587223581.mp3
4.21M
نعمتهایی که دارید را دست کم نگیرید، شاید چشمگیر نباشد ولی خداوند این نعمتها را عطا کرده و در شرایط مناسب کمک میکند.
باهم بشنویم...🌱
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رمان #وقت_دلداداگی قسمت 37 باز هم قیافه اش پنجر شد. یک هفته ای می شد روال زندگیش را دوست داشت....
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 38
-نیما...
-هوم
-تا حالا عاشق بودی
در دلش خندید.خر بودم اما عاشق نه.... ولی حالا.. حالا که دستانش در خرمن موهای فاخته می پیچید.. حالا که عطر حضورش سرمستش می کرد.اشتباهات گذشته وصله ناجوری برایش بود.به او نگفت قبلا زنی را صیغه کرده...حالا می فهمید اصلا مهتاب مه غلیظی بود در زندگیش که فقط روزگارش را تار کرد و دیگر اثری از او نیست
-نه نبودم ....ولی یه مرگم شده تازگیا....قلبم زیادی تند تند میزنه. ...داری با من چی کار می کنی...
هنوز حرفش تمام نشده بود در اتاق باز شد.مادر جان داخل آمد
-همه منتظر شما هستن .اینجا نشستین
تا فاخته آمد جواب دهد نیما پیش دستی کرد
-فاخته یهو حالش بد شد گفتم دراز بکشه حالش جا بیاد.
فاخته بلند شد و نشست
-خوبم الان بریم دیگه
حاج خانم نگران نگاهش کرد
-راست میگی مادر. ...رودر بایستی نکنی
لبخند زد اما رنگش پریده بود
-نه واقعا خوبم...دروغ نمی گم
نیما هم بلند شد.فاخته مانتو اش را تن کرد و شالی را آزاد روی سرش انداخت.حاج خانم بیرون رفت
-منم حاضرم
نیما جلو آمد عمیق نگاهش را به چشمان فاخته داد.این دختر حالش را منقلب می کرد. او را همانطور دوست داشت.. ساده و زیبا....ساکت و دلربا. ....غمگین و شاد ترکیب زیبایی بود فاخته.شالش را کمی جلوتر کشید و یک طرفش را روی شانه اش انداخت
-دوست ندارم برقصی...حواست به فیلمبردار و اینجور چیزا هم باشه...هوا هم سرده لباست نازکه. ..یه لباس گرمتر هم بردار
باز هم چلچراغ دلش را روشن کرد.اینا همه دوستت دارم معنی نمی داد؟ ؟؟.. نیما عوض شده بود ...نه اینکه فقط حرف زدنش با او خوب شده باشد ....چیزهایی می گفت که در قلبش مهمانی باشکوهی بر پا می کرد. هر چه زبان چرخاند بگوید دوستت دارم جسارت نکرد .برق نگاه نیما تمام توانش را در حرف زدن ربود....اما در دلش فریاد کرد"من دوستت دارم نیما،عاشقتم"همینطور محو نگاهش بود که پیشانیش از بوسه نیما گلباران شد
جشن عروسی فقط در رویای نیما و عاشقانه های بیشتر گذشت .در آسمانها سیر می کرد و در خیالات خود با او یک شب قشنگ داشت.کاش در همان شب می ماند و هیچوقت پیش نمی رفت.کاش در همان شب با زمزمه عشق نیما چشم می بست. فردای عروسی را به اصرار یک روز دیگر ماندند.شب در کنار هم با آرامش خوابیدند.شاید هیچ اتفاق در ظاهر بینشان نبود اما از درون در دل هر کدامشان بارانی از احساسات جریان داشت.با هم حرف می زدند اما گوهر احساساتشان بیرون میریخت. یک روز باقیمانده فقط با نیما در شهر گشتند و فاخته با شوقی عجیب همه جا را می گشت بدون اینکه احساس خستگی کند.برگشتند و حاج آقا و حاج خانم را گذاشتند و به خانه خودشان رفتند.ساکها را همان دم در گذاشتند.نیما خسته از رانندگی روی مبل حال ولو شد.فاخته هم کش و و قوسی به بدنش داد و با چشمانی متعجب به نیما نگاه می کرد که همانجا روی مبل از خستگی بیهوش شده بود
مانده بود چه کار کند.به اتاقش رفت و پتویی آورد تا روی نیما بکشد. پتو را رویش کشید و خواست برود که مچ دستانش اسیر دستان مردانه اش شد
-منو خوابوندی داشتی کجا میرفتی خانوم کوچولو
شرمزده زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت که با چشمان خمار خوابش به رویش لبخند میزد.صدایش دو رگه بود و خستگی از رویش می بارید.
-فکر کردم خوابی
-خواب که هستم ولی خب همیشه بیدارم کن تا سر جام بخوابم
-باشه بیدارت می کنم از این به بعد
دکمه پیرهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد و روی مبل انداخت.دوباره دستان ظریفش را در دست گرفت و با خود به اتاقش برد.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آید.درست است قبلا هم کنارش خوابیده بود اما امشب ... این اتاق ....حال و هوایش فرق داشت....عرق از تیره پشتش می چکید.در که پشت سرش بسته شد همانجا ایستاد.درست روبرویش نیما بود که آنچنان زیبا به او زل زده بود.دستهای گرمش که روی شانه های ظریفش نشست از خجالت سرش را پایین انداخت.چانه اش که با دستان نیما بالا گرفته شد در چشمان سیاهش زل زد
-جات....جات از این به بعد اینجاست . اگه پیشم نباشی خوابم نمیبره.چشمان افسونگرش با هاله ای از اشک شفاف شد .امشب در کنار او آرام بخش ترین و روح نوازترین شب عمرش می شد.مثل شبهای دیگر در کنارش دراز کشید .نیما آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست خوابش برد.اما خواب به چشمان فاخته نمی آمد.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 39
صبح ارام از جاش بلند شد واز اتاق خارج شد.فاخته غرق خواب بود.میشد، با فاخته هم میشد؛ اگر کمی این عذاب درونی اش کمتر میشد.وقتی وارد هال شد و میز صبحانه را دید نا خود گاه لبخند بر لبش آمد حس خوبی درونش غوغا می کرد....زنی بخاطر او از خواب صبحگاهی زده بود.چای و صبحانه برایش گذاشته بود.اینکه برای کسی اینقدر اهمیت دارد پر از غرور و خوشحالی میشد.به صدای پیامک گوشی اش ،پیام را باز کرد....از مهتاب...باز هم مهتاب....حال خوشش پرید...مهلت خواسته بود بازهم در آن خانه بنشیند.
***
با خوشحالی و کلی حرف به مدرسه رفت.چقدر تعریف کردنی برای فروغ داشت.آنقدر خوشحال بود که بدون حرف هم فروغ فهمید این روزهایشان خیلی زیبا می گذرد.ساعت تعطیلی بود و از در مدرسه بیرون آمدند .برای لحظه ای فقط ایستاد و در ناباوری به نیمایی نگاه کرد که کنار ماشینش به انتظار او تکیه زده است. با لبخند دست فروغ را هم گرفت و به سمت نیما رفت.نیما هم تکیه اش را از ماشین برداشت و دست در جیب کاپشن او را تماشا می کرد.به نیما رسیدند.فروغ برای سلام پیش دستی کرد
-سلام آقا نیما ...خوبین
فاخته هم با خوشحالی سلام کرد
-سلام....اینجا چی کار می کنی. ...راستی این دوستم فروغه
رو به فروغ کرد
-خوشبختم.....خب کارم زود تموم شد اومدم دنبالت.
با فروغ خداحافظی کرد و نشست.ماشین را به حرکت در آورد
-اومدم بریم یه جایی
-کجا
بدون جواب دادن راه افتاد.
دیگر تحمل نداشت.از خوشحالی استفاده از موبایل که نیما برایش خریده بود سریع از ماشین پیاده شد و بدو سمت پله ها رفت .نیما دیگر صدایش در آمد
-یواش فاخته.... صبر کن منم بیام
پشت سرش بالا می رفت و به شادی اش می خندید.پشت در خانه رسیدند.پاکتی جلوی در خانه اش روی زمین بود فاخته دولاشد و پاکت را برداشت
-اون چیه
شانه اش را بالا انداخت
-نمی دونم نوشته ای چیزی نداره
در را باز کرد تا فاخته داخل برود یادش آمد کیفش را در ماشین گذاشته است
-فاخته برو تو من برم کیفم رو از ماشین بیارم
کیف را برداشت و دوباره بالا آمد .در زد اما در را باز نکرد.چند بار در زد و دید درا را باز نمی کند کلید انداخت و در را باز کرد
-برای چی هر چی در می زنم در و باز نمی کنی
وارد هال شد .فاخته را دید غمگین به چند عکس توی دستش نگاه می کرد. جلو رفت و یکی از عکسها را از دستش کشید.با چشمانی از حدقه در آمده به عکسهای در دستش نگاه می کرد...آخ ...مهتاب.....مهتاب لعنتی.....مهتاب بی همه چیز
عکسها را روی مبل پرت کرد و با التماس به فاخته نگاه کرد که لحظه ای چشم از عکسها بر نمی داشت
-فاخته
قطره اشک درشتی از چشمانش غلطید و روی عکس نیما افتاد.بغض مثل گلوله ای بزرگ جلوی نفس را گرفته بود.با هزار بدبختی لب زد
-خیلی خوشگله
آرام جلوی پاهایش روی زمین زانو زد.عکسها را از دستش بیرون کشید و روی مبل پرتاب کرد.هر کدام از عکسها گوشه ای پخش شد اما نگاه فاخته هنوز هم همانجا ثابت ماند.همانطور نشسته بود و به عکس خیالی اش زل زده بود.دستان نیما روی مچ دستانش نشست،همان دستها که دیروز آتشش می زدند حالا داشت منجمد می کرد.همیشه با خود فکر می کرد نیما قبلا با دختری بوده باشد اما نه اینطوری.نه تا این حد ..نیما دیگر اشباع بود که قبول فاخته برایش سخت بود.تجربه های خوبی داشت که حالا می توانست از حضور فاخته راحت بگذرد .آه نیمای لعنتی ....حال که او را تا سر حد مرگ دوست داشت چرا؟
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 40
-فاخته !!نگاهم نمی کنی؟!
چشمانش را بالا آورد و در چشمهای نیما دوخت.او که او را اینگونه زیبا نگاه می کرد ببین در چشمان سبز آن زن چگونه نگاه می کرده است.حتما در خرمن طلایی موهای آن زن زندگی کرده است.رنگ و بویی نداشت فاخته در برابر او. عجب جنگ نابرابری
-فاخته...
اسم او را چطور صدا میزد.حتما بارها و بارها صدایش می زده تا در چشمانش نگاه کند.قطره اشک دیگری پایین افتاد....آه نیما چرا....چرا...
-فاخته....اونجوری زل نزن یه جا ....آدم می ترسه....اون زن هیچ ربطی به زندگی ما نداره.....مال خیلی وقت پیشه ......مال زمان خریت منه....
خریت!!!...عجب خریت زیبایی.....یعنی تمام حماقتها اینقدر زیبا هستند.... حتما دیگر....چرا هی چشمه اشکش می جوشید. ..خب نیما از اول هم او را نمی خواست ... چیز جدیدی نیست دیگر
دستانش را از دستهای نیما بیرون آورد و اشکش را پاک کرد. بازندگی آنقدرها هم اشک ریختن نداشت.او نیما را به خریت زیبای گذشته اش باخته بود.نه اینکه حالا آن زن زیبا رو باشد اما او در تمام دوران به او می باخت ....بد می باخت
-مشکلی نیست. ..توضیح دادن نداره
شانه اش را برای بی تفاوت نشان دادن بالا می انداخت، اما چهره اش با یادآوری زن در هم و اشکش سرازیر میشد.خواست بلند شود اما نیما مانع شد
-چرا گریه می کنی.....اون زن اصلا اهمیتی برای من نداشت که بهت چیزی نگفتم.....
دروغ شاخدار به آن بزرگی. اهمیت برای فاخته داشت.هر وقت او را نگاه می کرد زنی در میانشان رخنه می کرد.دوباره بلند شد و اشکش را پس زد.
-گفتم که مهم نیست... خب تو از اولم منو نمی خواستی حالا دلیل شو فهمیدم و قانع شدم.
نفس عمیقی از روی کلافگی کشید
-چرت نگو فاخته.....کدوم دلیل ....کدوم نخواستن...چرا اینطوری می کنی
دستانش را بالا آورد
-باشه باشه....من که چیزی نگفتم
از کنارش گذشت. نگاهش نکرد.در تیله های مشکی نیما دیگر عکس خودش را نمی دید.زنی زیبا و مو طلایی دائما جلوی چشمانش رژه می رفت.دوباره مچ دستانش اسیر دستان نیما شد اما با شدت دستش را درآورد
-فقط می خوام برم تو اتاقم... با من کاری نداشته باش
در اتاقش را بست و همان جا پشت در سر خورد و اشک ریخت. انتظارش را نداشت، از دیدن عکسهای نیما در کنار اون زن طرح لبخند نیما از یادش نمی رفت.کاش برای او هم یک بار از این لبخندها میزد. آن نیمای جدی و اخمو در کنار آن زن با آن لبخند دندان نما. اشکهایش را پاک کرد.می شد نادیده گرفت. چیزی نشده بود که . جز اینکه در امید واهی عشق نیما الکی داشت شنا می کرد؛ در حالیکه غرق شدنش حتمی بود. صدای در که آمد از گریه کردن ایستاد
-فاخته . نکن اینجوری.... اون قضیه خیلی وقته تموم شده
برای او تمام شده بود اما برای فاخته شروعی بد بود.حالا هر موقع به او نزدیک میشد چیزی در سرش نهیب می زد"با تو هر گز نمیشه"
اینبار صدای در محکمتر بود. اه. حالا چرا اینقدر در میزد. چرا خودش را توجیه میکرد....او که طلبکار نبود از نیما.
صدایی اسمش را از پشت در بلند صدا کرد. اهمیت نداد.خب چند روزی هم او خوش بود.پس حال چند ساعت پیش چی... وقتی دستش در دست گرمش فشرده شد....چقدر آدمها با بدنشان هم دروغ می گویند. دستهایشان دروغ می گوید... چشمها... زبانشان خیلی مکار است....مگر میشود دو بار عاشق بود
در تکان خورد و فاخته کمی از جایش جلوتر رفت.داشت در را هل می داد تا وارد اتاق شود .داد زد
-از پشت در برو کنار ببینم
دستش را به دو طرف دیوار زد تا کمی مقاومت کند اما زورش به فاخته لاغر مردنی می چربید. ناچارا از پشت در بلند شد و روی تخت نشست. اخمهایش در هم بود.نگاهش را گرفت .دوباره آمد و جلوی پایش روی زمین نشست.....اه ....فاخته دوست نداشت نگاهش کند
دستانش روی پای فاخته نشست. ...
-فاخته بزرگش نکن.....ببخشید باید بهت می گفتم شاید اما......حتی نمی خوام تو ذهنم به یادش باشم..... مهتاب فقط جیب منو خالی کرد و بس.....فاخته
نگاهت نمی کنم ... فقط کافیست برق چشمانت مرا بگیرد ...دیگر تمام است ؛ خواهم مرد....صورتش با زور دست نیما بالا آمد
-فاخته به من نگاه کن
اشک تمام صورتش را پوشانده بود.نیما را تار می دید.حسودی اش شده بود، نیما نمی فهمید. .نمی فهمید زنها دوست دارند تنها مالک قلب مرد مورد علاقه شان باشند اما.. آخ نیما....همه چیز خراب شده بود.او به رقیب فرضی اش باخته بود.دستی لای موهایش حرکت می کرد.چرا هی فاخته فاخته می کرد .. او که کر نبود اتفاقا چشم و گوشش باز شد.دیگر نمی شد بی قید کسی را دوست داشت ...
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۴۱
-فاخته یه چیزی بگو ... من می ترسم تو اینجوری نگاه می کنی
دوباره تکانش داد... مغزش هم داشت تکان می خورد
-فاخته...فاخته...فاخته.....تو رو جان هر کس که دوست داری یه چیزی بگو
چه می گفت....دیگر دوستت دارم چه معنی می داد...اصلا دیگر بوی گند می داد. چرا اینقدر پریشان بود
-فاخته. . .فاخته.....
دیگر ندید .دوست نداشت ببیند... چشمانش را روی چشمان هراسان نیما بست
*
از اتاق بیرون آمد. فرهود هم گوشی را از کنار گوشش برداشت
-خاموشه
خودش را روی مبل انداخت و چشمانش را بست
-کثافت....مگه دستم بهش نرسه
فرهود هم روی دسته همان مبلی که نیما دراز کشیده بود نشست
-حالش چطوره
چنگی در موهایش زد
-خوبه....اونجوری که یه لحظه نفسش رفت ...اوف...خیلی ترسیدم....اگه از دستش می دادم
-می دونم باز به اخلاق سگیت بر می خوره ولی باید بهش می گفتی خب.احمق بالاخره تو گذشته تو بوده این زن دیگه
بلند شد و نشست.سرش را میان دستانش گرفت
-فکر نمی کردم اینجوری بشه.گفتم گورشو گم می کنه دیگه..ببین فردا یه سر برو دم خونه من....
با سر تایید کرد
-کار دیگه نداری
-نه دمت گرم....اگه به مامان ایناا می گفتم یه بارم اونا سکته می زدن....حالا بیا و درستش کن
روی شانه اش زد
-قیافه خودتو ندیدی....داشتی پس می افتادی... می گم این دخترم حتمی دلش پیش تو هست که اینجوری به هم ریخت
دلش پیش نیما بود ....خدا کند....خدا کند الان که از خواب بیدار شود باز هم همان دختر شاد و خوشحال از خرید موبایل باشد .گوشی تازه اش هنوز همانجا روی میز بود.چقدر راحت حالشان دگرگون شد.
دلش فقط فاخته را می خواست،
هنوز به او ابراز علاقه نکرده بود وجهه اش پیش این دختر خراب شد.حالا بیا و ثابت کن خبری از عشق نیست.عشق آن است که در تو می بینم
چشمانش را مالید.فرهود بلند شد
-برم دیگه
-بمون خب....کجا خواب الو ...یه چیزیت میشه
پوزخند زد
-من تنها کسی ام که اگه بمیرم هیچ کس خبردار نمیشه
اخم کرد
-حالم به اندازه کافی گرفته هست .تو دیگه بدترش نکن...اه
روی مبل کنارش نشست
-می دونم الان میگی بهت ربطی نداره اما تو ام ضایعی دیگه....خب مسخره مگه نمی گی می خوای دختر رو.....د...خب دست شو بگیر بتمرگ زندگی تو بکن دیگه ...این چه وضعشه آخه ...مثل دو تا راهبه
میان آنهمه دلمردگی از تشبیه فرهود خنده اش گرفت اما دوباره جدی شد
-دارم سعی می کنم ...اما نمیشه...بهش نزدیک میشم احساس بدی بهم دست میده ... من حق ندارم اونو از دنیای دخترانه اش بیرون بکشم
نفس عمیقی کشید
-قبول دارم رفیق....کم سن و ساله قبول ....زود بوده ازدواج براش خیلی خب... اما می خوای چی کار کنی هان....بالا بری ،پایین بیای...اصلا شناسنامه تو آتیش بزن...چه فرقی می کنه....زنته....می خوای جوونمردی کنی طلاقش بدی خب دیگه بدتره که. ..میشه یه مطلقه کم سن و سال...به به...باب دندون گر گا
دستانش را مشت کرد
-ببند فرهود
-من حقیقتو بهت گفتم....حالا پاشو برو دیگه مثل پسر ای پاکیزه اتاق خودت بخواب.....منم یه کم بخوابم
-تو چرا لالایی بلد بودی خودت خوابت نبرد
همانطور که ساعدش روی چشمانش بود و دراز کشیده بود گفت
-وضعیت من با تو فرق می کرد...هزار بار...ما رو نزاشتن بهم برسیم اما تو ....زنت کنار ته نازت زیاده...به جای این حرفا برو بگیر بخواب.اون چراغم خاموش کن
چراغ را خاموش کرد و به اتاق فاخته رفت.فرشته کوچکش آرام خوابیده بود.آبشار شبرنگ موهایش روی تخت ریخته بود و دلش را می برد. کنارش روی تخت نشست.پشتش به او بود اما در خواب هم غمگین بود.دست در میان گیسوان شبش کرد
-اگر منو نبخشی...دنیا رو دیوونه میکنم. ...من بدون تو چه کار کنم دختر....
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سياستهای_همسرداری
❤️👈 #سیاست_های_زنانه
👈مردا خیلی دوست دارن تو جمع از همه بالاتر باشن و یه جورایی حرف حرف اونا باشه برا همین اگه میخوای شوهرتو تشنه خودت نگه داری حتما جلوی جمع خیلی خیلی به همسرت احترام بزار❤️
👈اگر کاری میخوای انجام بدی نظرشو بپرس وقتی حرف میزنه حرفاشو تائید کن
👈از توانائیهاش جلو بقیه تعریف کن(البته تعریف جلوی خانواده شوهر ممنوع) وقتی خواسته ایی ازت داره حتی اگر برات سخته انجام بده نزن تو ذوقش و باهاش مخالفت نکن چون وقتی مخالفت میکنی اقتدارش شکسته میشه و حتی اگر تو جمع چیزی نگه بعدا در رفتارش تاثیر خواهد گذاشت❤️
👈طوری جلوی دیگران با همسرت رفتار کن که ارزششو ببری بالا اینکار باعث میشه که همسرت احساس قدرت کنه، حس ارزشمندی بهش دست بده و متقابلا اون هم به شما احترام بزاره ❤️
👈زنی که همسرشو مورد احترام قرار میده و بزرگش میکنه خودش تو قلب شوهرش بزرگ و عزیز میشه.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
تمامِ آدمهايى كه از ارتفاع ميترسند،
يك روز
يك جا
يك لحظه
داشتند سقوط ميكردند و
دستشان را به اميدِ گرفته شدن دراز كردند
اما نبوده دستى
نبوده تكيه گاهى
و طورى با سر زمين خوردند،
كه حالا از يك پله ى نيم مترى هم ترس دارند!
هواى اين آدمها را بايد داشت
اگر دستشان را نميگيريد،
هُلشان هم ندهيد!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
1_4947486696435351682.mp3
4.1M
💔اربعین قسمت خوبان شد و من جا ماندم😭
💔رفیقام یکی یکی رفتن و تنها ماندم😭😭😭😭
#مداحی_واحدبسیار_زیبا
اللهم عجل لولیک الفرج
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_22😍✋️ چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کر
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_23😍✋
عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت
_یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم
نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه!
_داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن!
_امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه!
ناباور خندیدم
_چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟
عطیه پوفی کرد
_بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛
کلی حرص می خورم...
بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو
زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ...
حاالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!...
کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا
برسه به اینجا و بشه مهندس!...
تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم
میشینه توی قلب مامان و من !
انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم!
لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش
_نمیشه همه جا گفت محیا...
نمیشه همه جا و جلوی
همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاالا کنارت بمونه عوض افتخار
کردن و دست بوسی!
گاهی باید آبروداری کرد !
پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها!
عطیه
_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره
ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم
کیف میکنه...
ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده!
احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم
هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود!
_باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!
چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش
پر از درد بود از حرفهایی که زده شده!
لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد.
عطیه
_بدو شوهر جونت اومد
حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به
جونم افتاده بود!
عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق
_من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست
نیست اینجا باشم!
بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد...
براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من
دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود!
نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت!
امیرعلی
_ چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم.
عطیه
_هیچی داداش چیزی نیست که!!!!!
چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد...
تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم
با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود...
عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ
شده و عقب نکشیده بود !...
سرم رو باال گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود..
امیرعلی
_ مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم...
موهام رو با دستم شونه وار
مرتب کردم...
لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی....
توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود
وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند ...
دستهایی که هنوز سرمای دستهای
امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود...
ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری
میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!!
لرزش خفیف تنم رو حس کردم!!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay