📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_شانزدهم با نگرانی و اضطراب پرسیدم: _از ر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_هفدهم
_باباااااا.تو رو خدا نرو.باباااا
_باورم نمیشه دخترم بهم اعتماد نکرده.من پدرت بودم ثمین.تو منو چطوری شناختی که باور کردی
-بابا من حالم بود.عقلم رو از دست داده بودم بابا ببخش منو
_تا حالا دیدی من خطا برم.عشق منو به مادرت دیدی و باور کردی.
_بابا غلط کردم باباااااا هوای این خونه بدون شما خیلییی دلگیره.بابا برگردید قول میدم جبران کنم
_من دیگه باید برم .مواظب خودت باش ثمینم.
_بااااابااااااا تنهاااااام نزار بابااااااا
_دوست دارم دخترم دوست دارم
با صدای اذان وحشت زده از خواب بیدارشدم.
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود.
خوابی که تلنگری شد برای اینکه به فکر اثبات بی گناهی پدرم باشم.
میدانم اگر زنده بود و میفهمید خیلی از من ناامید میشد چون همیشه معتقد بود یا مومن باید باهوش باشه.
.من با تصمیمات عجولانه و بدون فکرم زندگی همه خانواده را نابود کردم.
توی آن لحظه فقط خدا میتوانست آرامم کند.
وضو گرفتم و سجاده پدر را پهن کردم ,مثل همیشه بودی عطر محمدی میداد.
چادر نماز مادر را طبق عادت همیشگی پوشیدم و به نماز ایستادم.
بعد از نماز از خدا خواستم تا کمکم کند تا بتوانم بی گناهی پدرم را ثابت کنم.
بعد ازنماز به حیاط رفتم و کمی قدم زدم و فکرکردم .
تنها راه پیدا کردن خانم دکتر عمو احمد بود ولی من دلم نمیخواست با این حال و اوضاع با انها رو به رو شوم,باید یه فکر دیگه میکردم.
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد تنها راه پیدا کردنش این بود که به سازمان نظام پزشکی مراجعه کنم.
میان خوشحالی کردن از کشف راه جدید یکباره یادم امد که من حتی اسم او را هم نمیدانم.
مجبور بودم با خان بابا تماس بگیرم .
خوشحال از پیداکردن راه حل بی گناهی پدرم به داخل ساختمان رفتم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️