🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_چهل_و_سوم
✍ #ز_قائم
حاج خانم دستش را به زمین تکیه داد و بلند شد....در همون حال گفت:
_دخترم من دیگه برم....پسرم بیرون منتظرمه....ان شالله اگه دوباره اومدی ببینمت
ان شاللهی گفتم و جواب دادم:
_دستتون درد نکنه....ان شالله اگه عمری باشه دوباره میام
با تعجب گفت:
_میای؟....مگه چند وقت یه بار میای امامزاده؟
_نه حاج خانم...اصلا من اینجا زندگی نمیکنم....من و داداشم با هم اومدیم امامزاده
_اها عزیزم....پس زائری....ولی تنهایی با برادرت اومدی تجریش
_خونمون آنقدر دور نیست ما حوالی انقلاب میشینیم
_اها....پس توی همین تهران هستید؟
_بله
_خوشبختم عزیزم....فقط اسم گلتو نمیدونم
لبخندی زدم و گفتم:
_منم همینطور...اسمم زهراست
_به به....زهرا خانم....چه اسم قشنگی....ان شالله حضرت زهرا همیشه همراهت باشه
_ممنونم حاج خانم...لطف دارید
_من برم زهرا جان...ان شالله اگه دوباره اومدی میبینمت....سری بعدی حتما باید بیای خونمون
_ان شاالله...چشم اگه لیاقت داشته باشم حتما
چادرش و درست کرد و گفت:
_قربونت عزیزم....من برم دیگه...پسرم بیرون منتظرمه
منم به تبعیت ازشون بلند شدم و گفتم:
_خدانگهدار
_خداحافظ عزیزم
حاج خانم که رفت نگاهی به ساعت انداختم..... به سرم زدم وای یه ربع از قرارمون گذاشته بود
سریع بلند شدم و کفشام و پوشیدم به سمت حوض وسط امامزاده رفتم..
امامزاده کمکم داشت شلوغ میشد بخاطر مراسم امشب
محمد کلافه به من نگاه میکرد
سریع به سمتش رفتم و گفتم:
_شرمنده داداش...داشتم با یه حاج خانمی صحبت میکردم یادم رفت
سری تکون داد و گفت:
_از دست تو....مامان زنگ زد گفت که با بابا و علی رفتن هیئت.....منم گفتم که ماهم مراسم اینجاییم
گفتم بیای که اگه گرسنه ای یه چیزی از مغازه بخرم
سری تکون دادم و گفتم:
_نه داداش..فعلا گشنم نیست
_باشه...از حاج آقا پرسیدم گفت که یه بیست دقیقه دیگه مراسم شروع میشه
یه یکساعت بمونیم بعد بریم
چون برگشتنی هم طول میکشه تا برسیم زیاد نمونیم
_باشه داداش
لبخندی زد و گفت:
_برو به سلامت
یکساعت دیگه بهت پیام میدم بیا بیرون تا بریم
فقط خواهشا گوش به زنگ باش...دوباره من و نکاری اینجا
_نه داداش خیالت راحت
_خداحافظ
_خداحافظ
بعد ار رفتن محمد داخل رفتم و گوشه ای نشستم....تا مراسم شروع بشه خودم و با گوشی سرگرم کردم....یادم نمیاد بخاطر امتحان و درس ها آخرین بار کی به پیام ها سر زدم
مائده پیام داده بود که چیشد؟
منم مختصر براش توضیح دادم و البته تذکر دادم که حواسش به سارا باشه که اونم با گفتن باشه حواسم هست جوابم و داد.
جواب ریحانه هم که گفته بود" هر چی از ظهر پیام میدم جواب نمیدی چیشده"
باز هم مختصر قضیه را گفتم.... از بلا هایی که به سر سارا اومده بود ناراحت شد.....و از پیدا شدن سارا خوشحال
بهش پیام دادم که فردا بهت زنگ میزنم
اونم باشه ای گفت و آفلاین شد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay