#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_53
امیرعلی با سکوتم ادامه داد
-دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من
فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه ...
از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده...
مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم...، ازشغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و باصدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون منو نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده
داریم اونم پایین شهر!...
نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه میزد! طعنه هایی که این قدر
تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن!
همون حرف روز اولم نه تو نه هیچ
کس یادته محیا؟؟!!...
نتیجه کارها و حرفهای همین مریم بود نه عاشق بودنِ من...
گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دستهام دوختم ...
حرفهای کی درست بود؟!
-مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟!
من من کردم
–گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده!
پوزخندی زد
- خوبه... همون حرفی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه...
ودیگه؟!
سکوت کردم که گفت:
_اگه حرفهام و باور نداری حاضرم باهاش رودررو بشم و همین حرفها رو بگم تا بفهمی کی درست می گه و راست!
اینبار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم!
صدام لرزیدو بازم گریه
_من ...
پرید وسط حرفم
_از صبح دلم برات پر میزد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه
شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به
امیرسام که کنارته!....
لب پایینم رو گزیدم ...
شرمنده شدم با حرفهای امیرعلی ...
این حرفها معنی اش همون دوستت
دارم بود دیگه!
لب زدم
_ ببخشید من خب...من دیشب خیلی دلتنگت بودم ..صبحم که زنگ نزدی من خیلی
دلگیر شدم...مریمم که ...! شرمنده!...
نفس پر آهی کشید
- محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکرهای بد و تردیدهام و کنارتو ریختم دور...
جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم
!من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم بهت که محرمی با تن و قلبم ...
میفهمی
من ارامش می گیرم از حضورت،بی معرفت!
حرفش رو ادامه ندادو عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم!!
دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم
اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف میزد...
ماشین و روشن کرد
- می برمت خونتون ....
نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم ...
انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم !
روی تختم وا رفتم ..
من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم ...
توی سکوت ...
من چه قدر پشیمون بودم...
چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش
میبارید ولی نتونستم...
نشد... از سر خجالت....
وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجامیره؟!
به کل امیرسام روهم فراموش
کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من ..
ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو میخواست ...!
بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلکهام سنگین شد!
#نویسنده:M_Alizadeh
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay