eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_دو در حالی که فریاد میزدم گفتم: _چرا خ
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند روزی اقوام برای عرض تسلیت به خاله حنانه می آمدند.خاله برای خانواده ام مراسم گرفته بودهرچند قبری نبود تا برسر ان گریه کنیم. روزها پشت سر هم می گذشتند و من تنها در اتاقم مینشستم و به گوشه ای زل میزدم و به اصرارخاله و رامین کمی غذا می خوردم تا فقط زنده بمانم . هرچند دیگرامیدی برای زندگی نداشتم اگر ترس از غضب خدانبود تا به حال خودکشی کرده بودم و به خانوادم پیوسته بودم ولی حال مجبور بودم به زندگی که نه! به قول پریا مردگی کنم. عزیز بخاطر این اتفاق ناگوار سکته کرده بود. یک هفته تو کما بود ولی خداروشکر به هوش اومد ولی متاسفانه تکلمش را از دست داده بود و یک طرف بدنش فلج شده بود و مثل یک تکه گوشت روی ویلچر افتاده بود.روزی که مرخص شد رامین به اتاقم امد و ازم خواست همراه با او برای ترخیص عزیز برویم ولی من فقط به یک گوشه زل زدم و او که دید حرفی نمیزنم به تنهایی رفت وقتی برگشتند از پنجره اتاقم به عزیز نگاه کردم که چیزی ازش نمانده بود و به اندازه صدسال پیر شده بود . بعد از ان دیدار نصف و نیمه جرات دیدارش را ندارم و هرگز از اتاق خارج نشدم. شش ماه به همین منوال گذشت ,حتی آغاز سال جدید هم نتوانست کمی خوشحالم کند تا اینکه صبر رامین تمام شد . یک روز صبح که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بودم وارد اتاقم شدو گفت: _سلام -سکوت -ثمین جان خوبی؟ _سکوت _میخوای بریم بیرون خالت خوب بشه؟ _سکوت وقتی دید توجهی نمیکنم باعصبانیت فریاد زد: _ثمین تا کی؟تا کی میخوای خودتو تو این اتاق زندانی کنی ؟ ثمین شش ماه از اون اتفاق گذشته ؟میفهمی شش ماه ؟تا کی میخوای این جوری زندگی کنی؟تو رو به همون خدایی که میپرستی بس کن.از این بچه بازی های تو همه خسته شدن . من یکی دیگه نمیتونم تحمل کنم . خسته شدم بفهم ,تا کی به خودم امیدواری بدم که دیگه فردا برمیگرده به روال عادی زندگی و با این داغ کنار میاد مامانم بخاطر تو افسرده شده,ده سال پیرترشده,خنده رو فراموش کرده. از خان بابا نگم بهتره چون شکسته شده انقدر غم تو پیرش کرده که داغ دختر و نوه کوچیکش نکرده. کی میخوای به خودت بیای . به خاطر من نه,بخاطر عزیزجون که شده یه تیکه گوشت و چشمش به در اتاقت خشک شد از این خراب شده بیا بیرون . بزاربقیه زندگی کنند.مطمئن باش خاله هم با این کارت آرامش نداره بخاطر تو کسی حتی سال جدید رو جشن نگرفت . یک ماه از سال جدید هم گذشته ولی تو هنوز یک جا ثابت نشستی.تمومش کن ای گوشه نشینی شش ماهه ات رو . جلوی پام زانو زد و گفت: _باشه ثمین؟ در حالی که اشک میریختم فقط سرم را تکان دادم و دوباره به بیرون زل زدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️