📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_دوم سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_سوم
_چیه عزیزم چرا گریه میکنی ؟
خودمرا انداختم در بغل مادرم و گریه کردم
وقتی آرام شدم از بغلش بیرون آمدم و گفتم :
- مامان دلم برای همتون تنگ میشه ،اگه بعد رفتنم پویا رو دیدین بگو حلالم کنه که قلبشو شکستم
- ماهم دلمون برات تنگ میشه مواظب خودت باش گلم . حالا بیا بریم بابا منتظرته بریم مامان جان
برای بار آخر به اتاقم نگاه کردم و از اتاق خارج شدم
به سمت سهیل رفتم و بغلش کردم و گفتم :
- داداشی جون مواظب خودت و مامان بابا باش درساتو بخون .خیلی دوست دارم عزیزم .
- ثمین جون نمیشه نری؟ بخدا اذیتت نمیکنم .قول میدم درسامو بخونم. نرو دیگه !من تنها میمونم, میشه نری ؟
- عزیز دلم من دارم میرم تا با رامین ازدواج کنم ولی قول میدم زود بیام دیدنت. باباهم قول میده عید بیارتت پیشم باشه داداش؟
- نمیخوام. آجی جون خب بیا باعمو پویا ازدواج کن, اینجوری لازم نیست با رامین بری باشه؟
در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم :
- الهی من قربونت برم نمیشه گلم .من به رامین قول دادم
- اما تو اول به عمو پویا قول دادی! مگه دوسش نداری؟
- پاهام رمقی نداشت روی مبل نشستم
مامان که حالم را دید سر سهیل داد زد و گفت :
- ساکت شو سهیل !تو کار بزرگترا دخالت نکن ,خداحافظیتو کردی برو تو اتاقت زود باش!
-هر موقع اجی رفت منم میرم
به سهیل گفتم:
_بیا داداشی. می خوام چیزی بهت بگم
سهیل نزدیکم شد آهسته گفتم :
- داداشی آدمها گاهی مجبورمیشن تصمیماتی بگیرن که دوست ندارن منم الان مجبورم با رامین ازدواج کنم اگه آقاپویا رو دیدی بگو منو ببخشه باشه دادش گلم
- باشه آجی جون
با مامان و سهیل خداحافظی کردم و با پدرم و رامین به سمت فرودگاه براه افتادیم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️