eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_ششم آن روز را به خوبی بیاد می آورم . ص
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پریا دوباره ازمن خواهش کند تماس را قطع کردم .کناردیوارنشستم و زانوهایم را بغل کردم و به حال خودم اشک ریختم . انقدر عصبانی بودم که گوشی همراهم را به سمت دیوار پرتاب کردم .هرتیکه ان به گوشه ای پرتاب شد .ازته دل زارزدم به حال خودم به حال این بخت سیاهم . همونطور نشسته به خواب رفتم وقتی چشمانم را بازکردم روی تخت بودم و رامین روی مبل کنارتخت نشسته بود . به او نگاه کردم و گفتم: _سلام _سلام خانم خابالوی من.خوبی؟میدونی چندساعته خوابیدی؟ _وای مگه ساعت چنده؟ _ساعت ده شب خانوم.ظهر که اومدم تو اتاقت .گوشه اتاق سرتو گذاشته بودی روی پاهات و خوابیده بودی .انقدر عمیق خواب بودی که هرچی صدات کردم بیدارنشدی.گذاشتمت روی تخت تا راحت بخوابی .مامان میگفت بخاطر کمبود خوابهای این چندروزه است .دستور دادند بیدارت نکنم .الان حدوا 12ساعتی هست که خوابیدی _واقعا؟؟؟؟ _بله عزیزم.پاشو تنبل خانوم الانه که از گشنگی ضعف کنی .پاشو بریم پایین شام بخوریم. _مگه شام نخوردی؟ _نه تنها من بلکه عزیزجون هم شام نخورده و منتظر توئه.بدون تو که غذا نمیچسبه. _ باشه بریم. نگاهی به اطراف اتاق کردم خبری از تکه های گوشی نبودگفتم: _تو اتاق رو تمیز کردی؟ _ بله من تکه های گوشی مبارکتون رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله..فکرکنم فردا باید بریم گوشی نو بخریم. سرم را با خجالت پایین انداختم و گفتم: _معذرت میخوام .امروز با دوستان قدیمم صحبت میکردم ,عصبانی شدم گوشیمو زدم به دیوار.میشه یه درخواستی کنم؟ _جانم _میشه واسم یه سیمکارت بگیرید.میخوام خط ایرانمو قطع کنم. چشم عزیزم فردا صبح باهم میریم هم گوشی ضد دیوار میخریم و هم سیم کارت جدید با این حرف رامین هردو خندیدم یکی از ته دل و دیگری تلخِ در حالی که جیغ میزدم و پدرم را صدا میکردم با وحشت از خواب بیدار شدم . رامین که از صدای جیغ های من بیدارشده بود هراسان وارد اتاقم شد و گفت: _چی شده عزیزم؟چرا جیغ میزدی؟ ؟در حالی که گریه میکردم خودم را به آغوش رامین انداختم و گفتم: _کابوس وحشتناکی دیدم.خواب دیدم بابا تو آتیش داره میسوزه .کسی نبود کمکش کنه به سمتش دویدم تا نجاتش بدم ولی دیگه بابا رو ندیدم هرچی صداش کردم نبود.بابا تنهام گذاشته بود . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️