eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_هفتم دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پری
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت: _عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن.اینا فقط بخاطر استرس عروسیمونه. عزیزم فرداشب عمو و خاله اینجا کنارت هستند و تو به این کابوسها میخندی. بخواب عزیزم من اینجا می مونم تا خوابت ببره. _ممنونم. _خواهش میکنم.شب بخیر عزیزم. در حالی که دستم در دست رامین بود به خواب رفتم. صبح برای نماز صبح بیدارشدم ر امین در اتاقم نبود . وضو گرفتم و با بی حالی به نماز ایستادم, بعد از خواندن نمازم ,کنار سجاده خوابیدم. صبح ساعت 8 از خواب بیدارشدم.سر درد بدی داشتم ,در حالی که با دستم شقیقه هایم را فشارمیدادم تا شاید کمی دردش آرام بگیرد . به آشپزخانه رفتم همه دور میز نشسته و صبحانه میخوردند.به همه سلام کردم و کنار رامین نشستم. خاله نگاهی به من کرد و گفت: _عزیزدلم چرا رنگت پریده؟ _چیزی نیست خاله جون .فقط کمی سردرد دارم. روبه لعیا کردم و گفتم: _لعیا خانوم میشه واسم یه مسّکن بیاری؟ _چشم خانوم جان .الان میارم خدمتتون. _ممنونم رامین نگاهی به من کرد و گفت: _عزیزم با معده خالی که نمیشه قرص خورد اول کمی صبحانه بخور بعد قرص _آخه سرم خیلی درد میکنه _تا صبحانه نخوری از قرص خبری نیست. بعد از صرف صبحانه به اجبار رامین,قرص را خوردم و به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم. هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. دوباره همان کابوس را دیدم در حالی که جیغ میزدم از خواب پریدم. ساعت حدودا 3 بود . وضور گرفتم نماز ظهرم راخواندم و کمی با خدا دردو دل کردم تا آرام شوم . بعد از نماز کمی قرآن خواندم. میلی به غذا نداشتم پس روی تخت دراز کشیدم و کتاب شعری را باز کرده و مشغول خواندن شدم ,چیزی نگذشته بود که دوباره دلهره و نگرانی به سراغم آمد. بخاطر اضطراب و استرس زیاد حالت تهوع گرفتم . سریع خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و به صورتم آبی زدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم. رامین بعد زدن ضربه ای به در وارد اتاقم شد با دیدن رنگ و روی پریده ام گفت: _ ثمین جان میخوای بریم دکتر ؟اخه این همه اضطراب واسه چیه؟ در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم: _رامین نگران باباشون هستم.میشه زنگ بزنی باهاشون صحبت کن؟تا صدای مامان رو نشنوم آروم نمیشم _عزیزم عمو دوساعت پیش ,تماس گرفت,گفت فرودگاه هستند .حتما تا الان پرواز کردن . اگه تاخیر نداشته باشه تا سه چهار ساعت دیگه میرسن. پاشو عزیزم تو برو دوش بگیر خودتو آماده کن تا بریم استقبال . پاشو دیر میشه,منم میرم یه چیزی بیارم اول بخوری تا ضعف نکنی. _میل ندارم.دوش بگیرم, بعدش میخورم _هرطور مایلی عزیزم .منم میرم آماده شم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️