📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_پنجم به سمت خاله رفتم و گفتم: _یک هفته ت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_ششم
به سمت عزیزجون رفتم ,گونه اشو بوسیدم و گفتم:
_منو ببخش عزیز,دیگه نمیام دیدنتونولی بدونید خیلی دوستون دارم.
اون مردی که عاشقشیدبا خودخواهیاش منو بدبخت کرد,دخترتو به کشتن داد و باد خاکسترش با خودش برد همین مرد که عاشقشی باعث شد سهیل من بسوزه و جسدی ازش باقی نمونه.عزیزشما بهش بگو یبار,فقط یبار محض رضای خدا به فکرمن باشه و نجاتم بده .دوستتون دارم .خداحافظ
میخواستم از خانه خارج شوم که خان بابا دستم را گرفت ,به سمتش برگشتم .
یک دستش را روی قلبش گذاشته بود صورتش کبود شده بود دورغ چرا هنوزهم دوستش داشتم اشکی از چشمم چکید .خیلی بی حال گفت:
_من نمیخواستم اینجوری بشه منو ببخش .ازمن متنفرنباش
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_همون خدایی که میپرستم به من یادداده که احترام بزرگترم رو نگه دارم .خان بابا با همه ظلمی که درحقم کردید راضی به عذاب کشیدنتون نیستم ولی حلالتون نمیکنم اگه رامین طلاقم نده.رامین شده حیوان درنده ای که قلاده اش رو فقط شما میتونید نگه دارید پس.پس اونو ازمن و زندگی من دور کنید.
خاله به سمت خان بابا دوید .یک لیوان اب به همراه قرص قلب خان بابا را به خوردش داد و من بی توجه به اوضاع پیش آمده از خانه خارج شدم.
چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل انداختم .فکرم به شدت مشعول پیدا کردن راه فراربود. به این فکرمیکردم که تو این کشور غریبه از کی میتوانم کمک بگیرم بدون اینکه فامیل بویی از زندگی نکبت بار من ببرند .
ناگهان به یاد آوردم که پدرم همان اوایل نامزدی من و رامین ,آدرس منزل دوست دوران جوانی اش را داد و از ما خواست تا برای جشن ازدواج به ان منطقه برویم و اگر انها هنوز انجا سکونت داشتند دعوتشان کنیم.پدرم میگفت در دوران نوجوانی ام بارها به خانه انها رفته ایم و من دوستش را عمو ناصر صدامیزده ام.شاید این عموناصر فراموش شده که پدر این همه از او و خاطراتش برایم گفته بتواند مرا کمک کند .دربین کتابهایم به دنبال ادرس بودم.بالاخره بعد از یک ساعت گشتن ادرس را درمیان کتاب حافظم پیداکرده.خوشحال از پیداکردن آدرس,چادرم را به سرکردم و به راه افتادم..
امیدواربودم بتوانم انها را پیداکنم.بعد از پرس و جو و گذشتن از چند خیابان ,به منطقه مورد نظر رسیدم ,پلاک ها با شماره پلاکی که من داشتم هم خوانی نداشت این جور که پیدا بود پلاک ها تغییر کرده بود.هرچه فکرکردم چیزی به یادنیاوردم .چندبار خانه ها را با دقت نگاه کردم ولی در خاطرات من تصویر چنین خانه هایی نبود.
تصمیم گرفتم در چند خانه را بزنم و پرس و جو کنم.
زنگ اولین خانه را زدم .پیرزنی خوش چهره در را به رویم بازکردبه ایتالیایی گفتم:
_منزل دکترآریایی اینجاست؟
_نه دخترجوان اشتباه آمدی.
-ببخشید خانم شما چنین کسی رو تو این خیابون میشناسید؟
_نه نمیشناسم.
بعد تمام شدن حرفش به داخل رفت و در را بست.
به چند خانه دیگر هم سر زدم ولی کسی نمیشناخت.
دیگر ناامید شده بودم .تصمیم گرفتم یک بار دیگر هم شانسم را امتحان کنم و اگر پیدایشان نکردم به خانه برگردم.ِ
زنگ خانه را زدم .مردجوانی در را باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_با کی کاردارید؟
_ببخشید اقا با دکتر آریایی کار داشتم
دست و پا شکسته با لهجه ایرانی گفت :
_شما ایرانی هستید؟
_بله .شما دکتر آریایی رو میشناسید؟
_بله.صاحب قبلی اینجا بودن.یک سالی هست که از این خانه رفته اند .
با ناراحتی و ناامیدی گفتم:
_شما نمیدونید کجا رفتن؟
_دکتر قبل رفتنشون آدرس جدیدشان را دادند تا نامه هایی که براشون میاد رو به اونجا پست کنیم.صرکنید آدرس را بیارم.
_خیلی ممنونم .لطف میکنید
-خوش حال میشم به یک هموطن کمک کنم. الان برمیگردم
از اینکه موفق شدم پیدایشان کنم بسیار شادمان بودم.
مدتی نگذشت که مرد جوان که حال میدانستم یک ایرانیست ,آدرس را برایم آورد .
کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بود را گرفتم و بعد از تشکر و خداحافظی از او تاکسی گرفتم و به ان ادرس رفتم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️