eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت سی وچهارم قدم می زدم و هر لحظه فکر می کردم که عاطف می رسد، دیگر داشت دی
☕ قسمت سی وپنجم بالاخره غروب سه شنبه هم آمد. سی و هشتمین شب چهارشنبه بود. دلم هواي مسجد کوفه داشت و به نظرم ارزشش را داشت که دو شب دیگر در مسجد کوفه شب نشینی کنم تا حاصل کارم را ببینم. لباس گرم تن کردم و به راه افتادم ،از قصر سلطان تا مسجد کوفه راهی نبود. از ساحل فرات رد شدم و به ماهی گیرها نگاه کردم که با شوق و ذوق ماهی می گرفتند، حتی لک لک ها هم با جفتشان توي آب بودند ولی من .... غروب آفتاب را دوست داشتم، ولی آن روز غروب آفتاب مرا دلتنگ می کرد. چشمم افتاد به نخلستان سلطان با آن خرماهاي پلاسیده اش. پوزخندي زدم و راهم را ادامه دادم. همین خرماها نزدیک بود مرا به کشتن دهد، رسیدم به مسجد کوفه، مسجد مثل همیشه چند نماز خوان خودش را داشت. بعد از ساعتی مسجد کم کم خلوت شد و من تا صبح همان جا ماندم. ___ دستانم را روي تاخچه تکیه دادم و از شیشه هاي مشبک و رنگی رنگی پنجره به حیاط چشم دوختم. با اینکه از طلوع آفتاب به قصر آمدم و خوابیدم ولی باز هم خستگی دیشب از تنم بیرون نرفته بود، گرچه خستگی شب زنده داري نفسم را گرفته بود اما بیشتر از دیدن آن خواب اذیت می شدم، دوباره خواب آن پرنده را دیدم و باز هم از دستم پرید. آفتاب بعدازظهر زمستان درختان کاج را زیبا کرده بود. با ناراحتی به حیاط چشم دوخته بودم تا راز این خواب را بفهمم، اي کاش عاطف می بود تا دوباره او را می فرستادم بلکه خبری بیاورد. روي میز را نگاه کردم، غلام سینی ناهار را روي میز گذاشته بود. ناهار را خوردم و خودم را به بی خیالی زدم و تا شب کار کردم ، آن شب طولانی هم بالاخره تمام شد. صبح زود که از خواب بلند شدم، رفتم توي حیاط و آبی به دست و صورتم زدم. باید منبت کاری سلطان را سریع تر پیش می بردم، توي آن چندروز فکر محبوبه و این عاشقی ها کار دستم داده بود. تابلوي بزرگ قوي عاشق که قرار بود براي سلطان بسازم خیلی کار داشت، می خواستم سریع دست و صورتم را بشورم تا کارم را ادامه دهم،ولی وقتی صورتم را می شستم صدایی عجیبی که از پشت سر می آمد باعث شد برگردم و دور ورم را خوب نگاه کنم، رد چند قطره خون روي سنگفرش حیاط دیده می شد. کنجکاو شدم ببینم داستان رد خون چیست و به کجا ختم می شود. رد خون را با چشمهایم گرفتم، و در نهایت تعجب دیدم چند قدم آنطرف تر، کنار باغچه یک زاغ زخمی بال بال می زند، از بچگی هم از کلاغ و زاغ بدم می آمد، ولی دلم براي این یکی سوخت، ناي نفس کشیدن نداشت و بدجوري بال بال می زد. دویدم تا حجره، سریع یک تکه چوب بدر نخور برداشتم تا زاغ را به حجره ببرم. وقتی آوردمش حجره، با چشم هایش التماسم می کرد، زیر بالش زخمی شده بود دقیقا کنار سینه اش. نگاهی به دور و برم کردم، ولی پارچه کهنه اي پیدا نکردم تا بالش را ببندم. در قصر همه چیز پیدا می شد إلا همین چیز هاي ساده. با هر سختی که بود از غلامان قصر مقداري پارچه کهنه گرفتم و به پانسمان کردن زاغ مشغول شدم، وقتی پانسمانش تمام شد، کمی آب و دانه کنارش گذاشتم و روي تاخچه با کمی فاصله از شومینه رهایش کردم. خیالم که از بابت زاغ راحت شد، رفتم سرکار خودم و کارم را ادامه دادم. آنروز تنها سعی می کردم خودم را عادي نشان دهم و برایم بسیار سخت بود که خودم برای خودم نقش بازی کنم . بدون شک دیوانه ای که بخواهد نقش آدم عاقل را بازی کند باخته است ، مریضی که بخواهد خود را سالم جلوه دهد ضایع خواهد شد ، پرستویی که ماهی بودن را انتخاب کند غرق میشود و عاشقی که میخواهد خود را بی خیال جلوه دهد،مدت هاست که مرده است حتی اگر نفس بکشد و راه برود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 @yazenab_78
☕ قسمت سی و ششم کمی که گذشت، سر و کله عاطف هم پیدا شد، با لبخند وارد شد و گفت: -ببینم آقاي هنرمند چه کار کرده،کجاي کاري استاد؟ بگو ببینم چند روز دیگر این قوي عاشق آماده می شود؟ - به به رفیق بی مرام، یادي از ما کردي! - من بی مرامم یا تو! همیشه من باید خدمت برسم؟ یک بار تو بیا پیش من. اصلا نمی دانم کجا باید دنبالت بگردم. - حق هم داري، مگر تو از این حجره بیرون می آیی که جایی را بلد باشی. با شور و شوق آمده بود قصدش را می دانستم ، می خواست حال و هوایم عوض شود، سمت پنجره رفت و گفت: - این پرده ها را کنار بزن افسرده می شوي، کنج این حجره تاریک چه خبر است که بیرون نمی آیی. - حالا تو ... حرفم را قطع کرد و گفت: - این دیگر چه موجودي است. خنده ام گرفت، از بس زاغ بیچاره را باند پیچی کرده بودم که تشخیص هویتش سخت شده بود،گفتم: - زاغ است. صبح پیدایش کردم. دستش را روي بالش کشید و گفت: - کجا بود، حتما از حیاط پیداش کردي. - آري، تو از کجا می دانی؟ - اتفاق تازه اي نیست، کاش می توانستم دستش را از قصر قطع کنم. هر کاري که می خواهد می کند، حیوان خونخوار، افسارش از دست پدرم در رفته است. - تو میدانی کار کیست؟ - کار همیشگی اش است، ابوکفتار. - ابوکفتار دیگر کیست؟ من می شناسمش؟ - ابوحسان را می گویم، همان که می خواست گردنت را از زیر تیغ رد کند. قلمی به چوب زدم و گفتم ؛ -ابوحسان!! چه کار پرنده ها دارد؟ - نمی دانم، شنیده ام از کودکی هم همینطور بوده. - عجب - می دانی محمد، خدا به همه آدمها یک قلب شیشه اي می دهد، ولی بعضی از آدمها که مهربانی کردن را فراموش می کنند قلبشان کم کم کدر می شود، تا جایی که - تبدیل به سنگ می شود. - دقیقا زدي به هدف. - و آدمهایی که قلبشان تبدیل به سنگ شد، عادت می کنند قلب هاي شیشه اي را بشکنند. - راستی محمد، تو چرا باز زانوي غم بغل گرفته اي. - من! نه، خیلی هم حالم خوب است. -دروغ نگو، ناراحتی توي چشم هایت پیداست. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 @yazenab_78
☕️ قسمت سی و هفتم -دروغ نیست، من دیگر باید فراموشش کنم، شاید هیچ وقت قرار نیست به هم برسیم. آمد نزدیک من و گفت: - چقدر زود خسته شدي مرد، تو واقعا می خواهی فراموشش کنی؟! - کدام محبوبه، چرا من باید پاي این عشق بسوزم؟ - هنوز که اتفاقی نیفتاده، فقط محل زندگی شان تغییر کرده است. اصلا بگو ببینم تا به حال پاي یک سگ را بوسیده اي؟ - اَه اَه چرا باید این کار را بکنم! - بگو بوسیده اي یا نه؟ - معلوم است ، نه. عاطف روي میز نشست و ادامه داد: - ولی من کسی را می شناسم که این کار را کرد. - هوووم فهمیدم، حتما تو هم از آن آدمهاي خرافی هستی که می گویند اگر فلان کار عجیب و غریب را انجام دهی به مراد دلت می رسی. - نه .... مجنون را می گویم، او هرگز خسته نشد می فهمی؟ یک روز مردم مجنون را دیدند که پاي یک سگ را نوازش می کند و می بوسد، همه دورش جمع شدند و مسخره اش کردند. یکی از بین جمعیت گفت: او دیوانه است. یکی دیگر گفت: تا دیروز عاشق لیلا بودي حالا عاشق این سگ شدي! ولی میدانی مجنون چه گفت؟ گفت این حیوان از جلوي خانه لیلا رد شده. خاك قدمهاي لیلا بر قدمهایش چسبیده ، با این وجود چرا پاهایش را نبوسم. - خب، چه کار کنم، اصلا گیرم من پاي این عشق ماندم، اگر محبوبه ازدواج کرده بود چه؟ - تو که مطمئن نیستی؟ چرا انقدر خودت را اذیت می کنی؟ اگر ازدواج نکرده بود چه؟ ببین محمد اگر می خواهی همین اول راه ببري بدان که عاشق نیستی. مجنون وقتی از همه جا خسته شد پناه برد به بیابان. روي خاك می نوشت لیلی پاك می کرد و دوباره می نوشت از او پرسیدند چه چیزي روي خاك می نویسی؟ گفت: (چون میسر نیست من را کام او عشق بازی میکنم با نام او ) می بینی نا امیدي براي عاشق ننگ است، او می دانست لیلی حتی نگاهش هم نمی کند ولی باز امید داشت. باز هم می خواهی فراموشش کنی؟ - نمی دانم. - به فکر نشد نباش محمد، همه چیز می شود. فقط کافی است به معجزه زمان اعتقاد داشته باشی. زمان همه چیز را حل می کند. حالا یک سوال: تا به حال به نعمت هاي زندگی ات فکر کرده اي؟ پدر مادر خانواده نفس کشیدن ... - پدر!!! - آري پدر اگر بالاي سرت نبود، چه می شد؟ با آمدن نام پدر ، پدرم یادم آمد، اسم پدر مثل پتک خورد توي سرم، توي دلم فقط خودم را لعنت می کردم که چرا بعد از بیرون آمدن از سیاه چال پدرم را فراموش کردم، من با پوشیدن لباس قصر مغرور شده بودم، پدرم را فراموش کردم و سیاه چال را از ذهنم پاك کردم. گفتم: عاطف بلند شو. - چه شده. - بلند شو، باید به سیاه چال برویم. - چرا سیاه چال؟ - عاطف، عاطف، الان وقت سوال پرسیدن نیست. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت سی و هشتم بلند شدم دستش را گرفتم و همراه با خودم عاطف را بیرون بردم، کسی مرا توي قصر نمی شناخت، ولی عاطف را همه می شناختند، فقط کافی بود عاطف همراه آدم باشد، همه نیزه دارها احترام می کردند، نگهبان ها راه را باز می کردند و درهاي بسته بی چون و چرا باز می شد، پس باید عاطف با من می آمد، عاطف سراپا تعجب بود، تند قدم بر می داشتیم و او جلوتر از من می رفت، از اینکه عاطف به من اطمینان داشت و بیش از این سوال پیچم نمی کرد خوشحال بودم. تا اینکه رسیدیم به در سیاه چال، هر چقدر نزدیک تر می شدم، قدم هایم را تند تر بر می داشتم، توي سیاه چال سر از پا نمی شناختم و جلوتر از عاطف می رفتم عاطف صدا زد: - کجا می روي؟ بدون اینکه بایستم، یا به پشت سرم نگاه کنم جواب دادم: - اینجا نیست، جلوتر است. تا یک جایی رفتم و همان جایی که فکر می کردم نزدیک شده ام ایستادم، خوب دو رو ورم را نگاه کردم، هیچ کدام را نمی شناختم ، اهل سیاه چال به من نگاه می کردند و من با نگاه پرسشگرم به آنها خیره شدم. بدون اینکه از شخص خاصی سوال بپرسم گفتم: - عبدالحمید.... عبدالحمید کدامتان است؟ انگار هیچ کس صدایم را نشنیده باشد، همه سکوت کرده بودند. فریاد زدم: سریره کدامتان است؟ هر لحظه منتظر جواب بودم ولی انگار که هیچ کدامشان صداي مرا نشنیده باشند. عاطف کنارم ایستاده بود و با صدایی آرام پرسید؟ - دنبال که می گردي؟ بگو برویم بالا بپرسیم؟ صداي عاطف را شنیدم ولی اصلا میلم نبود که از سیاه چال بیرون بروم، باید همان موقع که آنجا بودم پیداش می کردم. توي فکرم این بود که نقد بهتر از نسیه است. فریاد کشیدم: - حرف بزنید دیگر، کر و لال ها. بلافاصله صدایی از پشت سر گفت: سریره مرد، او را بردند. برگشتم به عقب نگاه کردم، چشمانم می خواست از حدقه بیرون بزند. پیرمرد بدون اینکه از جایش بلند شود با اشاره انگشت چند سلول آنورتر را نشان داد. سلول خالی بود و به جز یک ظرف آهنی چیز دیگري در آن دیده نمی شد. با دیدن جاي خالی پدرم، چیزي شبیه ترس به جانم افتاد. بغض در گلویم جمع شده بود، هر لحظه امکان داشت بغض گلویم لبریز شود همانطور به سلول خالی خیره شدم، نفسم بالا نمی آمد، احساس تنگی نفس می کردم، چند قدم عقب عقب رفتم و دیگر دلم طاقت نیاورد، چیزي روي دلم سنگینی می کرد. و با همان حال دوان دوان از سیاه چال بیرون رفتم. با سرفه هاي شدید فهمیدم دوباره حالم خراب شده است. کنار باغچه ایستادم ودستم را به درخت کاج تکیه دادم، هر بار که سرفه می کردم مقداري خون از دهانم می ریخت. نمی دانستم بغض گلویم را بیرون بریزم یا خون سینه ام را؟ من بعد از این همه سال غریبی، بی پدري و یتیمی ، فقط چند میله بین من و پدرم فاصله بود، ولی ... آري تقصیر من نبود، تقدیر همین بود. تازه معناي آن خواب را فهمیدم، پدرم همان پرنده زیبا بود که هیچ وقت قرار نبود دستم به او برسد. فکر می کردم آن پرنده محبوبه باشد، فکرمی کردم تنها نیمه گمشده زندگی من محبوبه باشد. آه که چه اشتباه فکر می کردم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت سی نهم دستان گرم عاطف را پشتم احساس می کردم. شانه ها و گردنم را می مالید تا آرام شوم. خودم را پس کشیدم و گفتم: نیازي ندارم. - باعث می شود آرام شوي. -گفتم نیازي ندارم. - راحت باش ، همه اینجور مواقع خجالت می کشند. سرفه هایم قطع و وصل می شد، می ترسیدم برگردم، حرف بزنم و ناگهان از دهانم خون بپاشد. -چه شد؟ چرا حالت بد شد؟ دیگر دلم طاقت نیاورد، برگشتم و گفتم: - فقط برو، دیگر هیچ کدام از اهل قصر را نمی خواهم ببینم. عاطف با چشم هاي حیران به من نگاه کرد، انگار خشمی که از دلم می جوشید را در چشمم می دید. ادامه دادم: حتی تو. راهم را کشیدم و رفتم. دیگر از هر چه قصر و آدم اشرافی حالم به هم میخورد. قصر محل زندگی نبود بلکه لبه تیغ بود که هر لحظه امکان داشت آدم از روي آن بیفتد. حق داشتم عصبانی شوم، همین قصر نزدیک بود مرا به کشتن دهد، پدر من به دستور همین اشرافی ها این همه سال در سیاه چال بود و در سیاه چال مرد، چطور می توانستم دل خوشی از اهل قصر داشته باشم، عاطف هم فرزند همان سلطان چشم و دل سیر بود، چرا باید تحملش می کردم. در حجره را با عصبانیت بستم و در کنج خلوت خودم کز کردم و دیگر هم بیرون نرفتم. گاهی می خوابیدم، گاهی اشک می ریختم و گاهی کار می کردم. توي خودم بودم و با کسی کار نداشتم ، شب که شد از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم، هیچ ستاره اي در آسمان دیده نمی شد، ماه هم هلال کوچکی بود که پشت درختان مخفی شده بود، شبی تاریک و سرد. دقیقا مثل خودم. حال من هم بی شباهت به آن شب نبود، خودم هم تاریک بودم مثل همان شب تاریک که هلال ماهش پشت شاخه اي نازك از درخت خشکیده زمستان مخفی شده بود. دو سه روزي گذشت، حالم تعریفی نداشت ولی رفته رفته بهتر می شدم. از این که عاطف را ناراحت کردم پشیمان بودم. خودم هم می دانستم او تقصیري ندارد. اصلا عاطف با بقیه اهل قصر زمین تا آسمان فرق داشت. کاري نمی شد کرد ، اتفاقی بود که افتاده بود. از اشتباه کردن تنفر دارم، چون می دانم هر کار اشتباهی تخم کینه در قلب انسان ها می کارد. توي حجره قدم می زدم و نمی دانستم چطور حرف هاي آن روز را جبران کنم. قلب آدم ها مثل چوب گردو خوش بافت است و حرف ها مثل قلم. وقتی قلم را ناشیانه تکان دهی، چوب آسیب می بیند، خراش بر می دارد و گود می شود، آن وقت دیگر هیچ راه جبرانی نیست، مگر اینکه چوب را کنار بگذاري و براي همیشه فراموشش کنی یا با طرح هاي مختلف انداختن دور و اطراف خراش، خراش را کم رنگ جلوه دهی. بله، شاید بتوانی خراش را کم رنگ جلوه دهی ولی نمی توانی پاکش کنی. این کاري بود که من با قلب عاطف کردم. حالا یا باید عاطف را کنار می گذاشتم که این امکان نداشت، او خیلی به من محبت کرده بود و تنها رفیق و همراه من در قصر بود،یا می توانستم اشتباهاتم را با محبت کمرنگ کنم. و این تنها راه من بود، البته خراش اشتباه من براي همیشه بر قلبش می ماند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
سلام دوستان عیدتون مبارک 🌺🌹 تعداد پارتها را زیاد کردم اینم عیدی من به شما💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 هم ساقی کوثر تویی هم هادی و رهبر تویی 🌸 هم شاه بحر آور تویی هم شافع محشر تویی 🌸 هم حیدر صفدر تویی شاهانه گویم یا علی غدیر، یک تاریخ است؛ تاریخى که، ابتدایش مدینه است، میانش کربلا و انتهایش ظهور ... عید تکمیل دین، عید حقّ الیقین عید نورالمبین تهنیت‌باد💐 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی عید غدیر.mp3
10.3M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
سلام 😊 سه شنبه تون سرشاراز بارش خوشبختی🌷🍃 صبـح یعنی 🌷🍃 یک سبد لبخند یک بغل شـادی🌷🍃 یک دنیا عشق و خندیدن از اعماق وجود 🌷🍃 به شکرانه داشتن نفسی دوباره روزتون زیبا و شاد و عیدتون مبارک 🌷🍃 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
4_5863932739153035711.mp3
10.32M
❤️ عید غدیر عید امامت و ولایت مبارک 🎤🎤 علی فانی 💠 چشمه ی باران #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا