🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت__هشتادم
صبح ، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم .
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم .
اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد !
برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو
و دنبالش راه افتادم !
واقعاً شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم
بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت
با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه
همشون از ماشین پیاده شدن،
به جز اون ، بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود !
از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن به همه دست دادن و رفتن تو !!
بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !
با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم !
یعنی اون کارگر ساختمون بود !!!!؟؟؟ 😧
یعنی چی !؟ ناامیدانه نفسمو دادم بیرون ..
انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم !
و حالا ... 😒
اما سعی کردم به خودم امید بدم !
بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه !
من باید میفهمیدم اون با این وضعش
این آرامش رو از کجا میاره !
باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه !
تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه
که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن !
به وقتش دعوا میکنه ،فقط زمینو نگاه میکنه خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه ،و کارگر یه ساختمونه !!
هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام ،ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم تا عصر همونجا کشیک میدادم .
کم کم داشت پیداشون میشد .
یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت .
سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون .
همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم ، تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم ، اگر پیداش نشد بعد برم خونه .
قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید.
روشن کردم و رفتم دنبالش .
خیابونا آشنا بودن برام !!
ماشین رو که نگه داشت ، فهمیدم اینجا کجاست
پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود !
صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن
بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم
اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم !
بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن !
شاید اینا هم مثل اون ، خدا رو دیده بودن !!
این دفعه اومدنش طول کشید !
چندنفر از مسجد اومدن بیرون
معلوم بود که تموم شده !
اما از اون خبری نبود
ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم.
خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون !
دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود
سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه
صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد !
تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن !!
نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم !
یکی از مردها گفت
" حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ "
صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که به نظرم اون جوون تره بود، گفت
" شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد
ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! "
باز خندید و صدای خودش اومد
"چه پیچوندنی داداش؟ تو که میدونی...."
اون یکی پرید وسط حرفش
"آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه !
شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی !
باز صداش اومد
"آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من !
مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم ؟؟
من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم !
بعدم امام زمان ، فداشون بشم
جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن !
ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه !
اگرم پولی برای من گذاشتید کنار
بدین به نیازمندای محل! والسلام!
دیگه چه حرفی می مونه؟؟"
اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد
"هیچی حاجی جون! دمت گرم!
چی بگم!"
باهم خداحافظی کردن و رفتن داشتم فکر میکردم که یعنی چی مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن !!؟
دنبالش رفتم وقتی دیدم داره میره سمت خونه ، منم از همونجا برگشتم سمت خونمون
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay