📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_116 ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_117
یک کم یعنی چقدر ؟
یعنی مثلا یکی دو روز
خوب من تا به مینا بگم اون آمپوال رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت: فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
-من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت: چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست
آمپوالشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت: آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم.
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این
وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک
شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن
فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت: حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو
میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت: تو خوش بو ترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ...
سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه
و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ
علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز
میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه...
-فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری...
بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتم اولا خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا
فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت: الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپرید
از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و
مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت: نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟
-آره آره، من حاضرم
هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر
کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول
شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت: اول شدم، اول شدم
فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت: ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حالا از مامانت جلو میزنی؟!
بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند.
موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید...
وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال
سقط بچه خیلی زیاده، اما ...
اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به
خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخلاف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون
ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده
فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا
کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل
دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یهو صدای بلندی شنید که گفت: فاطمه!!!
خوبی؟
فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت: تو مگه نرفته بودی سر
کار؟ ماشینت کو پس؟
سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه
اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت
کرد و گفت: به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟
بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_117
✍ #زینب_قائم
#کمیـل
بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم...
یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟
من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده...
این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده...
از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم...
مامان خیلی زهرا را دوست داشت...
همه زهرا را دوست داشتن...
چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟
روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم
سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود..
گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه
چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟
نفسی کشیدم...
شروع کردم به حرف زدن:
_یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی
قطره ی اشکی روی دستم افتاد:
_اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد
گریه ام گرفته بود:
_زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه...
من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند
بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد..
ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد...
نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد
یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد...
صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود
سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات
_زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد
کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره..
ولی رفت
کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد
درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم
ماهم یه روزی میمیریم...
زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد
زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست...
دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم...
_توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم
اروم بلند شدم و گفتم:
_یکم بخواب
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_117
✍ #زینب_قائم
#کمیـل
بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم...
یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟
من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده...
این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده...
از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم...
مامان خیلی زهرا را دوست داشت...
همه زهرا را دوست داشتن...
چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟
روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم
سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود..
گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه
چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟
نفسی کشیدم...
شروع کردم به حرف زدن:
_یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی
قطره ی اشکی روی دستم افتاد:
_اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد
گریه ام گرفته بود:
_زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه...
من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند
بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد..
ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد...
نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد
یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد...
صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود
سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات
_زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد
کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره..
ولی رفت
کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد
درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم
ماهم یه روزی میمیریم...
زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد
زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست...
دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم...
_توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم
اروم بلند شدم و گفتم:
_یکم بخواب
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹