eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 همونکه خواستم برم تا ابی بیارم... چشمم به زهرا افتاد که بیهوش روی دست های نفیسه خانم و دوستاش بود... ای وای... حتما خیلی بهش فشار اومده... سریع به سمتش رفتم... _چی شده؟ مائده خانم با گریه گفت: _از حال رفت.... همه چیو توی خودش ریخت... اخرش اینطوری شد... نفیسه خانم مدام به صورتش آب می پاشیدو صدایش می زد: _زهرا جان عزیزم... _اینطوری نمی شه نفیسه خانم... زهرا چند روزه حتی لب به غذا نزده... گریه هم نکرده... باید ببریمش بیمارستان... علی کنارم اومد و با دیدن زهرا نگران گفت: _وای چی شده؟ دستی داخل موهام کشیدم و کلافه گفتم: _از حال رفته... باید ببریمش بیمارستان... لبش را گاز گرفت و زیر لب جوری که کسی نشنوه گفت: _باید بیشتر مراقب زهرا باشم.. محمد زهرا را به من سپرده اروم گفت ولی من شنیدم... با کمک علی زهرا را به سمت ماشینم بردم... همین که علی خواست بشینه گفتم: _نه علی... تو همینجا باش پیش عمه.. الان حالش خوب نیست.. سری تکون داد و نگاهی به زهرا کرد و رفت مائده و سارا و ریحانه خانم خواستن بیان که گفتم: _شما همینجا باشین... نمیخواد زحمت بکشید مائده خانم اما مصمم گفت: _من میرم... شما بمونین همینجا... نگرتن نباشید... هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدم که اونها سری تکون دادند.. بالاخره مائده خانم نشست و حر کت کردم... نگران زهرا بودم و سریع می روندم... مائده خانم، سر زهرا را روی زانوهاش گذاشته بود و صداش میزد... حالم خوب نبود.. اون از شهادت محمد.... اونم از وضعیت زهرا.. به بیمارستان که رسیدیم، سریع پیاده شدم و به سمت اورژانس رفتم و پرستار و صدا زدم تا بیاد زهرا را ببره... دو پرستار با برانکارد اومدند و زهرا را روش گذاشتند... من و مائده خانم هم پشت سرشون می رفتیم... وارد بخش شد... که وایسادیم... خدایا خودت کمک کن... مائده خانم روی صندلی نشست و قرانش و از توی کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد.. صداش ارامش داشت... حس کردم حالم بهتر شده... یه احساس خاصی داشتم... سرم و به دیوار تکیه دادم.. توی دلم غوقا بود... نمیدونستم چه حسی دارم.. سعی کردم احساسم و از خودم دور کنم... علی زنگ زد و نگران زهرا بود... بهش گفتم که توی بخشه همینکه که دکتر از بخش ای سی یو خارج شد.. سریع بلند شدیم و به سمتش رفتیم: _حالش چطوره خانم دکتر؟ نگاهی به ما کرد و گفت: _شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ _من برادرش هستم _اقای منتظری... مثل اینکه ضربات زیادی به صورت و قفسه سینه ی خواهرتون وارد شده... این باعث شده که دنده شون ترک برداره... _ای وای... _اقای منتظری خواهرتون مریضی خاصی که ندارند؟ _نه... ولی قلبشون یکم بیماره... که ارثیه... و اینکه اصلا استرس برای معده شون خوب نیست... معده شون حساسه... خواهرم بخاطر فوت برادرم چند روزه که چیزی هم نخورده... حتی گریه هم نکرده.. _بله خوب شد که گفتین... الان دوباره میرم پیششون... یه آرام بخش بهش زدم... _دستتون درد نکنه.... فقط میشه ببینمش؟ _بله... ولی خیلی کوتاه... نیاز به آرامش دارند... با رفتن دکتر، سر به زیر رو به مائده خانم گفتم: _اگه شما میخواین زهرا را ببینید بفرمایید سر به زیر جواب داد: _بله خیلی ممنون.. و بعد به سمت ای سی یو رفت با رفتنش قلبم کمی اروم شد.. روی صندلی نشستم.... *در مورد کمیل توضیح میدم ان شالله... ولی نظر شما چیه؟... نظر بدید... قسمت های پایانیه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم... یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟ من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده... این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده... از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم... مامان خیلی زهرا را دوست داشت... همه زهرا را دوست داشتن... چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟ روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود.. گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟ نفسی کشیدم... شروع کردم به حرف زدن: _یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی قطره ی اشکی روی دستم افتاد: _اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد گریه ام گرفته بود: _زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه... من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد.. ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد... نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد... صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات _زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره.. ولی رفت کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم ماهم یه روزی میمیریم... زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست... دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم... _توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم اروم بلند شدم و گفتم: _یکم بخواب 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم... یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟ من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده... این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده... از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم... مامان خیلی زهرا را دوست داشت... همه زهرا را دوست داشتن... چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟ روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود.. گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟ نفسی کشیدم... شروع کردم به حرف زدن: _یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی قطره ی اشکی روی دستم افتاد: _اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد گریه ام گرفته بود: _زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه... من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد.. ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد... نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد... صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات _زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره.. ولی رفت کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم ماهم یه روزی میمیریم... زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست... دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم... _توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم اروم بلند شدم و گفتم: _یکم بخواب 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹