🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علی سرشو کرده بود تو اون اتاق مرموز که هنوزم نفهميده بودم توش چه خبره؟ آخ که چقدر دلم ميخواست منم بدوم جلو و سرم ببرم تو اون اتاق . تو همين فکر بودم که علي سرشو بيرون آورد و در رو بست . رفتم جلوتر و با دستم اشاره کردم که بشينه . راه افتاد سمت مبل . علي -: آقاي خواننده نيست؟خنديدم .-: نه صدا و سيماست... شمام بهش ميگين آقاي خواننده ؟ خنديد و نشست . علي -: ما از شما ياد گرفتيم ... دوتامونم خنديديم . -: ببخشيد ... چند لحظه تنهاتون مي ذارم ...الان ميام ... رفتم تو اتاق . صداي علي رو شنيدم که گفت . علي -: خواهش مي کنم ... شما راحت باشين ... در رو بستم و سريع يه مانتو و جوراب و روسري سرم کردم و چادرم رو انداختم رو سرم . تو آيينه به خودم لبخند زدم .پسر خوبي بود علي ... با توجه به شناختي که از قبل هم از شخصيتش داشتم مي دونستم پسر خوبيه . باهاش احساس راحتي مي کردم . براي اولين بار طعم داشتن برادرش بزرگ رو باهاش چشيدم . رفتم بيرون و وارد آشپزخونه شدم و چايي دم کردم . بعدش با يه ظرف پر از ميوه و يه بشقاب خالي اومدم بيرون . جلوي علي گذاشتم و روبروش نشستم . -: خيلي خوش اومديد علي آقا ...تکيه اش رو مبل گرفت . يه پرتقال برداشت و شروع کرد به پوست کندن ... علي -: شرمنده آبجي ... اين يه مدت سرم خيلي شلوغ بود ... نتونستم سر بزنم ... مشکلي که پيش نيومده ؟ سرم رو به علامت منفي تکون دادم . علي -: محمد که بابت اون اتفاق اذيتت نکرد ؟ مي دونستم منظورش گم شدنمه . -: نه اصلا... اصلا ...علي -: هيچي نگفت بهت ؟ داد نزد ؟ خنديدم و گفتم -: نه علي آقا ... فقط بهم گفت که بيرون رفتني حتما بهش خبر بدم ... ديگه هيچي ... علي دوباره مشغول پوست کندن پرتقالش شد . علي -: خدا رحم کرد اتفاقي برات نيفتاد ... نترسيدي؟ -: چرا داشتم سکته مي کردم ... خدارو شکر که مسجد رو پيدا کردم و ديديمش ... وگرنه اصلا به ذهنم نمي رسيد برم تو مسجدي بمونم ... کلي هم گريه کردم ...نفسش رو فوت کرد بيرون . علي -: از دست اين محمد حواس پرت ...پرتقالش رو چهار قسمت کرد و بهم تعارف کرد . يه تيکه اش رو برداشتم . علي -: پس اين محمد کي مياد ؟ ...-: تقريبا شش اينا مي اد ... به ساعت نگاه کرديم . 6 بود دقيق . علي -: الاناست که پيداش بشه پس ... حوصلت سر نميره ؟ دلتنگ نيستي؟ يه لبخند زدم و سرم رو انداختم پايين . -: سرم رو با آشپزي گرم کردم ... کلي تمرين کردم ... علي -: واقعا ؟ اتفاقا که محمد شانسکي يه عروسي گيرش اومده کد بانو ... بهتر از اون گيرش نمياد ...-: شما لطف داريد علي آقا ... شما با پدر و مادرتون زندگي مي کنيد ؟ ... يه تيکه از پرتقالش رو گذاشت دهنش . علي -: آره ... اومدن پيش من .. يه مدتيه ...-: چقدر دوست دارم خانواده شما رو ببينم ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay