📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_هشتم هردوسوارماشین شدیم و به راه افتادیم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_نهم
به نظرم چقدر تصویر نقاشی شده زیباتراز چهره من بود رو به پویا کردم و گفتم:
- وای خدای من,پویا خیلی ازت ممنونم واقعا سورپرایز شدم .نمیدونم چطوری ازت تشکرکنم
-قابل شمارو نداره بانو, باورمیکنی وقتی این تابلو رو میکشیدم همش نگران بودم نکنه قشنگ نشه و تو از این کار خوشت نیاد و دلخوربشی
روبه حضارگفت:
-بازهم از همتون ممنونم که به این نمایشگاه اومدید.امیدوارم شما رو در نمایشگاه بعدی هم ببینم
در همان حین یکی از بازیدکندگان که همسن و سال پدرم بود به پویا نزدیک شد و به او پیشنهادداد که تابلو را به قیمت بالایی به او بفروشد ولی پویا در حالی که به او لبخند میزد گفت:
-خیلی از پیشنهاد سخاوتمندانه شما ممنونم ولی این تابلو برای من ارزش معنوی داره و همین جا میخوام این تابلو رو به عزیزترین فرد زندگیم تقدیم کنم .
آن مرد که از حرفهای پویا خوشش آمده بود گفت:
-من شما رو بخاطر حسن انتخابتون تحسین میکنم واقعا نمیشه برای تابلویی که با عشق کشیده شده ,قیمت گذاشت.امیدوارم مواظب این تابلوی زیبا و از همه مهمتر مواظب این خانم جوان و پاکدامن باشید. امیدوارم خوشبخت بشید بچه ها . عشق بعد به وجود آمدن نیازبه مراقبت داره,مواظب عشقتون باشید تا پایدار بمونه .
پویا در حالی که لبخند میزد گفت:
- سپاسگذارم آقا,من بهتون قول میدم که تا اخرعمرم مواظب ایشون و عشق بینمون باشم .
در راه برگشت از نمایشگاه رو به پویا کردم و گفتم :
-این زیباترین هدیه ای بود که تا به حال گرفتم .
واقعا ازت ممنونم.نمیدونم واقعا من لیاقت این عشق و احساس زیبای تو رو دارم یانه؟؟
-شکسته نفسی میفرمایید بانو ! اگه این وسط کسی لیاقت این عشق رو نداشته باشه اون منم نه تو .لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست.بگذریم بگو ببینم حاضری بریم نهار بخوریم یا نه ؟
-نه میترسم باباشون واسه نهار منتظر ما مونده باشند.لطفا بریم خونه ,دفعه دیگه بریم نهار
-باشه هرطور مایلی عزیزم ولی ناگفته نمونه دفعه بعدی در کارنیست .من کم از این حاتم بخشی ها میکنم .یادت باشه سری بعد نوبت شماست بانو!
-باشه .پس دفعه بعد که همدیگه رو دیدیم ,من تو رو به پارک فرشته دعوت میکنم به صرف یک بستنی ,اخه تابستون هم داره تموم میشه .این تابستون اتفاقهای خوبی واسم رقم خورد و البته همش رو مدیون خدا و تو هستم ,راستی تا حالا فکرکردی تقدیرمون این بوده که باهم آشنا بشیم .این تابستون تنها تابستونیه که من مسافرت نرفتم که اگه رفته بودمشاید حالا با تو آشنا نشده بودم .من فکرمیکنم همش خواست خدابوده و تقدرزندگیمون این بوده .تو اینطور فکرنمیکنی؟
-تا حالا بهش فکرنکرده بودم ولی درسته حق باتو بود و اینو باوردارم حتی اگه اونجا باهم آشنا نمیشدیم خدا ما رو یک جور دیگه بهم میرسوند.ازمسافرت گفتی یه چیزی به ذهنم اومد.نظرت چیه برنامه بریزیم آخرهفته با خانواده هامون بریم شمال.ما هرسال این موقع ها که میشه میریم ویلامون تو کناردشت خیلی زیباست .دوست دارم امسال باهم بریم
-فکرخوبیه ولی مامان و بابا تازه از مسافرت برگشتن نمیدونم قبول میکنند یا نه؟
-اون بامن الان که رسیدیم خودم باعمو صحبت میکنم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️