eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
😍✋ انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم – محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن ...فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون ...صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد ...قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کالفه بود و ناراحت...توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد! اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم –جونم خاله چیه آروم ...سالم گلم...چی شده؟؟... امیرسام باشنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد...امیرعلی کالفه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حاال نوبت من بود-چی شده؟ به موهاش دست کشید-بابای نفیسه خانوم فوت شده هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم-وای خدای من کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود-بیچاره نفیسه جون ! -امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم –آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم دست دراز کرد امیرسام رو بگیره-پس منتظرم امیرسام رو به خودم فشردم –نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاظر شدم ...مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست ! باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم ...تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست شد ...همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سالم کنم ! ...اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود؟! ...دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه ! پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد ! -بروتو خونه گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد-محیا بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات! دستی روی بازوم نشست ...سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه ...همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟!یتیم شدم ! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزارتا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست ! گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن ...تنها راهی که معجزه می کرد همین بود ... به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود 0 -عمه جون محیا! با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم ...کی به این آیه رسیدم ...زمزمه کردم انااهلل وانا الیه راجعون همون آیه حق ...همون وعده الهی ! -جونم عمه؟ با گوشه روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته ...میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
😍✋ قرآن و بوسیدم و بستم _نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم ... پس من میرم بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم... کفش می پوشیدم که امیر محمد جلو اومد -محیا خانوم؟! سر بلند کردم! چشمهای امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید -سلام تسلیت میگم.. نفس بلندی کشید که حاکی ازبغض توی گلوش بود _خیلی ممنون... ببخشید که امیرسام افتاد زحمت شما! -نگید این حرفو دوستش دارم ... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت... به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید _خیلی ممنون...امیر علی تو ماشین منتظرتونه!! با گفتن خدا حافظی زیرلبی بیرون اومدم ... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود ودستهاش هم حلقه دور فرمون ... آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت -اومدی؟! صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر... قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم وامیرعلی ماشین و روشن کرد! حسابی توی فکر بود.. -تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟ نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه... آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است.. دلم لرزید ... غسالخونه ... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید –ساعت چند ؟ ابروهاش بهم گره خورد _ببینم تو خوبی؟! یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم _آره خوبم.. چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت -مطمئنی!؟ به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم –خیالت راحت !خوبِ خوبم! دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟ سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم . دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم .. حتی توی تشییع جنازه!دلم براش پر میزد.. اون لحظه فقط محتاجش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم... صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم... مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد ومحسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!! بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ... پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود... کاش حداقل زنگ میزد! محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: _ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو! چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود! خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد! محسن اوفی کرد -رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعته ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته! این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ... خدای من نٌه شب بود کی شب شده بود! -وای...چرا بیدارم نکردین ؟! محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والا مامان نزاشت... هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد... بچه ام خیلی گریه کرده... بزارین بخوابه! این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت... خندیدم!! همون موقع لنگه دمپایی مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش! -ادای منودرمیاری؟ محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود _نه جان خودم ... مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین!؟ مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت _بهتری مامان؟! لبخندی زدم:خوبم شٌکر... نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: -راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا! ابروهام بالا پرید -شاید نخوابه بی مامانش آخه مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد انداخت -چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ... گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم اینکه میدونم نفیسه جون چه حالی داره! آهی کشیدم.. مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیر سام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگترشدنم فراموش شده بود... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم.. ولی امیرسام باهمون چشمهای بازش به من زل زده بود.. بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کردو خنده اش رو خورد! بچه داری هم سخت بود و من از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه! حیف بچه زبون نداره ولی اگه می تونست میگفت اگه خفه بشی من می خوابم.. محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلندخندید... چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست میگم دیگه دودقیقه آروم بگیر... باور کن بچه ازاون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هردفع با یک صوت براش خوندی! به مغزش استراحت بده می خوابه بچه! اینبار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام! محسن _یکمم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده ...بدنش و گذاشتی رو ویبره !! خدایی یکی تو رواینطوری تکون بده می خوابی؟! از ندیدن امیرعلی... از نشنیدن صداش ... از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم _بسه دیگه!!شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم! امیرسام و بغل کردم تابرم تو اتاق خودم بخوابونمش! -اصلا از سروصدای شما دوتا نمی خوابه... اخمهام و بهم کشیدم ورفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت: _والا ازاون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه... فقط خودش بلندگو قورت داده ولالایی میخونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره! اونوقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده! خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دونفر دلخور نمیشدن! اومدم چیزی بگم که بابا به جای من و با اخطار گفت: _محسن!!!!! در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو اشپزخونه تموم کرده بودو اومده بود توی هال.. -پس محیا کجاست؟! محمد جواب داد: _هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مذخرفش و بچه یاد بگیره ... ازمن میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شبهاییه که اماده به حمله است! دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم...چشمهاش خمار بود میدونستم حسابی خوابش میاد ولی نمیدونم چرا نمی خوابید.؟! بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید .. معلوم بود دلتنگ مامانشه .... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوستهام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته .. اونوقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟!؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرفها!!... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچلوش جا کردم وبوسه نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش و بی اختیار لبخند زدم وکلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید... اینقدر به امیر علی فکر کردم وبه صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد!! حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بودو من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بیمعرفت باشه... امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش وشیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از دلتنگی هام کم! توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیر سام _شما محیا،خانومِ آقا امیرعلی هستین؟! باصدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم... این کی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم!؟ لبخند ظاهری زدم: _بله!! دستش رو جلو آورد _من مریمم، دختر عموی نفیسه جون دستم رو توی دستش گذاشت: خوشوقتم و تسلیت میگم.. صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرفو می گفتم! نگاهی به امیر سام انداخت: _دیشب با شما بوده؟! گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید... خنده اشو جواب دادم و گفتم:بله! _پس حسابی اذیتتون کرده؟! -نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد،طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود! لبخندی زد- خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام! فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود ! -دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟ متعجب نگاهم و به مریم دوختم _ببخشید متوجه نمیشم؟! خندید -امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟ از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم! اینبار بلندتر خندید ... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم! -اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟! قلبم هری ریخت ... یعنی چی این حرفها؟! قیافه ام سوالهام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: -من هم دانشگاهی امیر علی بودم شوهرت خیلی سربه زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری منو دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!! نه دروغ بود یک دروغ محض!! احساس خفگی می کردم ... امیر علی و این حرفها؟! مریم ادامه داد _خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم،تو چطوری کنار اومدی باهاش؟!همه زحمتهای درس خوندنش رو یک شبه فنا داد! آب دهنم و به سختی قورت دادم _من کنار نیومدم! ابروهاش بالا پرید _یعنی با اجبار ازدواج کردی؟ پوفی کشیدم _نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام! یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد: _آهان ...خب خوشبخت باشین آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی ... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس میکردم! تلخی آردی که قهوه ای میشدو سوخته! -محیا جان اینجایی؟! بااخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم ... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت -محیا امیر علی بیرون کارت داره قلبم مشت شدو نفس کشیدن سخت الان اصلادلم دیدنش رو نمی خواست،ولی بلند شدم شاخکهای مریم کنارم حسابی فعال بودبیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای اومد سمتم:_سلام نگاه پر از دلخوریم و به چشمهاش دوختم و آروم گفتم:_سلام متعجب شد–خوبی!امیرسام خوبه؟ دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود -بله خوبه پیش مریم خانومه! چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد _مریم خانوم؟ اصلاحواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی_بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه چرا جلوی من نشون میدی نمیشناسی؟!مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟! اخم کردو چشمهاش گرد _محیا می فهمی چی می گی! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
19.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت سیدرضا نریمانی از پیدایش نوحه معروف "منم باید برم" در توصیف مظلومیت شهدای مدافع حرم وخانواده هایشان🌿 🍃🌹🍂🍃🌹🍂🍃🌹🍂 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮﯼ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺣﻘﻮﻕ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﺪﻭﻝ ﺣﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺪﻭﻝ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﺳﻘﻒ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪِ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻓﻠﮏ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ .. . ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﮑﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ، ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﻃﻠﺒﯿﺪﻩ ﺧﺪﺍﯾﺎ..... ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯿﺸﻮﯼ ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯾَﺶ؟ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ... ﺭﯾﺶ! ﺗﺴﺒﯿﺢ! ﺳﺠﺎﺩﻩ! ﺑﺎ ﺍﺳﻤﺖ ﭼﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ . . . ﺍﮔـــــﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﯽ ﺭﯾﺶ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ... ﻣﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ . . . ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺮﻭ ﺩﻋﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻼﻧﯽ ﺑﮕﻮ... ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﺩ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻋﺎﯾﺖ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﻮﺩ . . . ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐـﺎﻓﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ﻭ ﺑﺲ . . . ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
خدای همیشه آنلاین من.mp3
9.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح بخیر دوست چهار فصل من🍁 پاییزخوبی داشته باشید 🍂 روزتون پرازانرژی مثبت ولبریزازعشق خدا بخند و شادباش و شاکرداشته ها🙏 ونداشته هات باش🍂 امروزخداوند بافرشتگانش همراه شماست #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(1).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان می‌دهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه می‌کنیم. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_مل حق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 66 ‍‍ ‍ خسته و ناامید تر از دیروز و پری روز،جلو در خانه اش ایستاد.دیگر وقتی می خواست در را باز کند دستانش می لرزید.خانه بدون فاخته مثل غاری سرد و ترسناک بود.دو روز بود گذشته بود اما،امان از این درد که حتی گفتنی نبود.....درد بی درمان بود....انگار جذام به بدنش افتاده بود و در تنهایی تمام وجودش را می خورد...فاخته را می خواست.....باید به کجا فریادش را می رساند.مادرش هم هی زنگ می زد و از نیما می خواست به آنجا بروند و بیشتر نبود فاخته را به رخش می کشیدند.وارد خانه شد.در و دیوار خانه هم افسرده بود.....انگار فاخته مانند پروانه ای بود که به همه جا جان داده بود و حالا راه پروازش را پیدا کرده بود آنجا را بیابان کرده بود.بی حوصله لباسهایش را عوض کرد. اصلا به اتاق خواب نمی رفت ...آنجا بدون فاخته بیشتر دیوانه میشد.روی مبل دراز کشید و صفحه موبایلش را که عکس فاخته بود باز کرد.... با خود تکرار کرد"کجا رفتی عشق من......اصلا فکر منو نکردی مگه نه....حتی بمیرم برات مهم نیست"همینطور زل زده بود به عکس خندانش .خنده ای که از ته دل بود.....با هم خوشبخت بودند مشکلی نبود. صدای زنگ که بلند شد ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت .....به امید اینکه فاخته پشت در باشد به سرعت به سمت در رفت،در میان راه پایش پیچ خورد و روی زانو افتاد اما سریع بلند شد و خود را به در رساند. در را گشود.....اما با دیدن فرد پشت در عصبانیت جای اشتیاقش را گرفت... صدایش را که شنید بیشتر جری شد —سلام آقای پورداوود با عصبانیت به تخت سینه اش زد.کمی عقب رفت -فرمایش !هنوز آدم نشدی پدر سگ. -می خواستم یه چیزی بهتون بگم با عصبانیت یقه اش را گرفت.بدون دمپایی پا بیرون گذاشت.پسر را محکم به دیوار روبرو چسباند. گلویش را فشار می داد. پسر دستانش را روی دستهای نیما گذاشت.قرمز شده بود اما با آخرین توانش حرف زد -درباره همسرتونه فریاد زد -بیشرف ....می کشمت در واحد روبه رویی باز شد.پدر و مادر پسر هم جیغ جیغ کنان بیرون آمدند.یقه ای تی شرتش توسط پدر کشیده شد -دست به بچه من نزن دستانش از گلوی پسر جداشد.پسر به نفس نفس افتاد.نیما یقه اش را از چنگ پدر آزاد کرد -کثافتا... ..برین حوصله تو نو ندارم فریاد پدر عصبانی اش کرد -بگو حامد بابا..بهش بگو زن هر جایی شو با کی دیدی حساب بزرگی و کوچکی را کنار گذاشت و سیلی محکمی به پدر زد -وقتی حرف از ناموس یکی دیگه می زنی، دهنتو آب بکش بی همه چیز -بی ناموس تویی که یه همچین زنی داری.... بدبخت خبر نداری چه چیزایی زیر سرت اتفاق می افته.... همیشه می گن کرم از خود درخته صدای زنی از پایین آمد. . داشت از پله ها بالا می آمد -به خلق خدا تهمت نزن مرد گنده......من زن این آقا رو دیدم ... جز خانومی ندیدم پدر پوزخند زد -هه....روش و با چادر می گرفته .زیر زیرکی کارشو می کرده به سمت پدر هجوم برد تا در دهانش بکوبد اما دستی مچ دستش را گرفت -دیدمش....دروغ نمی گم....ازش عکس گرفتم.....تو پار کم با هم دیدمشون.....اونروز ساک به دست باهاش رفت پاهایش شل شد.. دلش آشوب. ...از چه کسی حرف میزد. ...فاخته به غیر از او به چه کسی نگاه کرده بود پسر سریع گوشی اش را در آورد و در همان حال حرف می زد -اون دوستتون که باهاش کلانتری بودین.....همون چشم آبی خوشگله مادرش چادرش را درست کرد -استغفرالله از این زنا. ...پناه بر خدا گوشی اش را جلوی صورت نیما گرفت.با چشمانی به خون نشسته نگاه کرد...خودش بود؛ فاخته ....داشت سوار ماشین فرهود می شد.....چهره آن دو پیش چشمش به رقص در آمد.....دستانش شل شد و به کنارش آویزان. .. کمرش خم شد انگار بار سنگینی پشتش باشد......نفس در سینه اش قفل شد....امان از درد خنجر نارفیق وقتی از پشت فرود بیاید.....فکر هر چیز را می کرد الا این یکی. . ..با سری افکنده به داخل خانه رفت و در را بست.و فحاشی های پدر را بی جواب گذاشت......خجالت این بی آبرویی از یک طرف......درد خیانت از طرف دیگر او را از پا در آورد. ...همانجا پشت در سر خورد ....گریست.....با صدا و پر بغض.....فاخته هم او را نخواسته بود... چقدر خیانت کردن راحت شده بود. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay