eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسر یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد... +جناب سرگرد _چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟ +چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست... به وضوح جاخوردم و گفتم.. _انسان؟مطمئنی جاویدی؟ +بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست... باکلافگی گفتم _میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟ +مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم. _خوبه...به کارتون برسین... وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود... با مهربونی کنارش نشستم و گفتم.. _سلام خانوم خرسه...بهتری؟ نگاهی بهم انداخت وگفت.. +یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم.. دستی به صورتم کشیدم و گفتم _آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟ +خواهش میکنم یاسر...خواهش _باشه یه کاریش میکنم... گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم +سلام..جانم داداش... _امیربیدارید بیایم طرفتون؟ +آره.داداش چیزی شده؟ _نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش +این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی _یاعلی * امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم... ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت +آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟ واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن... نگاهی به امیرانداختم و گفتم... _اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم... +چیییی؟کدومشون؟ _عقرب... +نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران... باکلافگی گفتم.. _روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی... طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد... مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن... _امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟ +این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست مهسو گفت +پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا _نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه... از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ... به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن... _مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه .. +میفهمم یاسر...فقط..خودت چی _من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش... نگاهش پراز بغض بود لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم _مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم.. سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت +یاسر...مراقب خودت باش... بلند گفتم _خداحافظ بچه ها.... و از درخارج شدم... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay