eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان قسمت 49 ‍ -خیانت کردن اصلا تو ذاتتونه.....خراب کردی ....همه چیزو خراب کردی. ....نمی دونی وقتی بهم گفتن بلد نیستم جمع و جورت کنم چه حالی شدم. ....مثل خر سرم و انداختم پایین. .....وفا دار بودن خیلی سختت بود بهت روز اول گفتم آسه میری آسه می یای....نگفتم از بس داد زده بود گلویش می سوخت.خسته شده بود.دیگر اعصاب متشنج یاریش نکرد. دیگر توان فریاد کشیدن نداشت مخصوصا که دید فاخته شدیدا از او ترسیده است.بدنش می لرزید.گوشه ای کز کرده بود و در خودش مچاله شده بود.فرشته کوچکش را آنروز حسابی ترساند و بال و پرش را ریخت.پشتش را به او کرد و از آشپزخانه بیرون رفت....کمی بعد باز ایستاد....آخ فاخته.....فاخته دوست داشتنی من....صدایی شبیه ناله از دهانش در آمد -من ....من دوستت دارم فاخته.... فهمیدنش اینقدر برات سخت بود....هه....حتمی سخت بوده دیگه تا دو کلمه خوش شنیدی رو از من گرفتی......سرت جایی گرم بوده که تو این یه هفته حتی نپرسیدی چه مرگته نیما. ....اصلا برات مهم بود؟!....اگه بهت می گفتم دارم تو یه باتلاق از اشتباهات گذشتم غرق میشم....چی کار می کردی برام؟ ؟.....دستتو برام دراز می کردی.....هه خب معلومه که نمی کردی.....اصلا بیخیال ... تو که هیچیت نمیشه از یخچال تمیز کردنت معلومه من اندازه یه دوزاری هم برات ارزش ندارم، اما من ...انگار از همون زخم قبلیم دوباره خون اومده. .....نمی دونی خیانت چه طعمی داره...... بلند زیر گریه زد.تازیانه حرفهایش از سیلی دردناک تر بود.کدام خیانت نیما....نمک خوردن و نمکدان شکستن که دیگر اصلا در ذاتش نبود ..... بهتر بود هر کس به اتاقش می رفت.بس بود دیگر داد زدن نیما و تحقیر و سکوت فاخته.شب خودش غم انگیز بود دیگر بیشتر از این سیاه و درد آلود میشد تحملش سخت بود.کاپشنش را در آورد و همانجا روی زمین انداخت. به طرف اتاقش رفت و دستگیره را پایین داد اما با صدای وحشتناکی که از آشپزخانه آمد انگار که جانش را آنجا جا گذاشته باشد سراسیمه به طرف آشپزخانه برگشت سعی کرد بلند شود.بلند که شد، اما با درد ناگهانی که در پهلویش پیچید تعادلش را از دست داد و روی ظرفهای واژگون و شیشه های شکسته روی زمین افتاد. بریدگیها و خراشها هیچکدامشان درد نداشت اما حرفهای نیما مثل دریل تمام تنش را سوراخ کرده بود. می فهمید عصبانیتش را، اما ناروا حرف زدن در ذهنش نمی گنجید. بویژه حرفهای آخرش وقتی پشت به او زده بود ؛از دوست داشتن گفته بود اما در چشمانش نگاه هم نکرد....بی انصاف بود.. خودخواه بود....امشب ترسناک هم بود. داشت با درد بریدگی دست و پایش بلند می شد که نیما را دید. هراسان به سمتش امده بود.. لعنتی.. لعنتی... چقدر زود دلش وارونه میرفت و برای نیما پر می کشید.به صدای لرزانش سرش را بلند کرد -چی کار کردی دختر..... دست به سمتش دراز کرد تا کمکش کند....جسارت پیدا کرد چرا همش نیما داد بزند.. تحقیر کند.. محکوم کند....انگ بزند. ..به لجن بکشاند... احساسش را خورد کند.....او هم باید می توانست... باید او هم خورد می کرد...باید تکه تکه میشد. ....اصلا همان قلبش را باید در می آورد و نیما را از آن بیرون می انداخت. فریاد زد...شاید بخاطر درد فریادش به بلندی نیمای ستمگر نبود اما آن لحظه با آخرین توانش فریاد زد -نیای جلو ها... دست به من می زنی نجس میشی...تنت بوی خون و خیانت می گیره.....برو اصلا دیگه نمی خواد جلوی چشمم باشی. ...برو گمشو حرفهایش را نشنید....از فریاد فاخته نترسید... -از زانوت خون بدی می یاد -به جهنم ... به تو ربطی نداره....تازه می خوام برم رگمم بزنم ...به تو چه بلند شد، با درد؛ اما دستش را پس زد. خواست بازویش را بگیرد هولش داد.باید می رفت از آنجا... یک جایی خلوت برای خودش عزاداری می کرد.چرا هی اشکهایش می آمد و او را ضعیف و بدون غرور جلوه می داد. غرورش هم میان آن همه ظرف و ظروف شکسته بود و برای همین نیما شکستنش را ندید. دوباره پشت سرش آمد و از پشت با زویش را کشید تا بایستد. -پات خیلی خون می یاد برگشت و زل زد به تیله های مشکی نگرانش. لبهایش آنروز رنگ نداشت. او فقط خواسته بود ذهنش را مشغول کند تا افکار بد به سراغش نیایند اما بیخیال نیمای دوست داشتنی اش نبود. اشکش ریخت، تصویرش تار شد . ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣💕❣❣💕❣ "نسبـت به ناراحتـی همسـرت؛ بی‌تفاوت نباش" 🍃 وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد؛ نزار دلخوری به روز بعد بکشه از دلش دربیار و بی‌تفاوت نخواب. این حس بی‌تفاوتی، از تلخ‌ترین‌ احساس‌هاست که روح و روان همسرتون رو آزار میده. 👈 همون شب ناراحتی رو چال کن تا روز بعدتون رو با شادی و رضایت ازهم شروع کنید و گرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره. 👈 حیف هستند روهزای عمر و جوونیتون. نزار به کام خودت و شریکت تلخ بمونه، با مهربونی و از خودگذشتگی. نترس کوچیک نمیشی. ✅ بازم میگم اگه گذشت آدم رو کوچیک می‌کرد؛ خدا با این همه گذشتش انقد بزرگ نبود. چه خوشبختند زن و شوهرهایی که حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنار هم هستن و جاشون رو از هم جدا نمی‌کنند. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج پارادوکس مغز ⭕️اين ويدئوي جالب شما را با ٥ تناقض نماي ذهن پرخطاي ما آشنا مي كند كه در تصميمات ما مؤثر است. پارادوکس هاي : ١-اورول ٢- ارزش ۳-کافکا ۴-هم رأیی ۵-افلاطون #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_30 صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاالا محض فامیلی بود دیگ
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حاالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام ریخت نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا ! نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حالا فهمیدی دلیل تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت برات! نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم _ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه نفیسه خانوم میبینی؟ نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه! پوزخندی زدم _پس لابد فکر کردی من ... نزاشت ادامه بدم_محیا جان... منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: محیاجان؟؟؟ حالا!؟ امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟ امیرعلی _ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن! _هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم! نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سرنچرخوندم_نگفتم دورویی! _همه حرفهای من و نفیسه خانوم روشنیدی؟ پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد _خوبه پس جواب های منم شنیدی ! همه حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی عقل و منطق بود ! امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر نمیکنم امیرعلی_ کلاسهات از کی شروع میشه؟ اینبار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی میخوای برسی ؟ به حرفهای نفیسه؟ مگه من االان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولداربودن و به قول امروزی ها باکلاس! دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد_نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق میکنه ...یک تجربه جدیده! _نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره! نفس پرصداش اینبار آرومتر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه ! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا! _طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم ...میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو کم بیاری ! میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! میبینی که حتی یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمیتونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نزاشته میترسم نتونی تحمل کنی این سختی هارو! _پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم ...ماهم روزهای سخت زیاد داشتیم! روزهایی که آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم ! باسختی غریبه نیستم!یاد گرفته ام باید زندگی کنیم کنارهمدیگه تو سختی ,آسونی! آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکرویادش تو زندگیت باشه ...من به این میگم مفهوم زندگی! حس کردم لبهاش خندید آروم ! _هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم ؟! نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم _نه ! همیشه احساس گناه میکردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم دلم برای این سادگیت میرفت ... برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون ... برای لباسهای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ... برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه! از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود! از عزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا... از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه... از رفتارو اخلاق خوبت ... چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی! خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و آرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم ! امشب گفته بودم!! چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش! که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند!! چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت... انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود! _حرفهای تازه میشنوم نگفته بودی!؟ (آی عم عاشق اینجاش😂) بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب پایینم رو گزیدم _ دیگه چی ؟ همین یه بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم! خندید کمی بلند ولی ازته دل! _یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به من فکرهم بکنه؟ عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کردشیطنتم _واقعنی خوشگلم؟! خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع شدو یکباره نگاهش غمگین لب برچیدم _خو زچتم بگو زچتی دیگه! چرا این شکلی شدی یباره؟! نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد _بازم میترسم محیا.... دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من سریع گفت: نه! نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه سرافکندگیشون! برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه!! از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم: _دیدگاه بچه هاهم به مادر و پدرو تربیت اونا بستگی داره _میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟ لب گزیدم _نه نه منظورم اصلا این نبود. پوفی کردو دست کشید بین موهاش _میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها _قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه... حالامیخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یک رفتگر شهرداری.. یا یه غسالمثل عمواکبرتو.. یا رئیس یک شرکت بزرگ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کردو هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه به نظر من این آدمها بیشتر قابل احترام وستودنین باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم بازم خیره شد به چشمهام _قشنگ حرف میزنی خانومی!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش! دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست ...موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کردو برد زیر شال و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش رسیده بودم! دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سردو خنک لذت داشت وجودم و گرم کرد! _بریم توی خونه هوا سرده بلندشد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نزاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشتهام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود! _خلوت کردین ؟ هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده رفتن بودن امیرعلی_دارین میرین داداش؟ امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت_آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم! نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب! چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخوربودن و دلخوری! _کاش میموندین برای شام؟ سلام به مامان بابا برسونین ... یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت بابد انتظاراخم داشت از من _ ان شالله یک فرصت دیگه !! چشم بزرگیتون رو بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم _خداحافظ خوشگل خاله! امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقه اشون کرد! انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشرده شد _دلت بزرگه ! با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم! انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم _باهمه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی نزاشتی ناراحت بره با اینکه حق باتوبودو بی احترامی نکرده بودی! از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت! _ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می خشکونن... وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد! لبخندی زدو دوباره انگشتهام بین دستش فشرده شد _دستهات یخ زده بریم تو خونه! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شدمتوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دستهامون رو! کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد! لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی هوای سر بیرون و گرمای زیاد خونه! عطیه_حقته ...آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟ دستهام رو به هم کشید،دست راستم که اسیر دست امیرعلی بودحسابی گرم بود _چی میگی تو؟ چشمکی زدو بامزه گفت:میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟ چشمهام و ریز کردم _تو از کجا فهمیدی؟ نیشخندی زد _از لبخندهای ژکوند نفیسه وصورت آتیشی تو!چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟ چشمهام گرد شد که خندید _اونجوری نکن چشمهات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده! باور نمی کردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم _دخترخانوما میاین کمک به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم ...رفتم نزدیک و بی هوا صورتش رو بوسیدم_چرا که نه! مامان باسینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد _همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه اشغال نکرده من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه اماده به خدمت بود برای دادن درس اخالق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم ولب زدم _حسود هرگز نیاسود! البته از شکلکهای مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم ! با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و اینبار اون زودتر سلام کرد _سالم محیا خوبی؟ چیزی شده؟ از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سلام...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود! بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کلاسمه! امیرعلی_خب به سلامتی!موفق باشی لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام _استرس دارم امیرعلی_ استرس؟چراآخه!؟ _از بس دوشب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه،چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و بایه گروه سرودهماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید! میرفتم دانشگاه دیگه،حالا ببین ترس انداختی به جونم! خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجاها یه بار تو نگی ها؟! اینبار من خندیدم _خیلی بدجنسی امیرعلی حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه! لحنش جدی شد_ ماشین ندارم می دونی که! شیطون گفتم: میدونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم بازم خندید به شیطنتم ولی آروم _باشه ببینم بابا لازم نداشت میام! ذوق زده گفتم:مرسی امیرعلی عاشقتم سکوتش و صدای نفسهاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز علاقه کردم اینبار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست _کار دیگه ای نداری خانومی؟ لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود_نه ممنون فقط برام دعا کن راست راستی استرس دارم.. _استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن و علم آموزیه.چندتا صلوات بفرست آروم میشی بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه وعجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد از صلوات!راست می گفت عجیب این ذکر آرامش میپاشید به روح و قلب آدم! _ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم،ببخشید مزاحمت شدم _مزاحم نیستی برو ان شالله موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون میداد واقعیه و از ته قلب گفته!گاهی حتی باید ساده دعا کرد! _بازم ممنون و خداحافظ امیرعلی_ خداحافظ موفق باشی دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شدنفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم! راست می گفت امیرعلی محیط دانشگاه فرق داشت سلب میشد از آدم اون آزادی و شیطنتهای دخترونه ای که توی مدرسه بود!! اینجا باید خانوم میبودی،وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر نگاهی هرز نمیره روت باورود استاد وبلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم ⛔️
10 قانون کلي انتونی رابینز: 💎قانون يکم: به شما جسمي داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگي در دنياي خاکي با شماست. 💎قانون دوم: در مدرسه اي غير رسمي وتمام وقت نام نويسي کرده ايد که زندگي نام دارد. 💎قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. 💎قانون چهارم: درس آنقدر تکرار مي شود تا آموخته شود. 💎قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. 💎قانون ششم: قضاوت نکنيد، غيبت نکنيد، ادعا نکنيد، سرزنش نکنيد، تحقيرو مسخره نکنيد و گرنه سرتان مي آيد. 💎قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستن. 💎قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگي کردن با شماست. همه ابزار ومنابع مورد نياز رادر اختيارداريد. 💎قانون نهم: جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاري که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد. 💎قانون دهم: خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد. 👌به هيچ دسته كليدي اعتماد نكنيد بلكه كليد سازي را فرا بگيريد.👉 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂