eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_پنج صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه
📚 📝 (تبسم) ♥️ روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر مهربانی ها و توجهات رامین کم کم غم عزیزانم را به فراموشی سپردم و سرگرم زندگی جدیدم شدم. هرروز رامین با شاخه گلی به خانه می آمد و من به عنوان همسرش تمام سعیم را میکردم تا زندگی شادی باهم داشته باشیم. هفت ماه گذشت تا اینکه خاله به مناسبت تولد رامین جشن گرفت. آن روز بعد از این که رامین به سرکار رفت من هم مشغول کارهای خانه شدم. کارهایم که تمام شد روی مبل نشستم تا کمی مطالعه کنم . مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه به صدا درآمد. شماره خاله روی گوشی نمایان بود,گوشی را برداشتم و گفتم: _الو سلام خاله -سلام خاله جون .خوبی عزیزم؟رامین چطوره؟ _ممنونم ماهم خوبیم .شما چطورین؟عزیزجون حالش خوبه؟ _اره عزیزم .همه خوبن ثمین جان امشب تولد رامینِ واسش جشن گرفتم .وسایلاتو جمع کن الان سهراب میاد دنبالت. _وای من تولد رامین رو فراموش کرده بودم _اشکال نداره خاله جون.میدونم هنوز حوصله این کارها رو ندارید .تو بیا من همه کارها رو کردم _اخه خاله من حتی واسش کادو نخریدم. _باشه میگم سهراب سرراه ببرت خرید.حالا پاشو آماده شد تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت. _چشم الان حاضر میشم.بامن کاری ندارید؟ _نه عزیزم فعلا خدانگهدارت _خدانگهدار تماس را قطع کردم . با اتاقم رفتم تا برای شب لباس انتخاب کنم. تنهالباسی که مناسب این جشم مختلط بود کت و شلوارمشکی ام بودکه زیر تاپ قرمز رنگی داشت.همان را انتخاب کردم با روسری قرمزمشکی. تنها چیزی که نیاز داشتم یک چادر بود. بین چادرهای رنگی که با خود از ایران آورده بودم را گشتم و در نهایت یک چادر سورمه ای با گل های ریز سفید را انتخاب کردم . بعد اینکه وسایلم را جمع کردم و دوش گرفتم.منتظر عموشدم تا به دنبالم بیاید. دقایقی نگذشته بود که عمو رسید و من به همراهش به مرکز خرید رفتم تا برای رامین هدیه بخرم . بعد از کلی گشتن ,توانستم برایش یک ساعت مارک انتخاب کنم و بخرم . بعد از خرید به خانه رفتیم. خدمتکارها در تکاپوی مهیا سازی جشن بودند. خان بابا طبق معمول گوشه سالن نشسته بودو مطالعه میکرد . به خاطر احترام به سمت خان بابا رفتم و گفتم: _سلام .خان بابا _سلام دخترم خوبی؟ _ممنون با اجازه من میرم پیش عزیزجون. قبل اینکه خان بابا حرفی بزند از آنجا دور شدم هنوز حسم نسبت به خان بابا نفرت بود و نمیتوانستم ظلمی که در حقم کرده بود را فراموش کنم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️