🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
جوري گفت که مو به تنم سيخ شد . برگشتم و به کارم ادامه دادم . بعد خوردشون کردم و تو دو ظرف جا دادم که سفره ام تقارن داشته باشه ... سفره؟ سفره! واي کجا ميخوايم شام بخوريم ؟ميز تو اشپزخونه چهار نفره بود . برگشتم سمت محمد . -: آقاي خواننده کجا سفره بندازيم حالا ؟فقط نگاهم کرد . با بي حوصلگي گفتم . -: اگه خونه ات پارکت نبود و چار تا فرش داشت الان نمي مونديم . محمد -: اها ... يه دقه صبر کن ... با عجله رفت توي انباري و کمي بعد با يه فرش اومد بيرون . پس فرش داشت و رو نکرده بود . جلوي در انباري يه فضاي خالي بزرگي بود . مبلها هم که تو اون يکي سالن بودن و اين فضا کلاخالي بود . گذاشت همونجا کف زمين . با پاش هل داد . فرش قل خورد و تا آخر باز شد .محمد -: اينم از فرش و جاي سفره خانوم نويسنده ...نويسنده ؟ تنها چيزي که بهش فکر نمي کردم نوشتن بود . از پشت ميز بلند شدم . يه سيني گرد بزرگ برداشتم . توي يه بشقاب پلو کشيدم . توي يه کاسه خورشت و توي يه پيش دستي هم چند تا کتلت گذاشتم . همه رو چيدم توي سيني . بعدش يه بشقاب سالاد وکمی سبزی گذاشتم توش و به خودم يه نگاهي انداختم . يه دامن بلند با يه مانتوي بلند مشکي هم پوشيده بودم . شالم هم سرم بود . سيني رو برداشتم و رفتم بيرون . رو به محمد که داشت فرش رو تنظيم مي کرد گفتم -: اقاي خواننده ميشه در رو باز کنيد ؟ سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد .محمد -: کجا؟ -: ميرم واسه حاج خانم غذا ببرم ... يه لبخند مهربون تحويلم داد . قلبم هری ریخت. اومد جلو و سيني رو ازم گرفت محمد -: شما در رو باز کن من مي برم ... الان مهمونامون ميان ...ميوه ها نشسته اس ... چايي هم نداريم ... -: واي خاک به سرم ... چايي ...داشتم مي دويدم سمت آشپزخونه که محمد باخنده گفت محمد -: کجا ؟در رو باز کن خانوم نويسنده ...برگشتم در رو باز کنم که مثل هميشه سر خوردم . داشتم با سر مي رفتم تو در که دستاي محمدم دستم رو گرفت. با ساعدش سيني رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت. خون به صورتم هجوم آورد. اي من قربون تو برم علي داداش که خودتو دعوت کردي مهموني... دستام داشت مي رفت رو ويبره . سريع از دست محمد کشيدمش بيرون و در رو باز کردم . محمد يه لبخند زد و رفت بيرون محمد -: مواظب باش ديگه ...واي خدايا من امشب جووون مرگ ميشم . سريع کتري رو گذاشتم رو گاز .
« محمد »
-: با اجازه حاج خانوم ...در رو بستم و پله ها رو دوتا يکي اومدم بالا . همزمان مهمونامون رسيده بودن . دم در داشتن سلام و احوالپرسي مي کردن . رفتم جلو .-: سلام ... خيلي خوش اومديد ...برگشتن . با علي و پدرش دست دادم و گفتم . -: بفرمائيد خواهش مي کنم ... بفرمائيد ... داخل شدن . دستم رو زدم پشت علي و باهم رفتيم تو . خانم حسيني عاطفه رو بغل گرفت. پيشونيشو بوسيد. عاطفه ؟ من بودم که اسمش رو بردم ؟خانم حسيني -: ماشالله ماشالله چقدر خانوم ... لبخندی زد و با شرم سرش رو انداخت پائين . عاطفه -: لطف دارين... خيلي خيلي خوش اومدين ... بفرمائيد ... از شرمش لبخند نشست روي لبم . دختر خيلي خوبي بود. نميتونستم انکار کنم که ازش خوشم مي اومد . خيلي مهربون و اروم و مظلوم بود . علي هم همينو مي گفت .خصوصا وقتي چند روز پيش براش تعريف کردم که زدم تو گوشش و بهم هيچي نگفت .علي کم مونده خرخره ام رو بجوه . پدر علي يه جعبه شيريني گذاشت رو اپن. آقاي حسيني -: خيلي مبارک باشه آقا محمد ... خوشبخت بشين عاطفه خانوم ...هر دو تشکر کرديم و من تعارفشون کردم که بشينن . عاطفه- : دست شما درد نکنه ... چرا زحمت کشيدين؟ خانم حسيني -: ببخشيد ديگه ... بايد زودتر ازين ها خدمت ميرسيديم ...-: اختيار داريد. عاطفه رفت آشپزخونه . دستم رو باز زدم پشت علي -: چه خبرا ؟علي -: شما چه خبر؟ بالاخره اون دو تا کار سفارشي ات تموم شد؟-: اره ... ديگه امروز کامل تموم شد .. فردا پس فردا هم پخشش مي کنن ...علي-: راستي محمد اون سي دي رو که داده بوديو گوش دادم...خيلي عالي بود ... دمت گرم ... همين واسه پخش بود ديگه؟ -: اره اوني که بهت دادم یه کارتيتراژ بود ... دو سه روزه ميره رو انتن اون يکي هم موند دست خودشون ... ميارم حالا ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay