📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صدم
مانی حالت متفکر به خودش گرفت و بعد چند لحظه با هیجان فریاد زد:
_نهههههههه.دروووووغ
خاله خندید و گفت :
_ارههههههههه
_نهههههههههه.شوخی میکنید
خاله نمایشی اخمی کرد و گفت:
_مرض نه گرفتی پسرم؟دروغم چیه؟از خودش بپرس
لبخندی خجالت زده ,زدم و گفتم:
_-بله م....
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که تو آغوش گرمی فرو رفتم.چشمانم از تعجب گرد شده بود .میخواستم بگم با چه جراتی به من دست زدی که منو رها کرد و با هیجان گفت:
_وااای خدا عاشقتم.بالاخره ایجیمو پیدا کردم.
با تعجب داد زدم:
_چییییییی
خندید دوباره بغلم کرد و گفت :
_الهی مانی فدای چشمای گردت آبجیییی
عمو که تا حالا فقط میخندید گفت:
_ولش کن دخترمو ,له شد.
مانی منو به پشت سرش فرستاد و گفت:
_ولش نمیکنم .خواهر خودمه .دوس دارم پیشش باشم اونم بعد این همه سال
خاله نسرین که دید من مات و مبهوت مانده ام و از حرفهای آنها سر در نمی آورم گفت:
_عزیزم میدونم الان گیج شدی بیا اینجا بشین تا قضیه رو واست بگم.
به سمت خاله رفتم و کنارش نشستم.خاله دستم را گرفت و گفت:
_وقتی مانی ده ماهه بود تو به دنیا اومدی.مادرت اون موقع ها خیلی از لحاظ بدنی ضعیف بود .خان بابات اون موقع ها اونا رو از فامیل طرد کرده بود.
مادر خدابیامرزت موقع زایمان تو بخاطر سختی زایمان رفت تو کما.حالش خیلی بد بود,تو هم که نیاز به شیر داشتی .یه شب بابات تو رو آورد خونمون گفت به شیرخشک حساسیت داری کسی هم نیست که شیرت بده,از ناصر خواست که اگه ایرادی نداره به من بگه تا قبول کنم و به تو شیر بدم..منم قبول کردم .وقتی تو رو به بغلم داد ,انقدر خواستنی و ناز بودی که دلم واست ضعف رفت به بابای خدابیامرزت گفتم شما برو بیمارستان من فکرمیکنم بچه هام دوقلوهستن .خودم هوای ثمین رو دارم تا سلاله به هوش بیاد.
خلاصه تونزدیک دوماه خونه مابودی تا اینکه خدا مادرت رو دوباره به زندگی برگردوند چندوقت بعد که مادرت از بیمارستان مرخص شد.پدرت اومد و تو رو با خودش برد.اینجوری شد که تو شدی خواهر مانی من.
_پس چرا کسی تا حالا چیزی به من نگفته بود.من حتی نمیدونستم مامانم رفته تو کما
_آدما اصولا دوست دارن خاطرات تلخ رو فراموش کنند واسه همین هم پدر و مادرت چیزی نگفتن.وقتی پنج ساله بودی ما بخاطر کار ناصر اومدیم اینجا.بعد اون هم که تا وقتی سنی نداشتی که میومدی خونمون.بزرگترکه شدی مامانت میگفت ترجیح میدی پیش عزیز جونت بمونی.
من وقتی مانی سوم دبیرستان بود بهش قضیه رو گفتم بچم کلی ذوق کرد که دوست دوران بچگیش آبجیش بوده.
در حالی که لبخند میزدم گفتم:
_خیلی خوشحالم که حالا که پدر و مادر وبرادرکوچکترم رو از دست دادم خدا دوباره بهم پدر و مادر و یک برادر بزرگترداده.الان میفهمم که خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه و از جایی که فکرش هم نمیرسه به دادش میزسه.همینطور که تو این کشور غریب شما رو به من داد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️