هدایت شده از گسترده معراج✔
سوپرگروهاموزشسرویساشپزخانه
باتخفیفاتویییییییییژهبرایپانزدهنفراول
👇👇👇
برایکسانیمیخواهندباایناموزش
صاحبحرفهودرامدشوند😍😍
باجدیدترینمدلها😱😱
دورهمبتدی23تکه....20تومن✅
دورهپیشرفته26تکه....30تومن✅
دورهتکمیلی20تکه...40تومن✅
وبرایپانزدهنفراولثبتنامی👇👇
کلسهدورهبهجای90...با50تومن
اموزشمیبینند
کانالاموزشوگروهرفعاشکالهمیشگی😱😱
مشاهدهمدلهایاموزشی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1088552986Cc6bf4431c4
آیدی جهتثبتنام👇👇
@Kavermoblrahmani
09055607835
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
اندامت از فرم افتاده؟😔
شکم و پهلو داری؟😭
دلت می خواد به تناسب اندام برسید؟
#فقط_با_30_تومن 💯
♨️♨️بیا و خودت اسکرین موفقیت خانم ها رو ببین👌♨️♨️
#برترین_سوپر_گروه_لاغری(بانوان)💯
http://eitaa.com/joinchat/3006136340C27aa8d81c9
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_سوم . . . به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_چهارم
.
.
.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی
ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂
حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری
_چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید
😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌
حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما
اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه
حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم
همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون
نگاهش کردم خندم گرفت😂
اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه
مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه
حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل
.
.
.
امشب قراره بریم کاظمین
ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم
نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم
شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆
حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم...
ساعت 7بود
حسین_بیداری حلما😕
حلما_اوهوم خوابم نمیبره
حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم
برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم
حلما_اوهوم بریم
لباسمو عوض کردم
روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق
غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود
بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز
رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭
حسین_صبحونتو بخور خواهری
بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم
حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما
بعدشم بریم زیارت😍
حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم
حلما_اوهوم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
🛑✔️مخوف ترین کانال ایتا✔️🛑
🎥 ویدیویی از #مرثیهخوانی پدر در محل فوت دخترش در زلزله آذربایجان شرقی😔
🚨 حمله دو دختر با خودروی شاسی بلند به یک روحانی
🚨 #گورنشینی در سرپلذهاب پس از ۲ سال از زلزله، همچنان ادامه دارد!😳
❇ کلی اتفاقات باورنکردنی اما واقعی ایران فقط در کانال زیر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1870331926C862183f77f
http://eitaa.com/joinchat/1870331926C862183f77f
از حوادث مخوف ایران باخبر شو👆
بدوو تا پاک نشده یه نگاهی بنداز😱
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_چهارم . . . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_پنجم
.
.
.
با مامان و بابا صحبت کردیم
خیلی دلتنگ شده بودن
همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین
من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم
اینجا آرومم
به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره
.
.
پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم
ماهم رفتیم بازار برای خرید
قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر
حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟
حسین_اره خوبه
رفتیم داخل مغازه
حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید
منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم
.
.
نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل
برای ناهار
.
.
احساسِ کرختی دارم
بدنم خیلی بی حال شده
گلومم درد میکنه
فکر کنم دارم مریض میشم
خیلی نتونستم ناهار بخورم
.
.
مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور
حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم
حسین_سرماخوردی دیگه😕
یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه
اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا
حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم
حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی
.
.
مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم
سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم
.
.
.
ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن
که ماهم به جمع ملحق شدیم
فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش
حلما_سلام☺️
فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت
حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره
فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش
حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم
فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته
حلما_بعله درسته😌
همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای مهربان!
در این صبــــح 🍂
با طراوت پاییزی شنبہ
تو را به مهــربانیت قسم
آرامش، شادی،
برکت و رحمتت را،
همچون برگهای پاییزی
آرام و بیصدا …
به سرزمین قلب همه کسانی
که برایم عزیزند و همه
انسانهای این کره خاکی بباران
سلام صبح یکشنبہ تون ☕️
با نشاط🎈🍂
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت57🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت58🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد..
و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش..
نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد..
-آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟!
پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد...
+شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه...
دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون...
اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون..
اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم...
-وااای خدامرسی مرسی...
آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود..
سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد..
+برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!!
-آقای پارسا؟!
+تشکر نیاز ندارم..
من برای خودم اینکارو کردم..
برای انتخاب خوبی که کرده بودم...
این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره..
زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت:
-آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که...
جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت..
+فدای سر ایشون..
با اجازه...
اشاره ش به من بود...
چی فدای سر من؟؟
پرسشگر به زهرا نگاه کردم...
-ترم قبل استاد انداختش
اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا...
اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره..
اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا..
اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم...
آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که....
توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم..
لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم...
پیامم رو باز کردم..
"سلام،من هنوزم هستم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نیمهیپنهانعشق💔 #پارت58🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت59🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره..
کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم..
برای قلبم آشنابود..
ذهنم میگفت نه..
نه..
آشناست..
نه..
خودشه..
نه..
اونی که میخواستی باشه..
نهههه...
ولی خودش بود..
استاد..
استاد صادقی..
همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد..
همونه..
ولی بازهم قلبم برنده شد..
دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم"
ولی تا کی تحقیر..
امروز صبح یادم اومد..
که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد..
عشق آدم رو متعالی میکنه..
بزرگ میکنه..
حس ارزش میده..
عشق به ادم احساس غرور میده..
حس افتخار..
حس بلند شدن...
دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود..
دقیقا همین..
نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد...
میشد بغض و از چشمام میزد بیرون...
میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون...
میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح...
وادی عشق وادی قشنگی بود...
من اشتباهی رفتم..
اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و......
با خودم تکرار کردم
عشق مقدسه
عشق مقدسه
عشق مقدسه
اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد..
صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود..
نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم..
کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار
شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا..
همه خوشحال بودن..
انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود..
هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه..
رسیدیم به کلاس..
در رو باز کردم تا زهرا بره..
اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده..
رفت نشست..
شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش..
ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن..
عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا..
نگاهشون به من بود..
بیخیال شدم..
خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم..
چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن...
مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند..
لبخند زدم..
از همون ترم یک ژستش همین بود...
هیچوقت عوض نشد...
بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد..
اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛
-بـــــح شاه دوماد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت59🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت60🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
قلبم ریخت...
آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه...
منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت..
لبخند محجوب مانندی زد و گفت..
-خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم...
دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن...
آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست..
منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد..
از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود...
خودکارمو توی دستم فشار میدادم..
بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت..
-تعجب که نکردین؟!
+نه استاد منتظر بودیم..
سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه..
باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون...
- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن
+یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه..
بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد..
بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم..
-سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی..
بعد هم قطع کرد...
دلهره افتاد به جونم..
-زهرا من میرم میام...
فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم..
رفتم همکف..
اتاقش..
در زدم..
بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم...
بیخیال لم داده بود روی صندلیش...
با دیدنم لبخند زد...
همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش...
-چیه؟؟
+سها من استادم..
دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم..
+ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟
تو سرم دنبال جواب میگشتم...
-بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا..
جا خورد..
خیلی..
اما خودشو نباخت..
+اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم..
یادتون رفته..
حتی اون مهمونه و اینا..
بعد هم چشمکی زد...
حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم....
+هیچکس منو متهم نمیکنه بانو
پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود...
اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد..
فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم:
"وقیح"
تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون..
پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین..
تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم"
ته گلوم تلخ شد..
رسیدم به درختا..
نشستم روی چمنا و خم شدم...
عوق زدم از این حال بد...
از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود..
خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود...
دیدم رفتی اتاقش..
دیدم دویدی بیرون..
دیدم حالت بده...
ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه..
-مگه نه سها؟؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
جهان سوم جاییست که همه در آن ؛ برای هر تغییری و هر اتفاقی ؛ به دنبال منجی اند هر کسی غیر از خودشان !!!
در صورتی که
اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ۗ
خداوند سرنوشت هیچ گروهیو تغییر نمیده مگه اینکه خودشون(باوراشون و فرکانسشون)رو تغییر بدن....
#قرآن
سوره رعد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂