواي بري؟ -: نه ..اگه شما کار داشته باشي نه... محمد-: چون برام دعا نکردي نميریم خنديدم.بي اختيار چند بار اون مصرعي رو مي خوند زير لب تکرار کردم . ديگه هيچي نگفت . سکوت حاکم شد . نصف شب بود و همه جا خلوت . من که سوزنم گير کرده بود . -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم ... به بيرون نگاه کردم . به چراغايي که يکي يکي از جلو چشمم رد ميشدن. -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم ... یاد یاران به خون خفته کردست دلم... با صداي محمد دومتر پريدم هوا... محمد-: چي ؟ چي گفتي الان؟ اين چرا يهو عصباني شد؟ نگاهش بين من و روبروش در نوسان بود. -: من؟ من چيزي نگفتم به خدا... يه دفعه زد رو ترمز. چرخيد طرفم . محمد-: اين ... اين چيزي رو که خوندي يه بار ديگه تکرار کن... بگو ... اهان ... واي خدايا شاعر شدم رفت . چي گفتم... اصلا حواسمم نبود . -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم ... یاد یاران به خون خفته بکردست دلم خيره نگاهم ميکرد . بيتو کامل تکرار کرد. سکوت کرد. همونطور که نگاهم مي کرد گفت...محمد-: بي سر و بي دست همچو مولايش حسين ... تنم لرزيد. زير لب يه يا حسين گفتم و مصرعشو تکرار کردم. چشمامو بستم و دوباره خوندم -: بي سر و بي دست همچو مولايش حسين ... ياد روي همچو ماهش بي قرارم کرده است...نگاهش کردم . تکيه داد و بيتو زمزمه کرد .نگاهش به اسمون بود . محمد-: روز و شب مي بينم او را او ولي... چشمامو بستم و ديگه بازشون نکردم. -: رفته و تنها رهايم کرده است...محمد-:خواستم تا بار ديگر بينم از او خنده اي... بي اراده به يا حسين ديگه گفتم . ياد شهيد همت افتادم. -: رب من لبخند زيبا را به قابش برده است ... محمد-: وقت تدفينش به بالينش بدم واي از دلم ... -: ياد چشماني که ديگر نيست قرارم برده است... با تمام وجودم خودمو گذاشته بودم جاي يه همسر شهيد و از زبونش مي گفتم . کاملا غير ارادي...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay