چندتا از پیامهای بیشمار شما دوستان خوب و عزیز کانال از همگی واقعا ممنونم پیامهاتون بهم انرژی مضاعف میده زنده باشید ان شا ءالله🙏🌹🌺
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_هفتاد_و_یکم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: عجب دلي داره اين دختر ... رادارام بدجور حساس شد-: منظورت چيه ؟ علي -: هيچي ... همينجوري-: علي پرسيدم منظورت چيه بود ؟ علي -: هيچي بابا محمد ... منظورم کلي بود ... تا حالا شده يه بار بهت بگه ببريش بيرون حتی برا خوردن یه بستنی ؟ نه... هيچ جا جز دانشگاه نرفته چون نميخواد کسي تو و اون رو باهم ببينه و برات شايعه سازي بشه ... بري تو حاشيه ... فقط فکر ابروي توئه ... اينم از اين کارش .قرار بود فقط حضور داشته باشه قرار نبود کاري کنه ... ولي همه تلاششو داره ميکنه تا به قولي که به تو داده وفادار باشه و ناهيد خانوم رو برگردونه. از اين لحاظ ميگم چه دلي داره ...همه حرفاش راست بود . براي تائيد سر تکون دادم . چنگ زدم لاي موهام . اعصابم به شدت بهم ريخته بود . نفسم رو فوت کردم بيرون . علي -: محمد چته ؟چرا چند روزه اينطوري هستي ؟ -: نميدونم علي ... نميدونم چمه ... تمام سيستم روحي ام بهم ريخته ...خنديد.علي -: درد عشقه ... ناهيد خانم بياد درست ميشه ...جوابي ندادم. علي-: چند روز ديگه نقشه هم خونه ات ميگيره ... ناهيد خانومت برميگرده ... عاطفه ميره ...همه چي درست ميشه ...بغضم گرفت . چنگم محکم تر شد .-: علي دهنتنو ببند ...بلند شد و اومد طرفم . دستاش رو گذاشت رو شونه هام و خيره شد تو چشمام. علي -: ميخواي ناهيدو برگردوني؟ از ته دل ؟ دفعه قبلم که پرسيدم جواب ندادي ... يادته ؟
سر تکون دادم .-: نميدونم چمه علي ... کمک کن يه احساس ناشناخته افتاده تو جونم ... همه وجودم رو پر کرده ... نميدونم چيه ...دارم خل ميشم ... يه چيزيم هست ... ولي نميدونم چيه ... چمه ...علي -: تو فقط جواب منو بده... همه خواسته ات اينه که ناهيد رو برگردوني ؟ بغضم ترکيد. بلند شدم و محکم بغلش کردم -: علي ... من نميدونم ... ديگه مطمئن نيستم که اينو بخوام .... ميدونم الان داري ميگي خيلي پستم ... هم ناهيدو طلاق دادم و هم به بهونه اون زندگي اين دختر کوچولو خراب کردم ...علي خنديد .علي -: اين دخترکوچولويي که ميگي نوزده سالشه ها ...-: علي ...محکم تر بغلش کردم .-: من زندگي دوتاشونم خراب کردم ...علي -: تو زندگي هيچ کسي رو خراب نکردي ... حداقل عاطفه اينطور فکر نميکنه ... ازش جدا شدم و دوتايي نشستيم روبروي هم -: چرا ... اونشب نبودي ببيني چطور سرش رو گذاشته بود رو ميز آشپزخونه و گريه ميکرد ...همون شب که بهم زنگ زدي ... بهم گفت ميخواد بره ...علي -: بيا فعلا عاطفه رو بذاريم کنار... در مورد ناهيد صحبت کنيم ... عاطفه هست و ميشه درستش کرد ... تصميمت در مورد ناهيد چيه؟ چرا فکر ميکني زندگشيو خراب کردي؟ -: چون من عصباني شدم ... به خاطر چيزي که گذشته بود ... گفتم طلاق ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: اگه دوستت داشت باهات ميموند ... برات توضيح مي داد ... توجيه مي کرد ...تلاش ميکرد واسه نگه داشتنت و اروم کردنت-: نميدونم علي ... نميدونم ... علي -: من احساس ميکنم تو توي دوراهي گير کردي محمد ... بيا خودتم کمک کن باهم حلش کنيم ... چرا از خود ناهيد نميپرسي چرا وقتي گفتي طلاق قبول کرد ؟ سکوت کردم . علي -: بايد ازش بپرسي ... به خاطر خودت ... تا ازين حال بياي بيرون ... -: شايد يه روزي پرسیدم ...علي -: زودتر بپرس محمد ... تا دير نشده ...سکوت کردم . علي -: تو ... عاطفه رو دوست داري ؟ قلبم از حرکت ايستاد . چيزي رو پرسيد که ازش وحشت داشتم . علي -: تو الان شش ماهه که از ناهيد طلاق گرفتي ... و سه ماهه که عاطفه زنته ... بهش علاقه پيدا کردي ؟ وحشت زده گفتم -: نه علي ... نه ... نه...علي -: چرا مي ترسي محمد؟ باشه اگه نميخواي با من حرف بزني مشکلي نيست ولي با خودت رو راست باش...با دلت ... ببين کدوم وري هستي ؟ بعد تلاش کن ...بلند شد . علي -: اومده بودم بهت سر بزنم .. ديگه ميرم ... خدافظ ... بعد رفتن علي خودم رو تو استديو حبس کردم . با خودم عهد بستم تا راهمو انتخاب نکردم بيرون نرم . بايد سريعتر تکليف رو روشن ميکردم . ناهيدو ميخواستم يا نه ؟ مي خواستم برگرده يا نه ؟ واقعا بلاتکليف بودم .حداقل به خاطر عاطفه هم که شده بايد انتخاب ميکردم . حداقل اون رو از بازي خارج ميکردم . حالا يا با اومدن ناهيد يا با بدون اومدنش . نبايد بيشتر ازاين زندگي عاطفه رو خراب مي کردم . اصلا اين چه غلطي بود که من کردم ؟ مثل بچه ادم ميرفتم ناهيد رو بر ميگردوندم ديگه ... اندازه جلبک هم مغز تو کله ام نيست ...تا نزديکي هاي صبح فقط تو استديو رژه رفتم . به هيچ نتيجه اي هم نرسيدم.هيچي. ديگه داشتم داشتم کلافه مي شدم . اين مسئله همه کار و زندگيم رو تحت الشعاع قرار داده بود . چاره اي هم نبود . بايد ميذاشتم زمان همه چيو حل کنه . شايد برخورد با ناهيد بتونه يه کمکايي بهم بکنه ... خدا ميدونه فقط ... خدا ميدونه ...دستم رفت سمت شال عاطفه...
« عاطفه »
طبق عادت ديرينه ام همونطور که نشسته بودم رو تخت بالشم رو محکم بغل کردم . بيني و دهنم رو فرو کردم توش.نيشم شل شد. هزار بار اون حرکتشو تو ذهنم مجسم کردم . چشام رو بستم و ثانيه به ثانيه اش رو به تصوير کشيدم . کار هر ساعتم بود که تو ذهنم تکرارش کنم و لذت ببرم. بوسيدنش رو . اگه مي دونست نسبت به حرکاتش چقدر بي جنبه ام ديگه نگاهمم نميکرد . از يه چيز ولي مطمئن بودم. اينکه عشقي به من نداشت . احساسش برادرانه بود. شايدم ميخواست از دلم در بياره و ارومم کنه . اونقدر از حرکتش شوک زده شدم که نفسم هم قطع شده بود . مخصوصا وقتي مکث کرد . فکر کنم بعد رفتنش نيم ساعت جلو در اتاق بيحرکت مونده بودم .عاشقم ديگه. چه کنم؟نميدونم دوست دارم ناهيد زود برگرده یا نه ... نميدونم ... صداي زنگ در رشته افکارم رو پاره کرد . قلبم تند ميزد. بلند شدم تو ائينه يه نگاه به خودم انداختم . لباس هاي بيرون تنم بود. واسه اين که ناهيد نفهمه من تو خونه محمد زندگي ميکنم . دويدم بيرون و در رو....
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز کردم . ميدونستم اون دو تا صدا نمي شنون الان ... درو که باز کردم ناهيدو با لبخند خوشگلي رو صورتش ديدم . در کل دختر قشنگي بود...من حق دشمني باهاش رو نداشتم ازشم متنفر نبودم ولي نميتونستم انکار کنم که وقتي با محمد يه جا هستن حالم بدجور خراب ميشه-: سلام عزيزم ... خوش اومدي بفرما ...از جلو در کشيدم کنار تا داخل بشه . اومد تو . همديگه رو بوسيديم . ناهيد -: دير که نکردم ...-: نه بابا ... بفرما ...در رو بستم و با هم رفتيم داخل-: بشين عزيزم ... من ميرم برات چاي بريزم ...تو دلم گفتم . هرچند که مهمون منم و صاحبخونه خود تويي ...آهي کشيدم و رفتم . پشت سرم اومد تو اشپزخونه داشتم فنجون برميداشتم که نشست پشت ميز غذاخوري . ناهيد –: اينجا بهتره ...فنجونا رو گذاشتم داخل سيني و يه قندون هم توش ، ناهيد -:استادمون کجاست ؟ خنديدم . -: با صاحب خونه توي استديو ان...در هم بستس ... کلا حواسشون نيست .. ناهيد -: تو خيلي وقته اومدي؟ -: نه .. منم تازه اومدم ... يه ربعي ميشه که رسيدم ...خنديد و پرسيد ، ناهيد -: حالا چرا اينجا کلاسارو برگزار مي کنيم ؟ مگه نگفتي اقا شايان قراره بهمون درس بده؟ -: اره ... خوب آخه گفتن واسه کار با پيانو و اشنايي با نت ها بهتره تو استديويي تمرين کنيم که فقط آقاي خواننده داره ديگه ...
چايي ها رو ريختم و بردمش گذاشتم جلوش روي ميز. خودمم روبروش نشستم. عجيب بود رابطه ما دوتا . از همه عجيبتر واسم ناهيد بود . که با من خوب بود . انگار نه انگار که من زن همسر سابقشم. شايدم فعلا خيالش راحت بود که قراره ازدواج ما قطعي نيست . خيلي دلم ميخواست بپرسم چرا از محمد جدا شدي ولي خب واقعا کار درستي نبود . بعد از چند ثانيه ناهيد دوباره سکوت بينمون رو شکست . در حالي که با دسته فنجون بازي ميکرد گفت . ناهيد -: راستي ... مازيار ازدواج نکرد ؟ -: نميدونم ... من خبر ندارم .. چطور؟ ناهيد -: اخه خيلي وقته نامزده ...-: واقعا ؟ نميدونستم ...
چشماش گرد شد . ناهيد -: چطور نمي دونستي ؟ خودشم نگفته باشه حلقه اش هميشه دسته ...-: اخه من يه بار بيشتر نديدم اقا شايان و اقا مازيارو ...ولوم صداش رفت بالا. ناهيد -: عاطفه؟ من دارم شاخ در ميارم ... اينا که صبح تا شب اينجان و با محمدن... مگه ميشه نبينيشون؟ باز اين گفت محمد. اي بزنم ... استغفرالله...-: ناهيد جون من که بهت گفته بودم ... من و اقاي خواننده زياد با هم نيستيم...يعني اصلا باهم نيستيم... قراره که ازدواج کنيم... اصلا هم معلوم نيست که ته اين قرار چي ميشه ؟ به اصرار مادر اقامحمد به هم محرم شديم که ببينيم چي ؟که فکر نکنم بشه ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_همسرداری
"راهکار مقابله با همسر بهانهگیر!"
🍃 همچون مُسَکِّن آرامبخش باشید. بهانه جوییهای همسرتان علتی دارد، بیتردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید.
👈 در چنین مواقعی پایگاه امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیروبخش است.
پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام و سکوتهای نشان از رضایت، فضایی را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش فراهم آورید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🔴 بیایید با باورهاى سمى خداحافظى كنيم !
1️⃣ باور به اينكه قربانى هستيم.
2️⃣ باور به اينكه ميتوانيم ديگران را تغيير دهيم.
3️⃣ باور به اينكه اگر جاى فلانى بودم زندگى بهترى داشتم.
4️⃣ انتظار داشتن از ديگران و باور به اينكه ديگران بايد مطابق انتظار ما رفتار كنند.
5️⃣ باور به اينكه براى رسيدن به كمال و احساس شادى حتماً به حضور فرد خاصى نياز داريم.
6️⃣ اينكه هميشه لازم است ثابت كنيم كه ما درست ميگوييم و حق با ماست.
7️⃣ نگران بودن درباره ى اينكه ديگران در مورد ما چه فكرى ميكنند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_ل
لیست رمانهای موجود در کانال برای عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن خوش امدین 😊☺️👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_هفتاد_و_چهارم_رمان 😍 #برای_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
صدام خيلي رنجور بود.خودم با تمام وجود داشتم حس ميکردم.
انگار از ناراحتيم ناراحت شده بود. ناهيد -: اخه چرا نشه؟ باز شدن در استديو مهلت نداد جوابش رو بدم. خدا رو شکر البته . چون مجبور بودم جواب دروغي بدم . محمد و علي و شايان اومدن بيرون . علي اينجا چيکار مي کرد؟ کي اومده بود که من نديدم؟ اي خدا اينا واقعا عين جن ميمونن. همه با هم سلام و احوالپرسي کرديم .علي يواشکي بهم يه چشمک زد.هيچکي نديد . منم نفهميدم منظورش چي بود؟چشمام رو گرد گردم و با حرکت سرم پرسيدم که چي شده ؟خنديد و لبش رو گاز گرفت و
سرش رو بالا انداخت . يعني اينکه هيچي! همشون داخل اشپزخونه بودن . محمد خم شد رو ميز و دستش رو دراز کرد تا يکي از چاييها رو برداره . به دستش نگاه کردم. اصلا يه لحظه همه دنيا رو سرم خراب شد.حلقه تو دستش بود . بعد سه ماه از محرميتمون تازه اولين بار بود حلقه دستش کرده بود. اونم چه حلقه اي ؟ حلقه نامزديش با ناهيد . عرق سردي رو پيشوني ام نشست . کاخ ارزوهام خراب شد . من هر لحظه اينو با خودم مرور ميکردم که محمد براي من نيست و قرار هم نيست که واسه من باشه ولي بازم حالم بد ميشد. اون لحظه فقط احتياج داشتم بلند بلند گريه کنم. نگاهم هنوز خيره بود به حلقه محمد که داشت چاييشو سر ميکشيد . سريع چشمام رو بستم تا اشکام نريزن . جلوي چشماي بسته ام صورت علي نقش بست. الان تنها تکيه گاهم بعد خدا همون علي بود. چشمام رو باز کردم و به علي نگاه کردم و خسته و در مونده.لبش رو گزيد. چيزي نگفت . معلوم بود تمام مدت ديده نگاهم رو به حلقه محمد . علي -: عاطفه خانوم ميشه چند لحظه باهات صحبت کنم ؟ خصوصي ...فقط ميخواستم فرار کنم از اون موقعيت . سريع گفتم
-: بله حتما ... علي رفت بيرون . راه افتادم برم . محمد باپاي راستش رو زمين ضرب گرفت . داشتم از مقابل محمد رد ميشدم که دستش دراز شد جلوم و راهموبست. داشت فنجون رو دوباره روي ميز ميذاشت. صبر کردم دستشو برداره. تکيه داده بود به اپن و دستش به فنجون بود و روي ميز . يکم مکث کرد . از کارش تعجب کردم . هنوزم با پاش ميکوبيد روي زمين. بالاخره دستشو جمع کرد
و راهم باز شد. علي هم دست به جيب ايستاده بود توي هال رفتم بيرون . علي من رو کشوند تو استدیو ودر رو بست
اخ چقد الان احتياج به يه اغوش داشتم که خودم رو بندازم توش و داد بزنم. تکيه دادم به ديوار و سر خوردم و اروم نشستم روي زمين . زانو هام رو بغل کردم . علي هم جفت دستاشو فرو
کرده بود تو جيبش و کنارم ايستاده بود. نگاهش به روبرو بود .علي -: خوبي ابجي؟ -: نه داداش ... علي -: بهم اعتماد داري ابجي؟-: دارم داداش ...علي -: پس قول مردونه ميدم که هر حرفي بين ما زده ميشه بين خودمون هم ميمونه .... من تو روخدا حال باهام
حرف بزن-: داداش...علي -: جونم خواهري؟-: داداش من يه سال قبل اينکه محمدو از نزديک ببينم مهرش به دلم نشست...يکسال ونیمه که روز و شبم با فکر محمد ميگذره ... نميدونم چطور اين فکرو از خودم جدا کنم ... داداش ... من به خاطر علاقه ام بهش ... اومدم تو خونه اش ... چقد شانس داشتم که محمد اين پيشنهاد رو بهم داد ... داداش ... کمک کن ناهيد زود برگرده ... من زودتر برم ... داداشم ... هر ساعتي که بيشتر تو اين خونه نفس ميکشم... وابستگيم بيشتر ميشه و دوست ندارم ديگه جدا شم از صداي نفساش ... داداشم ... من خيلي... دوسش... دارم ...نفس عميقي کشيد. علي -: خواهري ... من فکر ميکنم که محمدم ...باز شدن در مهلت حرف رو ازمون گرفت. محمد بود. دستش رو دستگيره بود و به من خيره شده بود . هنوز با پاش رو زمين ميکوبيد... محمد -: شرمنده ها... حرفاتون تموم نشد؟ علي دستاش رو از جيبش اورد بيرون و گفت علي-: چرا... چرا ... تموم شد ,من ديگه ميرم...خدافظ ...با هممون خداحافظي کرد و رفت بيرون. از جام بلند شدم برم واسه بدرقه علي که محمد دستشو دوباره جلوم حايل کرد . منصرف شدم از رفتن. اومد تو و در رو بست . محمد-: چي ميگفت بهت ؟ -: هيچي ...سرش رو با حرص تکون داد . محمد -: هيچي... که هيچي نميگفت؟ اون وقت اين همه مدت چيکار ميکردين؟ اين همه مدت؟ هيچ گذاشتي دو دقه بحرفيم؟ خندم گرفته بود از حرص خوردنش. چقد من اين غول بي احساس رو دوست داشتم... کاملا ميتونست من رو قاب بگيره با هيکلش . محمد -: باتوام...خيلي حرصم داده بود . تصميم گرفتم منم يکم حرصش بدم . شونه بالا انداختم و با بي تفاوتي گفتم ...-: خصوصي بود خب... اگه ميخواست شمام بشنوين بلند تو همون آشپزخونه ميگفت...خخخخ...دندوناش رو رو هم فشار داد. محمد-: به من جواب سر بالا نده ها...عين آدم پرسيدم عين آدم جواب مي گيرم ...واي واي...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانا
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
به زور خنده ام رو مهار کردم و گفتم -: مگه وقتي شما و ناهيد خانوم خصوصي صحبت ميکنيد من ازتون چيزي ميپرسم؟چشاشو ريز کرد. محمد-: خودت خوب ميدوني که قضيه ما فرق مي کنه... پسره احمق.. حالا چي ميشد به رخم نميکشيدي که دوسش داري؟ بي اختيار از دهنم پريد...-: از کجا ميدوني قضيه من و علي فرق نميکنه؟چشاش درشت شد... چند ثانيه اصلا نفس نکشيد . اوه نفس بکش... دارم تنگي نفس ميگيرم لعنتي... ولومش رفت پائين ...محمد-: چي گفتي؟ اوهوع... مثل اينکه بدجور گند زدم...محمد-: علي؟خاک به سرم يه آقا هم نذاشتم تنگش. بايد در مي رفتم و گرنه احتمالا صورتم تا يه ماه کبود ميشد... الفرار... دستشو از روي در کنار زدم و رفتم بيرون. شايان و ناهيد روي مبل نشسته بودن و صحبت ميکردن. قدمامو تند کردم. رفتم جلو و کنارشون نشستم-: شرمنده دير شد..ـشايان-: شروع کنيم؟ من و ناهيد سر تکون داديم . شايان شروع کرد . جلسه اول بود و به توضيح نت ها وچيزاي مقدماتي مشغول شد . دو ساعت تموم شايان فقط صحبت کرد و درس و توضيح داد. ما هم مشتاقانه گوش مي داديم و نت برداري ميکرديم. کلاس تموم شد ولي محمد هنوز از استديوش بيرون نيومده بود . شايان يکم منتظر موند و وقتي ديد محمد نمياد از جا بلند شد و با خنده گفت شايان -: محمد باز اون تو داد و بيداد راه انداخته ...بهتره که برم...يعني چي؟ متوجه منظورتون نشدم شايان-: آخه عصبي بود... هر وقت عصباني باشه خودش رو اون تو حبس ميکنه و پشت ميکروفون بلند ميخونه اين طور خودشو خالي ميکنه ...هممون خنديديم -: من بايد منتظرش بمونم شما اگه عجله دارين معطل نشين...شايان وناهید رفتن . خونه رو يکم جمع و جور کردم و نشستم پشت ميزم و نت هايي که از صحبتهاي شايان برداشته بودم رو مرور کردم . و هم درساي امروز دانشگاهم رو...خعلي خوش به حالم شده بود ... عاشق موسيقي بودم و حالا داشتم ياد ميگرفتم...از توي کتاب ها و برگه هام که اومدم بيرون ديدم ساعت ۴:۳۰ ...محمد هنوز تو استديو بود . ناهارم نخورده بوديم از بس حواسمون پرته. رفتم پشت در ايستادم. مردد بودم که در بزنم يا نه .دستم رفت بالا که منصرف شدم ... ترسيدم به قول شايان هنوزم عصباني باشه. خيلي ترسناک ميشد عصبي بودني. با دستمال کشيدن کمد ها و ميزا و بقيه وسيله هاي خونه خودمو سرگرم کردم . شام هم عدس پلو پختم . ساعت ۸ شد . خيلي گرسنه ام بود. ولي محمد بيرون نمي اومد. خودم رو انداختم روي مبل جلوي تلوزيون که چشمم خورد به عکسش روي ديوار. تا حالا يه دل سير نديده بودم اين عکسشو. ميترسيدم نگاه کنم و مچمو بگيره . ساعت ۹ شد ولي محمد ... تصميم گرفتم به علي زنگ بزنم و گندي که زدم رو توضيح بدم و ازش کمک بگيرم .رفتم تو اتاقم و درو هم بستمـ با علي تماس گرفتم و همه چيو براش تعريف کردم ...کلي خنديد...علي -: آجي خانوم بايد دهنت رو طلا گرفت که حرف بسيار بسيار باحال و به جايي زدي...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تعجب کردم -: چطور ؟ علي-:شايد اين حرفت به تصميمش کمک کنه... شايد...-: داداش ميشه واضح حرف بزني؟ علي-: بيخيال... ولي حرفت خعلي توپ بود اصلا به ذهن خودم نرسيد ...-: به خدا ازدهنم پريد... علي-: خب ميگم خوب بود ديگه... آبجي يه چي ميگم قبول کن... هيچ کدوم ضرر نميکنيم...کنجکاو شدم -: چي؟ علي-: بيا رو اين حرفي که زدي يه کم مانور بديم... بقيشو نپرس...-: نهههه... اخه خيلي ناراحت ميشه...علي-: آره ميدونم نبايد غيرت يه مرد رو تحريک کرد ولي اين بار يه کوچولوش برامحمد لازمه...بسپرش به من.. خودم درستش ميکنم ... تو فعلا کاري نکن و از منم چيزي بهش نگو ...-: اگه پرسيد چي؟ علي-: اگه پرسيد؟ خب...يه جوري بپيچونش... نذار لو بره...اول بايد بدونم موقعيت و شرايط روحيش چطوريه ؟ شايدم خطر مرگ تهديدمون ميکرد و کلا عمليات رو کنسل کرديم...دوتامونم خنديديم. -: باشه داداش.. لطف کردي... شرمندم اينقد مزاحم ميشما...علي-: اي بابا اين چه حرفيه؟ تو اينجا مهموني و تنها... رو من حساب نکني چکار کني؟ -: ممنون...کاري نداري؟ علي-: نه.. مواظب خودت باش... ياعلي خدافظ . خدافظ ... روز ها تند و پشت سر هم ميگذشت .. کلاساي دانشگاهم تعطيل بود... فرجه هاي امتحانا بود.حسابي سرم گرم درس بود...بايد سنگ تموم ميذاشتم . نميخواستم شکست بخورم وبازنده باشم.گاهي هم به عنوان استراحت آشپزي ميکردم يا داستان کوتاه مي نوشتم. محمدم ديگه اون حرفمو به روم نياورد . از علي و مرتضي هم که کلا خبري نبود . کلاس هاي موسيقي سر جاش بود. کلي چيز ياد گرفته بودم . و آشنايي زيادي پيدا کرده بودم با دنياي موسيقي. عالي بود . هم اين دنيا هم مربيمون. شايان انصافا سنگ تموم مي ذاشت و ريز و درشت همه چي رو بهمون ياد ميداد . بعد آشنایي کامل با نتها و خوندن و نوشتنشون کم کم قرار بود بريم سمت پيانو. ناهيدم کلي تشکر مي کرد به خاطر اين که ازش خواستم همراهيم کنه . معمولا نميذاشتم حرفي بينمون رد و بدل شه ولي باز صم بکم که نميتونستم بشينم . محمد و ناهيدم پيش مي اومد که با هم پچ پچ کنن... بهتره از توصيف حال اون روز هام بگذرم. ديگه خودم رو آماده رفتن کرده بودم. ميدونستم فوق فوقش تا عيد اينجام و ديگر هيچ . سرم رو تکون دادم که فعلا اين فکرا رو از سرم بريزم بيرون و و به آشپزيم برسم . امروز رو به خودم استراحت داده بودم . دو هفته شب و روز درس خونده بودم.حتي تموم مدتي که تو خونه محمد بودم جز اون شبي که خودش ازم خواست تلوزيونم نگاه نکرده بودم.با اينکه جز دانشگاه هيچ جاي ديگه اي نميرفتم اصلا دپرس نبودم و حوصله ام سر نميرفت.وقتي محمد بود واسه چي بايد ناراحت ميبودم؟ از يه طرفم اين شهر و تنهايي خيلي خوب شده بود واسم. حداقل خوب به درس هام ميرسيدم. غذام تقريبا آماده بود. قاشق تميز برداشتم و يه کم از قورمه سبزيم چشيدم. انصافا خوب شده بود . بعد اون همه تمريني که کردم . در قابلمه رو گذاشتم و قاشق رو گذاشتم توي سينک.زير برنجم رو کم کردم. با صداي گوشيم پريدم هوا . روي اپن بود هم زنگ ميخورد هم ويبره ميرفت. از بس خونه سوت و کور بود و محمد هم صبح تا شب تو استديوش بود با کوچکترين صدايي ميپريدم هوا . رفتم سمت گوشيم و نگاهش کردم. شماره نا شناس بود . جواب ندادم. قطع شد و دوباره زنگ خورد. آرنجام رو گذاشتم روي اپن و گوشيو گذاشتم روي گوشم ....
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
آنطور که هستي باش ،....
صداقت مؤثرترين تيري است که به قلب هدف مينشيند ،....
هدفت را با نقشههاي جوراجور آلوده مکن ،...
خودت باش ،....
افتاده باش ،... نه ذليل ،...
شوخ باش ،... نه مسخره ،....
آزاده باش ،،... نه ياغي ،...
مطمئن باش ،... نه ساده ،....
از خود ،... راضي باش ،....
نه از خود راضي ،...
صبور باش ،... نه در کمين ،....
آنوقت خواهي ديد که کليد را در دست خود خواهي داشت!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خداوند بدون شک جبران می کند.mp3
14.95M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلااااام
صبح تابستونیتون بخیر و شادی
الهی امروز براتون لبریز از عشق و محبت باشه
الهی از هر لحظهی امروزتون بهترین بهره رو ببرید
الهی امروز براتون خاص باشه
دوست گلم
یادت باشه خودت بهترین فردی هستی که میتونی امروز رو برای خودت خاص کنی 😍😊
امروز میشه خاصترین روز زندگی ما باشه اگر نگاهمونو متفاوت کنیم😉
اگر امروز به نعمتهامون نگاهی متفاوت داشته باشیم ، متوجه میشیم زندگیمون چقدر خاص و قشنگه😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
چرا عاشق نمیشویم قسمت اول.mp3
9.68M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_هفتاد_و_هفتم_رمان 😍 #برای_م
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
صدا-: الو ؟ -: سلام بفرماييد...با ذوق گفت -: سلااااممم عاطفه ي خودم.... خوبي عزیزمم؟چقد اين صدا واسم آشنا بود . ضربان قلبم تند شد . با يه دنيا مهربوني و خنده حرف ميزد. صدا-: ... عاطفه؟ نشناختي بيمعرفت؟ داشتم همه مغزمو زير و رو ميکردم و صدا رو آناليز ميکردم تا صاحب صدا رو پيدا کنم . بد جور واسم آشنا بود.به نتيجه نرسيدم. -: نه... نشناختم... شما؟ صدا-: بله ديگه ... از دل برود هر آنکه از ديده برفت... شهابم خاااانووم...مغزم هنگ کرد . چند ثانيه نفسم قطع شد. اصلا انتظارش رو نداشتم . دلم ميخواست بدوم و از خوشحالي فرياد بزنم . انگار به گوشام اعتماد نداشتم -: چييي؟کي هستييي؟خنديد. صدا-: شهابم خوووو...ديگه نميتونستم خوشحاليمو پنهان کنم . داد ميزدم. فرياد مي زدم -: شهاااب بی تربیت خودتیی؟ اره؟ خودتييي؟ بمن ميگي بي معرفت؟ داشتم داد و بيداد مي کردم و همراهش قهقهه ميزدم از خوشحالي. اونم مثل من ميخنديد. شهاب-: آره خودمم... چرا داد مي زني حالا؟ -: نامرد ... چرا داد مي زنم؟ کجااا بودي تو اين همه مدت ؟ چرا بمن خبر ندادي؟ من که ديگه واسه تو غريبه نبودمممم... شهاب-: عزيزم اين مدتي که نبودم خيلي با ادب شديا؟؟ ... واستا برات توضيح بدم خببب ... من الان ايرانم ... خيلي دلم واست تنگ شده...ميخوام ببينمت...من هنوز داشتم داد ميزدم. -: منم دلم واست تنگ شده شهاب.... خيييلييي.... کجاييي؟کی اومدي؟ خنديد. شهاب-: يه هفته اي ميشه که کاملا مستقل و مستقر شدم ... فقط تهرانم ... چطور ميتوني بياي ببينمت؟ -: شهاب منم تهرانم ... واسه دانشگاهم ... تو فقط بگو کجايي ؟ شهاب کجايي؟ آدرسو برات اس ميکنم همين الان...کي مياي ؟ -: تو ادرسو بفرست من ساعت چهار اونجام شهاب ... دوساعت ديگه ...شهاب-: باشه ... عاليه .. خيلي منتظرتم... باي ...خنديدم -: اوه ... چه باي باي هم راه انداخته ... منم باي ...دوتامونم خنديديم و قطع کردم . فقط خدا ميدونست که چقققد خوشحال بودم . تو عمرم اينقدر ذوق نکرده بودم . البته چرا . اين خوشحالي حتي يک هزارم خوشحالي محرم محمد شدن نميشد . يه بوس واسه خدا فرستادم . صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . -: خدايا عاشقتم... همونطور که گوشي تو دستم بود چرخيدم تکيه بدم به اپن و اس رو بخونم که سينه به سينه محمد شدم . البته سينه به سينه که نه. سر به سينه . ماشالا قد ... گوشيو از تو دستم کشيد بيرون . خيره شدم تو چشماش . يه جور خاصي نگاهم ميکرد .محمد-: کي بود؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هفتاد_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
هيچ کي... يکي از دوستاي قديمي ...يه نگاه به صفحه گوشي انداخت ولي پيام رو باز نکرد. اون دستش که گوشيم توش بود رو انداخت پائين. مطمئن نبودم الان مودش چيه ؟ ولي عصبي به نظر نميرسيد . انگار رنجيده و غمگين بود. محمد-: ميخواي بري ببينيش؟ سر تکون دادم . چند ثانيه خيره شد بهم . نگاهمو ازش نگرفتم.حس ميکردم داشتم ذوب ميشدم تو نگاهش . همينطور خيره به چشمام بود . نميدونم چرا حس ميکردم يه غمي داره . کاش ناهيد زودتر مي اومد و از اين همه ناراحتي و تنهايي درش مي آورد. چشمام پر شد. يه خورده اومد جلوتر. نميتونستم نگاهمو بگيرم ازش . باز اومد جلوتر . نميفهميدم قصدش چيه . اشکام خشک شدن و قلبم بدجور داشت حالم رو لو ميداد . ديگه نزديک تر نيومد . يکم ايستاد . گوشيو گذاشت روي اپن و رفت بيرون . با نگاهم دنبالش ميکردم . خودش رو پرت کرد روي مبل جلوي تلوزيون . ميز رو چيدم . بعد نهار محمد دوباره رفت تو استديوش . ساعت سه و نيم کاملا آماده بودم. يواشکي به بيرون سرکي کشيدم . محمد نبود . پاورچين پاورچين رفتم از اتاق بيرون و از خونه خارج شدم . ميترسيدم ببينه و نذاره برم . باز تو استديوش سرگرم بود . همون دم در آژانس . آدرسو دادم و سر راه هم يه جعبه شيريني و دسته گل خريدم . دل تو دلم نبود . جلو درشون پياده شدم و زنگ رو زدم . کلي استرس داشتم.در باز شد. درو آروم باز کردم و رفتم داخل. يه خونه ويلایي با حياط خيلي خوشگل و ناز . يه گوشه هم تاب دونفره بود. دوتا درخت و کلي گل و گياه . رفتم جلوتر و پشت در ساختمون ايستادم . قبل از اينکه در بزنم در به روم باز شد . کيميا بود .کيمياي خودم ... واي که چقد دلم براش تنگ شده بود . کنارشم شهاب ايستاده بود . هر دو زديم زير گریه و محکم همديگه رو بغل کرديم . خيلي خوشحال بودم . سکوت مطلق بود و کسي حرفي نميزد . شهاب هم چشماش پر شده بود . بالاخره از کيميا جدا شدم و ميون اشک خنديديم و محکم چندين بار همو بوسيديم . چقدر به هممون سخت گذشت اون روز ها کيميا-: سلام مهمون نور چشمي من... بفرما تو قربونت برم .... دوساعته دم در نگهت داشتم... اشکام رو پاک کردم و همراهشون رفتم داخل . يه سالن که دور تا دورش مبل سلطنتي چيده شده بود . همه وسايلا تازه بود . دعوت شدم سمت مبل ها . همين که جلوتر مي رفتم چند تا اسباب بازي ديدم . روي زمين . پشت ميز و وسط سالن....خدااااي من....داد زدم -: کيميا... بچه توعه؟ شهاب و کيميا زدن زير خنده . چادر و کيفم رو پرت کردم روي زمين و دويم سمت بچه . عزيزم ...فدات بشم ... يه دخمل تپل و سفيدو لپالو... محکم بغلش کردم و کلي بوسيدمش . طفلک بچه هنگ کرده بود ... وقتي حسابي بچه رو آب لمبو و آبياري کردم . دوباره گرفتمش بغلم و بلند شدم . کيميا و شهاب کنار هم هنوز وسط سالن ايستاده بودن و من رو ديد مي زدن . دستم رو گذاشتم پشت گردن بچه . نگاهشون کردم. -: حقتونه ديگه تو روتون هم نگاه نکنم ... اينقدر غريبه بودم ؟ با عشق به هم نگاه کردن و خنديدن . دلم هزار تيکه شد . ياد محمدم افتادم . دلم براش تنگ شده بود . حالا که مقايسه مي کنم مي بينم حاضرم همين الان شهاب و کيميا رو ول کنم و برم پشت در اتاق محمد بشينم . بودن کنار محمد و حس کردنش رو بيشتر ترجيح ميدادم . به بچه نگاه کردم و آروم لپش رو گاز گرفتم . قلقلکش اومد و خنديد . -: اشمت چيه خاله جون؟ کيميا اومد جلو و من رو نشوند روي مبل و گفت کيميا-: اسمش غزاله اس خالش... -: کيميا چن ماهشه؟ اخم شيريني کرد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_هشتاد_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
کيميا-: يه سالشه خاله ژووووون...
بازم هزارتا بوس نثار غزاله کردم. بعد همه نشستيم دور هم و کلي گفتيم و خنديديم و خورديم و حسابي خاطرات تعريف کرديم به هم.از قديم و جديد .ازين مدتي که دور بوديم از هم. يهو چشمم خورد به ساعت. يا حسين... ساعت ۸:۳۰ بود. دستپاچه شدم و سريع گوشيمو برداشتم ببينم محمد زنگ زده يا نه.واي گوشيم خاموش شده بود. شارژش تموم شده بود . اي بترکي... هول شدم-: من خيلي ديرم شده بايد برم... شهاب-: خوابگاهت تا چند بازه؟ -: خوابگاهي نيستم خونه اجاره کرديم با بچه ها...شهاب-: خب چه بهتر... شب رو پيش ما بمون....-: نه ... نه... به بچه ها گفتم برمیگردم.... فرداهم امتحان دارم وسيله هام پيشم نيست ...اصلا نميشه... باز ميام ... بلند شدم. کيميا هم غزاله رو گرفت تو بغلش و بلند شد به پام ... آماده که شدم شهابم کتش رو تنش کرد شهاب-: واستا من ميرسونمت...-: نه مزاحم نميشم با آژانس ميرم ديگه... شهاب-: مگه من مردم که تو نصف شبي با آژانس بري؟ -: خدانکنه... کيميا رو بوسيدم و ازش کلي تشکر کردم. شهاب يه گاز کوچولو از لپاي غزاله گرفت شهاب-: بابايي... مواظب مامان جون باش تا من برگردم...رفتيم بيرون و سوار اتومبيل شهاب شديم. راه افتاد. به بيرون نگاه کردم و در همون حال ازش پرسيدم-: شهاب چرا اين دوسال بهم زنگ نزدين؟ شهاب-: به خاطر خودت ... ميدونستم واسه تو دردسر شديم و شديدا سختگيري ميکنن برات ... کنترلت ميکنن ... دوست نداشتم بدتر بشه ...-: شهاب نميدوني مامانت... شيدا .. شيده ... چي کشيدن تو اين دوسال طفلکي ها...شهاب آهي کشيد شهاب-: اومدم که ديگه همه چيو درست کنم.... بايد يه زندگي آروم رو شروع کنيم -: ان شاء الله شهاب هم زمزمه کرد شهاب -: ان شاءالله بقيه راه تو سکوت سپري شد. آدرشو به شهاب داده بودم. جلو در خونه ايستاد. شهاب-: اون جعبه هم واسه توئه ... برش دار...نگاهي به صندلي پشت انداختم که شهاب بهش اشاره ميکرد. با تعجب پرسيدم -: واسه من؟؟ برا چي؟؟ چي هست؟ شهاب-: يه سوغاتي ناقابل ... البته اگه اندازه ات نشد عوضش مي کنيم.. سليقه کيمياست...باذوق گفتم -: مرسي... سليقه کيميا تکه و حرف نداره...مطمئنم.. البته به جز يه مورد...با تجب نگام کرد شهاب-: تو چه مورد؟-: تو...از ته دل خنديد. شهاب-: بازم تاکيد ميکنم که به کسي خبر نده ما اومديم.. خودم ميخوام يه کارايي کنم... بازم حتما به ما سربزن... -: مطمئن باش به فاميل چيزي نميگم... دستتم درد نکنه رسوندي منو...خدافظ...جعبه رو برداشتم و دوباره تشکر کردم و پياده شدم.
« محمد »
کاش ميفهميدم چه مرگمه؟ من... محمد نصر ... با اين همه غرور و پرستيژ الان نشسته بودم روي جدول تو خيابون... اونم جلوي در آپارتمان... دستام سرم رو محاصره کرده بودن . نميدونستم کجا برم دنبالش بگردم؟ گوشيش هم که خاموش بود. يعني من اينقدر براش بي رنگ و بي ارزشم که حتي يه خداحافظي هم نکرد باهام؟ پشت تلفن داشت با يه پسر حرف ميزد... شهاب... همه مکالمه اش رو شنيدم ... ولي باتوجه به شناختي که ازش داشتم بهش شک نکردم.نخواستم زود قضاوت کنم.اشتباه کردم باید می پرسیدم ازش .باید توضیح میخواستم . ديگه داشتم رواني ميشدم. يعني اين همه مدت رو پيش اون شهاب بوده؟اگه ديگه برنگرده؟يه بنز مشکي جلوي آپارتمان ايستاد. يه نيم نگاه بهش انداختم و دوباره رفتم توي لاک خودم. دوباره دستام بودن و سر بيچاره ام. -: خدايا؟ چي کار کنم. به علي بگم؟ علي.. علي... مرتضي... اي خدا چرا همه دوستام شدن ملائک عذاب من؟ يهوو صدايي تو سرم پيچيد که همه فکرام يادم رفت ... صداي يه پسر... پسر-: عااااطفه...سريع سرم رو گرفتم بالا . همون راننده بنز بود . عاطفه وسط کوچه ايستاد. برگشت و به پسره نگاه کرد. عاطفه-: بله؟ دقيق شدم رو چهره پسره. پسره-:يه دنيا ممنون...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay