eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_یک وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که فریاد میزدم گفتم: _چرا خدا؟چرا؟مگه سهیل من چقدر سن داشت . این انصافه که تو پنج سالگی خاکستربشه. خدااصلا چرامن؟ من که همیشه مطیعت بودم کجا رو اشتباه رفتم که باید حالا اینقدر تنها بشم؟ چرا همه رو باهم ازم گرفتی خداااا؟ رامین که صدای داد و بیداد مرا شنیده بود هراسان وارد اتاق شد و گفت: _ثمین جان آروم باش عزیزم .با بیتابی کردن تو اونا زنده نمیشن.تو اینجوری فقط داری اونا رو آزارمیدی.آروم باش عزیزم. در حالی که اشک میریختم گفتم: _رامین دلم آغوش عزیز رو میخواد .منو بب پیشش .عزیزبوی مامانم رو میده رامین با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت: _ثمین......عزیز _چرا حرف نمیزنی عزیزچی؟ _خب, عزیز ,یکم حالش خوب نبود بردنش بیمارستان. _رامین راسنش رو بگو باز چه خاکی به سرم ریخته _ثمین جان عزیز وقتی خبر رو شنید سکته کرد الان هم تو کماست. _ای واااای.خدایا دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم .خدایا بی کس ترم نکن.خدایا بهم رحم کن. باگریه گفتم: _خاله ,رامین لطفابرید بیرون میخوام تنها باشم. بعد از این که آنها را از اتاقم بیرون کردم در اتاق رابستم و پشت درنشستم و به حال بی کسی خودم زارزدم ولی از آتش غم وجودم کم نمیشد بلکه بیشتر دز وجودم زبانه میکشیدو مرا می سوزاند. انقدر سرم را به دیوار کوبیدم که خون از گوشه پیشانیم به راه افتادولی انقدر درد قلبم عمیق بود که درد پیشانی شکسته ام در برابرش هیچ بود.بخاطر اینکه خون زیادی از پیشانیم ام جاری بود دچارسرگیجه شدم و دوباره در تاریکی فرو رفتم. وقتی به هوش آمدم روی تخت خواب بودم.سرم درد میکرد .دستم را روی سرم گذاشتم که متوجه پانسمان سرم شدم.از بیرون صدای همهمه می آمد .از پنجره به بیرون نگاه کردم .آدم هایی سیاه پوش در رفت و آمد بودند. صدای گریه خاله حنانه به گوش میرسید. من دوباره چشمه اشکم خشکیده بود,مات و مبهوت بدون توجه به صداهای اطراف به گوشه ای زل زدم . کسی به در اتاقم میزد ولی برایم مهم نبود .وقتی دید جواب نمیدهم وارد شد. رامین درحالی که صدایم میزد کنارم نشست و گفت: _خوبی؟ _(سکوت) _درد نداری؟میخوای واست قرص مسکن بیارم؟ _سکوت _عزیزم یه حرفی بزن .نگرانتم میشه فقط کمی غذا بخوری ؟ _سکوت رامین که از دستم کلافه شده بود پوفی کرد و از اتاق بیرون رفت. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️