فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 هم ساقی کوثر تویی
هم هادی و رهبر تویی
🌸 هم شاه بحر آور تویی
هم شافع محشر تویی
🌸 هم حیدر صفدر تویی
شاهانه گویم یا علی
غدیر، یک تاریخ است؛ تاریخى که،
ابتدایش مدینه است، میانش کربلا
و انتهایش ظهور ...
عید تکمیل دین، عید حقّ الیقین
عید نورالمبین تهنیتباد💐
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی عید غدیر.mp3
10.3M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
4_5863932739153035711.mp3
10.32M
❤️ عید غدیر عید امامت و ولایت مبارک
🎤🎤 علی فانی
💠 چشمه ی باران
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سی_و_هفتم - تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_هشتم
بهــزاد بــه قهقهــه افتــاد. موقــع خنــده چقــدر قیافــه دلنشـینی پیـدا مــی کــرد. ناخودگــاه بهــش زل زده بــودم. دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود و اکنــون او را ســیر مــی دیــدم. شــادي زایدالوصــفی در وجــودم احســاس مــی کــردم عجیــب بــود تمــام دلخــور ي هــایم را فرامــوش کــرده بــودم . و ایــن از نگــاه مــن چیزي جـز عشـق نبـود! بهـزاد هـم در نگـاه مـن غـرق شـده و بـه فکـر فـرو رفتـه اسـت . گـو یی هـر دو در چشمان یکدیگر گذشته را مرور میکردیم. با صداي اعتراض دانیال هر دو به خود آمدیم. بهزاد چشمکی به من زد و سپس با شیطنت گفت:
- من میرم این وروجک را که شاهد ماجراي عشق ما بوده را، سر به نیست کنم.
بهزاد دست دانیال را گرفت و از من دور شدند. رفتنشان را نظاره می کردم.
نگــاهی بــه آســمان کــردم و گفــتم : «خــدایا یعنــی مــی شــه یــه روزي بهــزاد دســت پســرخودمون رو بگیره؟! یعنی می شه ما دوباره مال هم باشیم!»
بـا یــادآوري حــرف علیرضــا کــه مــی گفــت؛ شــاید در ایـن جــدایی مصــلحتی بـوده لبخنــد فاتحانــه اي زدم. گفتم: «چه مصلحتی از ایـن بـالاتر کـه خـدا مـا رو از هـم جـدا کـرد تـا مـزه تلـخ جـدا یی را بکشـیم و قـدر همـدیگر رو بیشـتر بـدونیم. آقـاي دکتـر شـهریاري! ایـن دفعـه بـا عـرض شـرمندگی، حرفـاتون غلط از آب دراومد. هر چند حق داري آخه تا حالا عاشق نبودي بفهمی من چی می گم!»
از خوشــحالی در پوســت خــودم نمــی گنجیــدم بــا لبخنــدي بــر لــب بــه طــرف آلاچیــق راه افتــادم. بــا دیـدن رهـام کـه چنـد متـري جلـوتر از مـن بـا دسـتهاي قـلاب شـده بـه درختـی تکیـه داده بـود و مثـل
مجسمه بـه مـن خیره شـده بـود خشـکم زد . نمـی دانـم چـه مـدتی آنجـا بـود؟ حرفـا ي مـن و بهـزاد را شـنیده بــود یــا نــه؟ از کــارش عصــبانی شــدم و ســرم را بــه نشــانه تأســف تکــان دادم و بــی توجــه بــه حضورش رفتم.
- کبکت خروس می خونه دختر عمو!
رهام ول کن نبود باید جوابش را می دادم. با اخم به طرفش برگشتم.
- می شه یه خواهشی ازت کنم؟
- شما جون بخواه؟
- اینقدر زاغ سیاه من رو چوب نزن لطفاً!
بـدون اینکـه منتظـر جـوابش باشـم از کنـارش گذشــتم کـه خیلـی ناگهـانی دسـتم را گرفـت. عصـبانی شدم و با خشم بهش توپیدم: - چه غلطی می کنی؟
رهام با چشمایی که کینه در آن شعله می کشید به من خیره شد و گفت:
- فکر نمی کردم این قدر خر باشی که با یه اشاره دوباره به طرف بهزاد برگردي؟!
با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و داد زدم:
- به تو مربوط نیست.
و به راهم ادامه دادم. دوباره صداش بلند شد.
- بیچـاره! پسـره ولـت کـرد و مثـل یـه دسـتمال انـداختت دور، معلـوم نیسـت تـو ایـن چهـار سـال چـه غلطـی مـی کـرده و اصـلاً یـاد تـو هـم نبـوده، اون وقـت تـوي بـیشـعور دوبـاره خـامش شـدي، بـرات متأسـفم سـهیلا! تـو دیگـه اون دختـر مغـروري کـه مـن مـیشـناختم نیسـتی، تـو یـه موجـود حقیــر و بـدبختی کـه نیــاز بـه تــرحم داري، مثـل ســگی مــی مــونی کــه هـر کســی دســت بــروي سـرت بکشــه براش دم تکون می دي!
بـا دور شـدنم بقیـه حرفهـایش را دیگـر نمـی شـنیدم، انصـافاً اینبـار حـق بـا رهـام بـود، نبایـد بـه ایـن زودي می پذیرفتم، اما دیگر دیر شده بود. من به او قول داده بودم!
حرفاي رهـام دلگیـرم کـرده بـود . از خـودم عصـبانی بـودم . احسـاس مـی کـردم خـودم را جلـو ي بهـزاد کوچک کرده ام. اگر مادر اینجا بود به خاطر رفتارم سرزنشم می کرد.
با نزدیک شدن به آلاچیق فرزین نگران به طرفم اومد.
- پس دانی کو؟
- من فقط ماشینت رو به آقاي افروز نشون دادم و خودم اونجا نموندم.
- نگران نباش فرزین جون، حتماً با پسرم بهزاد رفته بیرون!
مادربهزاد بود که فرزین را دلداري می داد.
- می شه شماره اش رو بدین مطمئن بشم!
از چهره نگران فـرزین خنـده ام گرفـت، بـه دانیـال خیلـی کـم محلـی مـی کـرد بـی خبـري بـرا یش لازم بود!
بـالاخره بـا آمـدن بهـزاد و دانیـال بسـاط ناهـار را چیـدیم. بهـزاد کـاملاً خونسـرد و عـادي بـود درسـت عکس من، خیلی معـذب بـودم بـراي همـین بـه نگاهـاي وقـت و بـی وقـت بهـزاد تـوجهی نمـی کـردم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_نهم
تمـام تلاشـم را بکـار مـی گـرفتم تـا نگـاهم بـه بهـزاد نیفتـد دیگـر شـور و هیجـان چنـد لحظـه قبـل را نداشتم. نمی دانـم چـرا؟ بـه خـاطر رهـام کـه از قـول و قـرار مـا خبـر داشـت؟ یـا تـرس از رسـوا شـدن در جمع؟ و شاید تأثیر حرفهاي رهام؟ هر چی بود از نگاه کردن به بهزاد فرار می کردم!
بعد از ناهـار رهـام اعـلام کـرد کـه تعـداد ي از دوسـتانش تـا سـاعتی دیگـر بـراي برگـزاري مهمـانی بـه دعــوت او بــه بــاغ مــی آینــد. ایــن برنامــه هــر ســال رهــام بــود . بعــدازظهر ســیزده بــدر عــده اي از دوسـتانش را بــه بــاغ دعــوت مــی کـرد و بسـاط موســیقی و رقــص و کشیدن قلیـان و تختـه بـازي راه می انداختند.
همیشه از این مهمانی هـا گریـزان بـودم . یـادم مـی آیـد؛ آن موقـع هـم بـه اصـرارمادرم کـه مـی گفـت :
«تـو جـوانی و بایـد خـوش باشـی.» در ایـن مهمـانی هـا شـرکت مـی کـردم. در بعضـی از ایـن پـارتی هـا نـادر سـیگار مـی کشـید و مـن را تهدیـد مـی کـرد کـه بـه مـادر و پـدر چیـزي نگـویم! بعـد از کشـیدن ســیگار، نــادر رفتارهــاي عجیــب و غریــب از خــودش نشــان مــی داد، بــی جهــت مــیخندیــد و سرخوش بـود . حرفهـاي بـی سـر و تـه مـی زد. چنـان رفتارهـا یش غیرمعمـول بـود کـه مـرا بـه وحشـت
مــی انــداخت. هــر چنــد بعــدها علــت رفتارهــایش را متوجــه شــدم . نــادر در سـیگارش از حشــیش استفاده مـی کـرد . از آنجـایی کـه از نـادر خیلـی حسـاب مـیبـردم . جـرأت نمـی کـردم چیـزي در ایـن باره به پدر و مادرم بگویم. مـادر سـاده یمـان هـم فکرمـیکـرد یـک جشـن کوچـک اسـت کـه فقـط چنـد تـا جـوان دور هـم جمـع
شـدند و خــوش مـی گذراننـد البتـه زیــر نظــر والدینشـان! در حــالی کـه در اکثـر مهمـانی هــا، والــدین میزبانان حضـور نداشـتند ! مـن هـم کـه د یگـر یکسـالی بـود در ا یـن مهمـانی هـا شـرکت نکـرده بـودم و
اصــلاً حوصــله نمــی کــردم آنجــا بمــانم و شــاهد نگاههــا ي خیــره پســران و حرکــات جلــف دختــران و دود قلیــان و آهنگهــاي گوشــخراش باشــم و شــاید دلیــل اصــلی بــی رغبتــی ام، زنــدگی در کنــار خـانواده دایـی اسـد بـود کـه رفتـه رفتـه باعـث شـده بـود بعضـی از اخلاقهـا ي آنهـا هـم رو ي مـن تـأثیر گذاشـته و ناخودگـاه از بعضـی چیزهـا کـه قـبلاً راغـب آن بـودم گریـزان و بـه بعضـی چیزهـا علاقمنـد شوم، خسـتگی را بهانـه کـردم و از جمـع بلنـد شـدم کـه بـروم، در آن حـال نگـاهم بـه صـورت متعجـب بهزاد افتاد، لبخند کوچکی تحویلش دادم که از نگاه تیزبین رهام دور نماند و با تمسخر گفت:
- بهزاد جون تعجـب نکـن سـهیلاي مـا خیلـی وقتـه قـاطی یـه عـده آدم متحجـر شـده و بـه درگـاه خـدا توبه نموده!
بـا حـرف رهـام، بهـزاد و مـن سـرخ شـدیم و بـاز هـم نگاهـاي کنجکـاو و پـر سـؤال حاضـرین و البتـه نگاه خصمانه آنا روي پوست صورتم جولان داد. بــا غــیض نگــاهی بــه رهــام کــردم ظــاهراً از ا ینکــه دیگــران را متوجــه مــا ســاخته بــود خوشــحال بــود . سـپس بـا عـذرخواهی کوتـاهی از جمـع جـدا و بـراي اسـتراحت بـه داخـل یکـی از اتاقهـاي عمـارت بـاغ رفتم، هنوز کاملاً وارد نشدم که صداي موزیک موبایلم خبر از یه پیامک می داد.
- چرا رفتی؟
متعجب به شماره ناآشنا نگاه کردم. که دوباره پیامک اومد:
- هنگ نکن بهزادم.
با دیدن اسمش لبخند زدم و جواب دادم.
- از اینجور مهمونیا بدم میاد دوستاي رهام خوب نیستن.
- من کنارت بودم عزیزم.
واژه عزیزم دلم را قلقک داد. هنوز جواب ندادم دوباره پیام داد.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهلم
- منم دارم میرم. باغ بدون تو صفا نداره سیندرلا! مواظب خودت باش دوست دارم.
- منم دوست دارم باي!
در خلسه شیرین عشق غرق بودم. که تهمینه نجاتم داد.
- سهیلا توي اتاقی؟
- آره بیا تو.
تهمینه با آن شکم گنده اش در حالی که نفس نفس می زد وارد شد.
- رهام چی می گفت؟
- منظورت چیه؟
- خودت رو به اون راه نزن، بین تو و بهزاد هنوز خبریه؟
- نه
- دروغ نگو، پس چرا پسره تا فهمید تو توي مهمونی شرکت نمی کنی، بلند شد رفت؟!
با تعجب ساختگی گفتم:
- واقعاً؟
- آره به خدا، همین الان از همه خداحافظی کرد و رفت.
- من چی می دونم میرفتی از خودش میپرسیدي؟
- نمی خواي بگی نگو، اما دستتون براي همه رو شد.
براي اینکه ذهن تهمینه را منحرف کنم گفتم:
-راستی این نی نی تو کی قراره به دنیا بیاد؟
- بی خود حرفم رو عوض نکن.
تهمینه چشماش رو ریز کرده و با شیطنت ادامه داد:
- تو بـاغ چیکـارت کـرد کـه از ا یـن رو بـه اون رو شـدي کلـک؟ نـه بـه اون اول کـه محلـش نمـی دادي نه به الانت!
صورتم گر گرفت و خندیدم.
تهمینه خندید و گفت:
- حال رخساره خبر می دهد از سر درون!
- نگفتی کی به دنیا میاد؟
- خدا بخواد یه ماه دیگه، کاش منم با تورج و عسل می رفتم خونه.
- مگه تورج و عسل رفتند؟
- آره.
- عمه چی؟
- نه نرفته با بقیه بزرگترا رفتند بیرون تا جوونها راحت باشند!
- چرا آقاي دکتر نیازي نیومد؟
- توکه باباي منو می شناسی از فامیلاي مامانم خوشش نمی آد به ویژه دایی فرخ!
- آقا هوشنگ چی؟
- بیچـاره مـادرش مـریض بـود کنـارش مونـد مــن هـم خواسـتم بمـونم، نذاشـت . حـال مـادرش اصــلاً خوب نیست، خدا کنه عمرش به دنیا باشه و نوه ش رو ببینه!
بعد دستش رو روي شکمش گذاشت و آهی حسرت بار کشید.
هوشــنگ رامــین، شــوهر تهمینــه دکتــر و دانشــجوي دکتــر نیــازي پــدر تهمینــه بــود، مــادرش تــک و تنهــا پســرش را بــا ســختی بــزرگ کــرده بــود و بــه ا ینجــا رســانده بــود، وقتــی هوشــنگ خواســتگاري
تهمینـه آمـد هـیچ کـس فکـر نمـی کـرد آقـاي نیـازي بـا آن همـه اعتبـار، دختـرش را بـه پسـر ي بـدون پدر بـا وضـعیت مـالی متوسـط بدهـد امـا دکتـر نیازي بـدون توجـه بـه حـرف دیگـران، مـادر هوشـنگ را شیر زنی میدانسـت کـه بـه خـوبی توانسـته پسـرش را بـا دسـت خـالی و فقـط بـا تـلاش و توکـل بـه خـدا بـه اینجـا برسـاند و ایـن مهتـرین دلیـل ازدواج هوشـنگ و تهمینـه بـود بـه خـاطر همـین افکـار و عقاید دکتر بود که او را دوست داشتم و گاهی آرزو می کردم که کاش چنین پدري داشتم!
صحبتمون با تهمینه به درازا کشید وکم کم خواب مهمان چشمانم شد.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_یکم
وقتی از خواب بلند شـدم دم غـروب بـود و هـوا رو بـه تـاریکی مـی رفـت، بـا د یـدن جـاي خـالی تهمینـه و سکوت مرگبـاري کـه همـه جـا برقـرار بـود ترسـی تمـام وجـودم را فـرا گرفـت . بـا سـرعت خـودم را
بــه طبقــه پــایین رســاندم و شــروع کــردم بــه صــدا زدن ولــی کســی جــوابم را نــداد. آب دهــانم را بــه
سـختی قـورت دادم. و بـا تـرس و لـرز بـه جاهـاي دیگـر سـرك کشـیدم. اکثـر لوسـرها روشـن بـود ! از فکر اینکه مرا تنها گذاشته و رفته بودند به وحشت افتادم با صداي بلند داد زدم:
- تو رو خدا شوخی نکنید. دارم از ترس پس می افتم!
آنقدرترسـیده بـودم کـه جـرأت نداشـتم بـه بـاغ بـروم و آنجـا را هـم ببیـنم. ناگهـان صـداي بـاز شـدن در ورودي عمــارت و متعاقــب آن قــدمها یی کــه بــه ســمت پــذ یرایی گــام برمی داشــتند را شــنیدم،
دســتم را روي قلــبم گذاشــتم و مثــل مجســمه وســط پــذیرایی ایســتادم و منتظــر بــه در خیــره شــدم.
دســتگیره در بــه آرامــی پیچــی خــورد و در بــاز شــد . بــا بازشــدن در، چشــمانم را بســتم و جیــغ هستریکی بلندي کشیدم!
- چته دختر، چرا جیغ می کشی؟
با بلند شـدن صـداي رهـام چشـمانم را بـاز کردم و دیـدم با چهـره متعجب نگاهم مـی کنـد نفسـی از روي آسودگی خیال کشیدم.
صداي خنده رهام بلند شد میان خنده اش گفت:
- قیافه ات مثل میت شده سهیلا!
و باز خندید. با خنده اش عصبانی شدم و گفتم:
- بس کن دیگه! بقیه کجان؟
- می بینی که همه رفتند، می دونی ساعت چنده؟
با تعجب به ساعتم که هفت شب را نشان می داد نگاه کردم. حدود چهار ساعت خوابیده بودم!
نگاهی به رهام کردم و گفتم:
- چرا بیدارم نکردین؟
رهــام بــدون اینکــه جــوابم را بدهــد بــا کنجکــاو ي ســرتا پــا یم را دیــد مــی زد! متوجــه شــدم علــت کنجکـاویش نداشـتن شـال روي سـرم اسـت، از ترسـم نـه مـانتو بـه تـنم کـردم و نـه شـالی بـه سـرم،
بلـوز آسـتین کوتـاه سـفید بـا شـلوار لـی چسـب و موهـاي مـواج و بلنـدم، باعـث جلـب توجـه رهـام بـه من شده بود.
از نوع نگاهش خوشم نیامد. اخم هایم درهم رفت و با سرزنش گفتم:
- چرا این جوري نگاه می کنی؟
پوزخندي زد و گفت:
- بعـد از یـه مـدتی یـه دل سـیر دارم نگـات مـی کـنم، آخـه یـه چنـد وقتـی غیـر قابـل دسـترس شـدي، حیف این موها نیست که با کیسه گونی می پوشونی؟
دوباره رهام شـروع کـرده بـود، با یـد از تنهـا بـودن بـا رهـام بیشـتر از تنهـا بـودن در بـاغ مـی ترسـیدم،
همان دم یاد آیـه آیـه الکرسـی کـه همیشـه زن دایـی بـراي غلبـه بـرتـرس، مـی خوانـد و بـه مـن هـم یاد داده بود افتادم. و زیر لب خواندمش.
رهام پوزخند شیطنت آمیزي زد و نزدیکم شد و با تمسخر گفت:
- داري ورد می خونی سهیلا جون؟ حتماً از اون حاج آقا و حاجیه خانم یاد گرفتی؟
از این که آن قدر به مـن نزدیک شـده بـود . منزجـر شـدم و گـامی بـه عقـب برداشـتم . رهـام پسـر بـی اخلاقـی بـود . یـک بـار پیشـنهاد ازدواج داده بـود ولـی بـا توجـه بـه اخلاقیـاتش ایـن پیشـنهاد آن قدر از دید مـن احمقانـه بـود کـه خـودش هـم فهمید و دیگـر آن را مطـرح نکـرد . بـه قـول نـادر ، رهـام
مـرد زنـدگی نبـود و هـیچگـاه بـه یـک زن در زنـدگی اش بسـنده نمـی کـرد . نمـی دانـم عمـو ي نـادانم پسرش را نمـی شـناخت کـه او را مسـئول بـردن و آوردن مـن کـرده بـود! بـا رفتـنم بـه عقـب لبخنـدي
زد و گفت:
- می ترسی؟
من همیشه رهام را پسـر ي احمـق مـیدانسـتم و هـیچ احترامـی بـرایش قائـل نبـودم . از نظـر مـن رهـام پســر عقــده اي بــود کــه بــا نــیش و کنایــه هــایش همیشــه ســعی داشــت مــرا خــرد کنــد چــون مثــل
دخترهـاي دیگـر بـه او محـل نمـی دادم و ایـن اخلاقـم او را کلافـه مـی کـرد. بـا تحقیـر نگـاهش کـردم و با پوزخند گفتم:
- تو؟!
- ولی تو می ترسی.
- مزخرف نگو! من تو رو اصلاً قاطی آدمها نمی دونم چه به اینکه ازت بترسم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_دوم
- میترسی، خب حق هم داري خونه خالی، من و تو تنها!
- تو از اینکه من رو آزار بدي لذت می بري نه؟!
- بدست آوردن تو براي من کاري نداره
از کوره در رفتم و با خشم به او پریدم:
- بس کن دیگه هر چی من چیزي نمی گم پرروتر می شه.
بــا بلنــد شــدن زنــگ آ یفــون گفــت و گویمــان ناتمــام مانــد. رنــگ رهــام پریــد و متعجــب بــا خــودش زمزمه کرد: «چقدر زود اومد!» و به طرف آیفون رفت...
مطمـئن شـدم منتظـر کسـی اسـت و آن شـخص زودتـر از موعـد مقـرر آمـده اسـت، از فکـر ایـن کـه مهمـانش پسـر باشـد قلـبم فـرو ریخـت، امـا بـه خـودم دلـداري دادم: «رهـام همچـین کـاري را بـا مـن
نمی کنه هر چند آدم بی اخلاقیه اما بهر حال من ناموسش هستم!»
- کیه؟
... -
- همین جاست! شما؟
... -
- چندلحظه.
رهام رو به من کرد و با تعجب گفت:
- پسرداییته!
سپس در حالی که عصبانی شده بود ادامه داد:
- این پسرداییت آژانس شخصی تو شده؟! قرار بود بیاد دنبالت؟ا
خشکم زد و با ناباوري گفتم:
- نه، یعنی نمی دونم!
رهام با خشم نگاهم کرد و گفت:
- مسخره، من رو دست میندازي؟ بیا باهات کار داره!
هنوز بـاورم نمـی شـد . بـا برداشـتن آ یفـون و شـنیدن صـدا ي علیرضـا مطمـئن شـدم کـه خـودش اسـت !
باور کردنی نبود او کجا اینجا کجا؟ بـا تنهـا بـودن مـن و رهـام بـه هـیچ وجـه صـلاح نبـود بـه داخـل بـاغ دعوتشــان کــنم. بنــابراین حتــی یــه تعــارف خشــک و خــالی هــم نکــردم. بـه ســرعت بــه بــالا رفــتم و
لباســهایم را پوشــیدم و بــا خوشــحالی پلــه هــا را دو تــا یکــی پــایین آمــدم، قیافــه وارفتــه رهــام کــه سردرگم و کلافه کنـار آ یفـون ایسـتاده و بـه فکـر فرورفتـه بـود، خنـده دار بـود . بـا دیدن مـن خـودش
را جمع و جور کرد. موقع خداحافظی، فاتحانه گفتم:
- این همون وردي بود که زیر لب خوندم
رهام با حرص نگاهم کرد و بدون خداحافظی به طرف آشپزخانه رفت.
با دیدن ماشین علیرضا نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی سوار شدم.
- سلام شما این جا چیکار می کنین؟
زن دایی با خوشرویی گفت:
- سلام، ما هم اینجا اومدیم سیزده بدر! فکر کردي فقط خودت بلدي بري باغ؟
با تعجب گفتم:
- واقعاً!
دایی از صندلی جلو برگشت به طرف عقب و گفت:
- بعـد از اینکـه شـما رفتـین دوسـت علیرضـا زنـگ زد و مـا رو بـه باغشـون کـه همـین اطرافـه دعـوت کرد ما هم که نه باغ داشتیم و نه ویلا و نه جایی مد نظر داشتیم از خدا خواسته قبول کردیم.
- چه جوري شد اومدین دنبال من؟
- اونو دیگه از دکترمون بپرس؟
علیرضا نگاهی گذرا از آیینه به من کرد و گفت:
- با خودم گفتم؛ شـب کـه قـراره بیاین خونـه مـا، بهتـره شـما هـم مـزاحم اقـوام نشـین، و مـا خودمـون بیایم دنبالتون!
در دلـم خندیـدم. منظـور علیرضـا از ایـن جملـه کـه «مـزاحم اقـوام نشـم» ایـن بـود کـه حـق نـداري بـا اون پسراي فامیلتون کـه تـو عـالم هپـروت سـیر مـیکـن تنهـا بیاي خونـه، سـرجات بشـین حتـی شـده بـوق سـگ هـم خـودم میـام دنبالـت و میارمـت! از اینکـه ایـن قـدر بـه فکـر مـن بـود، خوشـحال شـدم. حس برادر بزرگتري برایم داشت.
از فکـر ملاقـات فـردا لبخنـد ي گوشـه لـبم نقـش بسـت کـه از چشـم زن دایـی دور نمانـد. بـه خانـه کـه رسیدیم من در حیاط ماندم تا درآوردن وسایل به علیرضا کمک کنم.
- شما زحمت نکشین، من خودم میارم.
- وسایل زیاده اگه با هم ببریم زودتر تموم میشه.
- متشکرم. ببخشید سهیلا خانم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
- بله، بفرمایین؟
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مهارتهای_ارتباطی 🌸🍃
#قابلتوجہآقایون
☝️ مردے ڪہ بخواهد رابطهے خوبے با همسرش💕 داشته باشد؛
✍بايد با اخلاق و روحيات همسرش ڪاملا آشنا باشد؛
از خواسته هاے درونے و تمايلات نفسانے او آڱاه شود. و بر طبق آنها برنامه زندڱے را مرتب سازد.🌹🍃
✍ به وسيله ے اخلاق و رفتار خوبش😌 چنان در او نفوذ ڪند و دلش را بدست آورد❤️ ،
ڪه به خانه و زندڱے دلڱرم شده و از روے عشق و علاقه، خانه دارے ڪند.💝
#سهمروزڱارتونیڪڪوهعشقودوستے🎀
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
4_5778411801326650372.mp3
2.73M
❤️ عید غدیر عید امامت و ولایت مبارک
🎤🎤 حامد جلیلی
💠 حیدر ای همای رحمت
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت سی نهم دستان گرم عاطف را پشتم احساس می کردم. شانه ها و گردنم را می مالی
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهلم
صبح شنبه بود که دیدم در حجره به صدا درآمد.
فرات همان غلام چاق و سیاه با یک سینی پشت در ایستاده بود.
- بیا تو.
در را باز کرد و گفت: قربان براي شما قهوه آورده ام.
- ممنونم فرات، بگذار روي میز.
وقتی می خواست بیرون برود، یادم آمد من به او نگفته بودم که قهوه بیاورد.
-راستی، من به تو گفتم قهوه بیاوري؟
- خیر قربان، جناب عاطف دستور دادند.
- ممنون؛
در را بست و رفت ،در آن دو روزي که از عاطف خبر نداشتم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، دوست داشتم خودم پیش قدم شوم و دلش را به دست بیاورم ،از اینکه نوشیدنی مورد علاقه ام را فرستاده بود، به طور عجیبی خوشحال شدم.
ولی باز هم خجالت اجازه نمی داد تا در چشمان عاطف زل بزنم و مثل قبل با او رفتار کنم.
صبح یکشنبه ، طبق معمول بیدار شدم ، دست و صورتم را شستم ، قهوه را کنار میز کارم گذاشتم ، و مشغول کار روي چوب شدم. سخت ترین قسمت کار، براي ساختن تابلوي آواز قو، قسمت سر و چشم قو بود که آن حالت عاشقانه را به تصویر می کشید، سر وچشم آن پرنده زیبا باید عشق را در خود نمایان میکرد و این کار آسانی نبود.
گرم کار بودم و حواسم به دور و اطراف نبود، گاهی یک جرعه قهوه تلخ می نوشیدم و دوباره با حساسیت تمام کارم را ادامه می دادم.
زاغ زخمی هم، حالش بهتر شده بود و گاهی روي درو دیوار حجره حرکات نمایشی می زد، البته چون زخم بالش خوب نشده بود، هنوز باندش را باز نکرده بودم.
انگار فهمیده بود من جانش را نجات داده ام.
از من نمی ترسید و فرار نمی کرد.
اسم هم برایش انتخاب کرده بودم، گرچه با مسمی نبود ولی اسم آن هم برای یک زاغ آبرومندانه تر از این پیدا نمی شد.
خودش که زاغی بیش نبود، به همین خاطر سیمرغ صدایش می کردم تا جلوي شاهین و عقاب و طوطی بعضی از اهل قصر کم نیاورد.
سیمرغ کمابیش به من وابسته شده بود.
گاهی جلب توجه می کرد و صداي نکره اي از خودش در می آورد.
من هم دروغ نگویم از او خوشم آمده بود، گرچه هیچ شباهتی به آن پرنده زیباي توي خواب من نداشت، ولی باز هم بدکی نبود. از هیچی بهتر بود.
البته من هم همچین بی محبت نبودم.
با چوب هاي اضافه لانه اي زیبا ساختم و روي تاخچه گذاشتم. تا از آن استفاده کند.
گاهی با دستم در لانه می گذاشتمش تا به آنجا عادت کند، ولی سیمرغ بی ذوق تر از این حرف ها بود از تاریکی لانه دلش می گرفت، شب قبل هم وقتی می خواستم بخوابم سیمرغ را تا لانه اش همراهی کردم.
گذاشتمش در لانه بخوابد.
ولی صبح که بلند شدم کنار خودم خوابیده بود.
بالاخره ....
آن روز صبح چنان مشغول کار بودم که اگر سقف پایین می آمد متوجه نمی شدم، ولی صداي غار وغور سیمرغ بدجوري مایه عذابم شده بود.
نگاهش نمی کردم تا ساکت شود ولی چند لحظه بعد احساس کردم صدایش خراشیده تر از قبل شده، با خودم گفتم نکند دارد خفه می شود. برگشتم و ناگهان با صحنه اي مواجه شدم که اصلاً انتظار دیدنش را نداشتم.
سیمرغ واقعاً داشت خفه می شد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل ویکم
یک پسر بچه خبییث ، سیمرغ را توی دستش گرفته بود و گلویش را فشار می داد. اصلا معلوم نبود کی وارد اتاق شده بود.
با دیدن این صحنه مثل ببر وحشی پریدم و زاغ بیچاره را نجات دادم.
سیمرغ را جلوي صورتم گرفتم و باند روي بالش را منظم کردم.
خودم هم فکر نمی کردم روزي را ببینم که یک زاغ با صدای خش دارش برایم با اهمیت شود.
پسر بچه خنده کودکانه اي کرد و گفت:
- نمی خواستم خفه اش کنم.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- ولی داشتی می کشتیش، اصلا" با اجازه چه کسی وارد محل کار من شدي؟
پسر بچه با انگشت اشاره اش قسمتی
از موهاي بلند و فِرَش را تابی داد و بعد از سکوتی چند ثانیه اي، دست چپش را نشانم داد و گفت:
-این نامه براي شماست، این را هم عاطف داد.
یک نامه و همان تکه چوب منبت کاري شده من که هدیه محبوبه بود را آورده بود.
قضیه برایم مهم شد ، احتمالاً عاطف رفاقتش را با من به هم زده بود که هدیه محبوبه را به من برگردانده بود.
گفتم: نامه را هم عاطف فرستاده.
اخم کرد و گفت: عاطف نه و آقا عاطف ،کشمش هم دم دارد.
از حرفش تعجب کردم، گفتم:
- بس است، تو وکیل وصی عاطفی که زبان درازي می کنی؟ برو پیش پدر و مادرت.
حتما ً عاطف توي نامه نوشته بود که الان چه حسی دارد و چه قدر از دست من دلخور است.
سیمرغ را روي تاخچه رها کردم و روي صندلی نشستم، کاغذ پوستین نامه که دور یک چوب استوانه اي پیچیده شده بود ،آدم را مشتاق به خواندن می کرد.
بند نامه را باز کردم که بخوانم، ولی تا به خودم آمدم دیدم نامه از دستم قاپیده شد ،آن وروجک هنوز هم از اتاق من بیرون نرفته بود.
نمی توانستم با بچه ها نا مهربانی کنم همیشه بچه های کوچک دوست داشتم ،البته سر جایش عصبانی می شدم ولی وقت عصبانیت به چهره پر نشاط بچه نگاه می کردم که خشمم را به سخره گرفته است خنده ام می گرفت.
چهره در هم کشیدم و خودم را مثل آدم ها بی حوصله جلوه دادم و گفتم:
- مگر نگفتم برو.
بچه با چشم هاي مشکی و مظلومش به من نگاه کرد، داشت خنده ام می گرفت، احتمالا از جدیت من دلگیر شده بود، نقشه ام براي بیرون کردنش داشت می گرفت.
نامه را دستم داد و من مثل موجود تشنه اي که به آب رسیده بود، لبخند پیروزي زدم.
ولی اي کاش لبخند نمی زدم، نمی دانستم که آنقدرپررو است، با یک لبخند من گل از گلش شگفت و دوباره نامه را از من قاپید و دوید.
کمی آنطرف تر ایستاد و گفت:
-به من می خندي ؟ نشانت می دهم.
دیگر اعصابم را بهم ریخته بود، مثل اینکه با مهربانی نمی شد حرف حالیش کرد. از صندلی بلند شدم تا با جدیت واقعی هم نامه را پس بگیرم و هم از حجره بیرونش کنم.
همین که از صندلی بلند شدم، او هم شروع کرد به دویدن تو حجره و از دست من فرار کردن همینطور می خندید و می دوید.
تقریباً دو دور دنبالش دویدم، شاید او فرز تر از من بود ولی نفسش بیشتر از من نبود.
منتظر بودم نفس کم بیاورد و سرعتش کم شود که دقیقاً همینطور هم شد اما وقتی خستگی امانش را برید، رفت روي تاقچه و یک پایش را گذاشت روي دم زاغ بیچاره، یک پایش را هم با فاصله کم روي سر زاغ قرار داد و گفت:
-جلو بیایی خفه اش می کنم، برو عقب.
راهی برایم نماده بود ،همان جایی که ایستاده بودم سفت میخکوب شدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و دوم
وقتی دید بر من غلبه کرده، خندید، با خودم گفتم اگر بتوانم با یک حرکت ببر مانند بگیرمش همه چیز تمام می شود.
خودم را آماده کردم، مثل ببري که براي آهو کمین کند گارد گرفتم، یک قدم کوچک رو به جلو برداشتم
تا خوب بتوانم براي پریدن کمان کنم.
چشم و ابرو بالا انداخت و با خنده اي موزیانه گفت:
- جلو بیایی، می کشمش .
نقشه ام در نطفه سقط شد.
گفتم: بالاخره که نمی توانی دو روز همانطور بمانی، خشک می شوي.
-تو هم همینطور، پس بهتر است خودت بیخیال شوي.
دیدم همچین دروغ هم نمی گوید، واقعاً من هم نمی توانم دو روز یکجا بمانم.
ولی مطمئناً راهی براي گرفتنش بود.
-تکان نخور.
با تعجب نگاهم کرد، انگار که بخواهد سؤالی بپرسد به من چشم دوخته بود.
- سوسمار بالاي سرت است.
- ولی من که از سوسمار نمی ترسم.
- می دانم ولی آن سوسمار سمی است.
تا سرش را بالا گرفت که نگاه کند، از فرصت استفاده کردم و از روي تاقچه برداشتمش.
تا فهمید چه حیله اي سوارش کرده ام، کم نیاورد، پاهایش را دور کمرم حلقه کرد و بنا کرد با نامه روي سر من زدن ،دستش را نگه میداشتم گازم می گرفت ،سرش را می پاییدم چوب نامه مثل دست بیل می خورد توي سرم.
نمیدانم از زدن من چه لذتی می برد که آنقدر می خندید.
آخرش هم دستانم را بالا گرفتم و گفتم: تسلیم.
آرام شد، ولی با کمال پررویی گفت: معذرت خواهی کن .
گفتم: چرا؟
- براي عصبانیتت.
برایم سخت بود از او عذرخواهی کنم، با کمی تأمل و من و من کردن گفتم:
- من... عذرخواهی می کنم.خوب است؟
- نه ، دوست دارم توي قصر قدم بزنم، باید با من بیایی.
- ببین وروجک من یک هنرمندم، بیکار که نیستم.
با انگشت چاق و گوشتی اش سیمرغ را نشان داد و گفت؛
- پس حسابمان را جور دیگر صاف می کنیم.
هیچ بچه اي تا به حال اینجوري مرا سر کار نگذاشته بود، بالاخره من قبول کردم که با او قدم بزنم.
شیطنتش به اندازه اي بود که نمی توانست مثل آدم راه برود، مثل فنر بالا و پایین می پرید و حرف می زد.
با هر بار بالا و پایین پریدن موهاي بلند و فرش تکان می خورد.
گفت: راستی اسمت را نگفتی.
-تو هم نگفتی.
- نام من بنیامین است.
-خوشبختم، من هم محمد هستم ،از لباس هایت معلوم است فرزند آدم مهمی هستی.
- یعنی تو پدر من را نمی شناسی؟
- تازه آمده ام قصر، هنوز کسی را نمی شناسم
- پدرم سلطان است.
تعجب کردم، خدا به من رحم کرده بود، یعنی من این همه مدت با پسر سلطان کلنجار می رفتم!
اگر دست و پایش می شکست که هیچ، حتی اگر از بینی اش خون می آمد سر و کارم با ملک الموت بود.
گفتم: یعنی تو برادر عاطفی.
- ببینم، تو چرا بلد نیستی بگویی آقا عاطف.
- همان ،آقا عاطف، الان کجاست؟
- قبل از اینکه مرا بفرستد پیش تو، افسار اسبش را کشید و از قصر رفت.
- مسافرت؟
- نمی دانم، او به من می گوید فضول هیچوقت از کارهایش به من نمی گوید ،دوست دارم برویم حیاط مخصوص، تو هم می آیی؟
- بله، قبلاً آمده ام، تو از قدم زدن خسته نمی شوي؟ فکر می کنم این حیاط ها را هزار بار دیده باشی!
- چرا خسته می شوم ولی از درس خواندن بهتر است.
- چه درسی می خوانی؟! خط می نویسم.
گاهی هم ریاضی و هندسه می خوانم. اصلاً از درس خواندن خوشم نمی آید. هندسه به درد من نمی خورد.فکر می کنم تیراندازي، یا سوارکاري موردعلاقه من است، نه خط نوشتن و هندسه خواندن.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و سوم
رسیدیم به همان حیاط زیبا، بنیامین را ولش می کردي، یک ریز حرف می زد، از هندسه و ریاضی شروع کرد و تا در و پنجره و دیوار ادامه داد، از بعضی حرف هایش خوشم می آمد، اطلاعات خوبی داشت.
گفت: اگر گفتی چرا شیشه هاي پنجره آن جا زرد و قرمز و نارنجی است.
با اشاره دستش رد پنجره موردنظر را گرفتم، هر فکري کردم، چیزي به ذهنم نرسید ولی ساکت نماندم،
گفتم: خب معلوم است، وقتی آفتاب به آن شیشه هاي رنگی می زند، فضاي اتاق عاشقانه می شود و کسی که توی اتاق است لذت می برند.
گفت: نه.... آنجا سالن غذاخوري ماست، و قرمز و زرد و نارنجی از رنگهاي گرمند،خاصیت رنگ هاي گرم این است که اشتهاي آدم را باز می کند و وقتی نور آفتاب از شیشه هاي رنگی آنجا رد می شود، آدم دوست دارد بیشتر غذا بخورد.
از اطلاعاتش تعجب کردم، فکر می کردم از آن بچه هاي شیطان باشد که چیزي جز بازي سرشان نمی شود.
-چه جالب، حتماً این قصر کار معمارهاي ایرانی است، حالا بگو ببینم آبی از رنگ هاي سرد است یا گرم؟
- سرد.
با انگشتم شیشه های سالن دیگري را نشان دادم و گفتم:
- پس چرا آنجا از شیشه هاي آبی و قرمز استفاده شده است؟ در حالی که آبی رنگ گرم نیست!
انگار منتظر سؤالم بوده باشد با بلبل زبانی گفت:
- سؤال قشنگی پرسیدي؟ ولی همه جا که سالن غذاخوري نیست تا از رنگ هاي گرم استفاده شود، آنجا اتاق استراحت پدر است.
- من که نخواستم بدانم چه کسی آنجا میخوابد. گفتم چرا شیشه هایش.....
- چرا می پري وسط حرفم، صبر کن تا بگویم، شیشه هاي آبی و قرمز شاید هیچ ربطی به هم نداشته باشند ولی از ترکیب این دو رنگ، رنگ بنفش به دست می آید و رنگ بنفش تنها رنگی است که حشرات مثل پشه و مگس از آن فرار می کنند ،وقتی آفتاب به آن پنجره می تابد نور از هر دو شیشه رد می شود و رنگ بنفش به دست می آید که آن اتاق را بهترین محل براي آرامش می سازد.
همینطور قدم می زدم و بنیامین هم فنر وار راه می رفت و حرف می زد.
گفتم: تو که درس خواندن را دوست نداري می دانی همه این حرف هایی که زدي علمی بود.
گفت: همه اینها کار پول است.
گفتم: تو می توانی خودت اینها را یاد بگیري.
خنده کودکانه اي کرد و گفت: آخر وقتی پول می تواند همه این کارها را انجام دهد من چرا به خودم سختی بدهم.
مانده بودم چه بگویم، مطمئن بودم حوصله نصیحت شنیدن ندارد، وگرنه برایش می گفتم که پول با علم چقدر فرق دارند. خودش به حرف آمد و گفت:
- من دوست دارم بدوم، بازي کنم ولی هر روز عاطف براي من داستان سکاکی را تعریف می کند. دیگر حالم از این داستان بهم می خورد.
داستان سکاکی را می دانستم ولی دوست داشتم از زبان خودش بشنوم.
- سکاکی دیگر چه موجودی است؟میتوانی داستانش را برایم تعریف کنی؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و چهارم
-سکاکی مردي چاقو ساز بود که بهترین چاقوها را می ساخت، هیچ کسی مثل او نمی توانست چاقو بسازد، سکاکی بهترین چاقویش را برمی دارد تا به عنوان هدیه تقدیم پادشاه کند، به
قصر می رود و پادشاه گرم حرف زدن درباره هدیه اش بوده، یعنی همان بهترین چاقو، همان لحظه عده اي از عالمان وارد قصر می شوند، با آمدن عالمان سکاکی می رود کنار، یعنی نه اینکه برود کنار، بلکه شاه با دیدن عالمان دیگر توجهی به سکاکی نمی کند. و سکاکی ناراحت می شود و کنار می رود. من می گویم اي
کاش سکاکی براي هیچ وقت ناراحت نمی شد.
- چرا؟
- چون آنوقت من هیچ وقت این داستان را نمی شنیدم.
- عجب،خب بعدش چی شد، سکاکی از قصر بیرون رفت، رفت توي مکتب خانه.
- نه....، تو خوب بلد نیستی، سکاکی وقتی بی توجهی پادشاه را دید تو فکرش با خودش حرف زد.
- توي دلش یا توي فکرش؟
- عـــــــ.........ـه، همان توي دلش ، به خودش گفت: ببین که بهترین چاقویی را که ساخته بودي تا بهترین هدیه را به پادشاه بدهی، پادشاه با دیدن آن عالمان چگونه هدیه ات را پس زد. سکاکی از قصر بیرون آمد و تصمیم گرفت که از آن به بعد چاقوسازی را کنار بگذارد و در آن سن زیاد به یادگیري علم مشغول شود.
اما سکاکی که حافظه کمی داشت و در آن سن بالا نمی توانست چیزي را یاد بگیرد.
سکاکی صبح زود به مکتب خانه می رود و کنار بقیه شاگردان می نشیند و به مکتب خانه دار التماس می کند که به او اجازه دهد تا درس بیاموزد. مکتب خانه دار اجازه نمی دهد و سکاکی باز هم التماس می کند، باز هم مکتب خانه دار اجازه نمی دهد اما سکاکی باز هم التماس می کند.بازهم التماس میکند ،باز هم التماس میکند ،تا اینکه مکتب خانه دار اجازه میدهد او به مکتب خانه بیاید.
سکاکی از همان روز تصمیم می گیرد که آنقدر خوب درس بخواند تا بتواند از همه عالمان سر باشد.
استاد درسش را می دهد و به همه شاگردان می گوید که فردا براي تمرین جمله اي را حفظ کنند.
آن جمله هم این بود؛ (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.)
سکاکی وقتی از مکتب خانه بیرون می آید، تا خانه هزار بار این جمله را تکرار می کند که: (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.)
تمام بعد از ظهر این جمله را تکرار می کند و حتی شب تا دیر وقت بیدار می ماند و این جمله را تکرار می کند که : استاد گفت: پوست سگ با دباغی پاك می شود.
(( دیگر سرم داشت درد می گرفت: دوست داشتم با صداي بلند فریاد بزنم غلط کردم تا از پر حرفی بنیامین خلاص شوم ولی او لحظه اي آرام نمی گرفت.))
سکاکی صبح زود با آمادگی کامل در مکتبخانه می نشیند و استاد از او سؤال می پرسد: که دیروز چه گفتم؟، سکاکی هم می گوید: سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاك می شود.
استاد با شنیدن این جمله عصبانی می شود و شاگردان دیگر که سن وسال کمی داشتند براي سکاکی میخندند و او را مسخره می کنند.
سکاکی از یادگیري علم ناامید می شود و به جنگل میرود، در همین حال زیر تخته سنگی دراز کشید که از بالاي آن آب چکه می کرد و به جنگل می رود، رو به روي یک چشمه می نشیند و فکر می کند و از یادگیري علم پشیمان می شود.
سکاکی فکر کرد و فکر کرد، باز هم فکر کرد اما وقتی دید که یک قطره آب از زیر آبشار می آید و به یک
تخته سنگ می خورد از فکر بیرون آمد.
خوب به تخته سنگ نگاه کرد.
دید که قطره آب سنگ را سوراخ کرده است، سکاکی وقتی آن سنگ را دید توي فکرش گفت.
- توي فکرش یا توي دلش؟
- همان توي دلش، توي دلش گفت وقتی یک قطره آب با تکرار و مداومت می تواند سنگ را سوراخ کند، چرا من نتوانم بالاخره من هر چه باشم از آن سنگ سخت تر نیستم، بالاخره من هم یاد می گیرد.
سکاکی از آن روز به بعد درس خواند و درس خواند تا اینکه یکی از علماي بزرگ شد و کتابهاي مهمی نوشت.
همینطور که به حرف هاي بنیامین گوش می دادم، متوجه شدم که رسیدیم به یک راهرو، راهرو مثل راهروهاي دیگر قصر بود، با همان کاشی کاري هاي فیروزه اي و طرح گل هاي زیبا، به خاطر همین زیاد حساس نشدم وبه قدم زدن ادامه دادم ولی بعد از چند لحظه به حیاط دیگري رسیدیم که من تا به حال آنرا ندیده بودم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
من آموخته ام :
ساده ترین راه برای شاد بودن،دست کشیدن از گلایه است...
من آموخته ام :
تشویق یک آموزگار خوب، می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند...
من آموخته ام :
افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین٬ عمر طولانی تری دارند...
من آموخته ام :
نفرت مانند اسید، ظرفی که در آن قرار دارد را از بین می برد...
من آموخته ام :
بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد، فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد...
من آموخته ام :
اگر می خواهم خوشحال باشم، باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم...
من آموخته ام :
اگر دو جمله ی «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند...
من آموخته ام :
وقتی مثبت فکر می کنم ، شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می پرورانم...
و سرانجام اینکه من آموخته ام :
«با خدا همه چیز ممکن است...»
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
گر به خود آِیی به خدا میرسی.mp3
13.74M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
587223581.mp3
2.38M
هر مطلبی در حوزه کاری خودتان هست بیاموزید، هدفتان این باشد در حرفهای که انتخاب کردهاید متخصص باشید.
باهم بشنویم...🌱
@ROMANKADEMAZHABI ❤️