📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_هشتم
تمام اتفاقات را برای خاله تعریف کردم از بهم خوردن نامزدیم با پویا تا تهمتی که اقاجون به پدرم بست و اجبارش برای ازدواجم با رامین ,از کتک ها و خیانت رامین .
خاله پا به پای من اشک میریخت بخاطر سرنوشت شومی که داشتم.
کمی که آرام شدم ,گفت:
_پاشو برو آبی به دست و صورتت بزن.پاشو عزیزجان الان ناصر میرسه.بعدش تصمیم میگیریم چیکارکنیم
_چشم خاله جون ببخشید باعث زحمتتون شدم.
_دیگه نشنوما .از این به بعد من مادرتم.پس تعارف رو بزارکنار.
با راهنمایی همان خدمتکارجوان به سرویس بهداشتی رفتم تا صورتم را بشویم که یادم آمد نمازم را نخوانده ام ,وصو گرفتم.پیش خاله برگشتم و گفتم:
_خاله جون من کجا میتونم نمازمو بخونم؟
_همراه من بیا عزیزم.
همراه خاله به طبقه بالا رفتیم .طبقه بالا شامل 4 اتاق بود که روبه روی هم قرارداشتند.
خاله وارد اتاقی که درسفیدرنگ داشت ,شد.
چندلحظه بعد با یک چادرنماز سفید که گلای ریز آبی فیروزه ای داشت و یک سجاده آبی ازاتاق خارج شد.
به من اشاره کرد تا به دنبالش بروم.روبه روی در مشکی رنگ ایستادو گفت :
_برو داخل عزیزم میتونی اینجا نماز بخونی
_ممنونم
وارد اتاق شدم .تمام دکوراسیون اتاق سفید و مشکی بود.یک قاب عکس بزرگ که عکس یک پسر جوان که شباهت خاصی به خاله نسرین داشت,بالای تخت نصب شده بود.
در حالی که من به عکس نگاه میکردم,خاله گفت:
_این عکس پسرمه .واسه خودش مردی شده
_پس ایشون همون مانی بی تربیته است خاله؟
خاله در حالی که لبخند میزد گفت:
_پسرم آقایی شده واسه خودش.دخترا در خونمون صف کشیدن فقط واسه یک لحظه نگاهشون کنه.
_مامان سوسکه قربون قد و بالای بلوریش بشه
حرفم که تمام شد هردوباهم زدیم زیر خنده.خاله درحالی که سعی میکرد اشک چشماش که بخاطر خنده زیاد روی گونه لش جاری شده بود رو پاک کنه ,گفت:
_عزیزم .قبله مستقیمه.نمازتو که خوندی کمی همین جا استراحت کن تا اقا ناصر بیاد.مانی هم کم کم پیداش میشه
_یه وقت ناراحت نشن من اومدم تو اتاقشون
تو راحت باش عزیزم .ناراحت نمیشه.خب دیگه من میرم پایین تو هم نمازتو بخون عزیزم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️