📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_ششم روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_هفتم
به سمت پله های طبقه بالا میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد که روی صندلی چرخدارش نشسته بود از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
وسایلم را همان جا روی پله ها گذاشتم و به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر دستانم را روی چشمانش گذاشتم و گفتم:
_ خانم خوشگله گفتی من کیم؟
عزیزجون که بعد فوت خانوادم دیگه نمی توانست حرف بزند ,دستش را روی دستم گذاشت و لمس کرد.
روبه رویش ایستادم و گفتم:
_سلام عزیزجونم.خوبی قربونت برم؟خیلی دلم براتون تنگ شده بود .
اگه تا حالا نیومدم اینجا ,عزیزجونم نزار پای بی وفاییم.
بزار پای بی پناه شدنم .
نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم,جایی رو که بدترین خبر عمرم رو دادند.درکم کن عزیزجونم ,بی خیال گذشته عزیز
دوست دارم امروز که اینجام همه کارات رو خودم انجام بدم.
افتخارمیدی عزیزباهم بریم حموم ,بعدش هم لباس خوشگل تنت کنم تا دخترای مجلس وسایلشون رو جمع کنن و برن.
خب عزیزجونم بریم.
عزیزجون لبخندی زد و چشمانش را باز و بسته کرد به معنای جواب مثبت.
صندلی عزیز را به سمت اتاقش که پایین بود حرکت دادم و وسایلم را به اتاق عزیزجون بردم و عزیزجون را به حمام بردم.
بعد از نهار به اصرار خاله به اتاق سابق رامین رفتم تا استراحت کنم.
روی تخت دراز کشیدم و گوشیم را روی ساعت 16 تنظیم کردم تا خواب نمانم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.
با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم هنوز احساس خستگی میکردم ولی چاره ای نبود باید حاضر میشدم تا دوسه ساعت دیگه مهمانها میرسیدن.
از روی تخت برخواستم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم.
بالاخره بعد از کلی سرگردانی لباسهایم را پوشیدم.
ساعت هفت بود که حاضر و آماده جلوی آینه ایستادم .
بعد از مرتب کردن چادرم به طبقه پایین رفتم .فقط تعداد کمی از مهمان ها آمده بودند.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️