eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين بي حرف و سر به زير به رختخوابها تكيه كرده بود. دق و دلم را حسابي خالي كرده بودم. نفس عميقي كشيدم و گفتم : فكر نكن آمدم اينجا كه منت تو رو بكشم . ولي از اين حالت تسليمت حالم بهم ميخوره. اما حالا كه اينطوري مي خواي باشه من مي رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمير! بدون نگاه به حسين از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشين راه افتادم. اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود. سوار ماشين شدم و پايم را تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتي به خانه رسيدم هوا تاريك شده بود . بدون اينكه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتي پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنك شده بود و ذره اي به حال حسين نمي سوخت. صبح با صداي تلفن از جا پريدم خواب آلود گوشي را برداشتم صداي حسين شاد و پر انرژي بلند شد : صبحكم الله بالخير ! لنگ ظهره ! بي حال گفتم : چي شده تصميم جديد برام گرفتي ؟ صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بيامرزم انقدر نترسيده بودم كه ديشب از تو ترسيدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتيش بيرون مي زد. بي حوصله گفتم : خوب حالا چي كار داري ؟ حسين با ملايمت گفت : مهتاب بس كن منو ببخش ! تو راست گفتي زنگ زدم ببينم پيشنهادت چيه ؟ با تعجب گفتم : كدوم پيشنهاد؟ - همون كه تو بيمارستان گفتي قبل از صحبت با پدرت برايم داري. مي خوام ببينم چيه ! خنده ام گرفت . انگار نه اگار كه اتفاقي افتاده است. منهم نخواستم بيشتر موضوع را كش بدهم . دوستش داشتم و تازگي ها يك حالت لجبازي با بقيه هم پيدا كرده بودم تا هرچه به نظر بقيه مردود است قبول داشته باشم. با هم در يك كافي شاپ قرار گذاشتيم تا حرفهايمان را بزنيم. به تاريخ سهيل نزديك مي شديم و بايد تكليفم را زودتر مشخص مي كردم. مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خيالم راحت بود كه تا بعد از ناهار بر نمي گردد. مانتو و روسري روشني به تن كردم و كفش هاي پاشنه بلند به پا كمي آرايش كردم و راه افتادم. وقتي رسيدم حسين سر ميزي منتظرم بود. بلوز سرمه اي و شلوار جين به تن داشت و موهايش را كوتاه كرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگي و معصوميت . با ديدنم بلند شد و سلام كرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ اين اسامي و انتخاب برايم سخت است. بعد شرمزده گفت : به خودم حسودي ام مي شه يعني تو با اين قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچيز سر يك ميز نشسته اي ؟ خنده ام گرفت : بس كن ! اين زبون را نداشتي چه مي كردي ؟ حسين هم خنديد : هيچي با ايما و اشاره حرف مي زدم. كمي با هم صحبت كرديم سفارش آناناس گلاسه و كيك دادم وقتي ليوانهاي باريك مملو از آب ميوه و بستني را روي ميز گذاشتند حسين گفت : - خوب من منتظر هستم. پيشنهادت چيه ؟ يك جرعه از نوشيدني ام خوردم و گفتم : - ببين حسين من اصلا اهل خالي بندي نيستم كه بگم پدرم حتما قبول مي كنه و خودش برامون عروسي مي گيره و از اين حرفها سر تو هم نمي خوام منت بگذارم يا خودمو به رخت بكشم. اين حرفها براي اينه كه بدونيم چه كار كنيم كه امكان موفقيتش بيشتر باشه ... ببين الان هر كي مي آد خواستگاري من وضعش خوبه ولي من همه رو رد مي كنم. چون دلم مي خواد با تو زندگي كنم. براي همين بايد امتيازات دهن پركن تو رو بيشتر كنيم. من پيشنهادم اينه كه تو اون خونه قديمي رو بفروشي و يك واحد آپارتمان هر چقدر هم كوچك يك كم بالاتر بخري ... اينطوري نظر پدر من ممكنه فرق كنه... البته پدر من خيلي هم پول پرست نيست ولي واقعيت اينه كه آدما چيزايي رو در ديگران مي بينن كه ظاهري باشه ... تو هيچوقت نمي توني با پاكي و صداقت و ايمانت زن بگيري ولي يك آدم كلاهبدار و دزد و عياش متاسفانه با داشتن پول و خانه و ماشين مي تونه به راحتي هر دختري رو كه بخواد بگيره. حالا بعدا خانواده دختره مي فهمن چه كلاهي سرشون رفته بحث جدايي است. مهم ظاهر و اول قضيه است... هان ؟ نظرت چيه ؟ حسين چند لحظه چيزي نگفت . بعد آرام گفت : - هر چي تو بگي خوبه . دستم را در هوا بلند كردم : نه خير ! مگه تو خودت عقل نداري كه اختيارت رو ميدي دست من ؟ خودت چي فكر مي كني ؟ حسين خنديد : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟ با حرص گفتم : به هيچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو بايد تصميم بگيري . حسين آهسته گفت : من تورو مي خوام برام مهم نيست چه كار بايد بكنم فقط رسيدن به تو هدف اصلي من است. ولي پيشنهاد تو خيلي خوبه نمي دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسيده بود. از فردا مي سپرم به بنگاه خودم هم مي رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم مي ريم دنباله يك خونه مناسب چطوره ؟ - عاليه ! به طرف خانه كه بر مي گشتم به اين فكر مي كردم كه شايد رسيدن به هدف زياد سخت هم نباشد. بي اختيار به قرآن كوچكي كه حسين داده بود خيره شدم. پايان فصل 30 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سوم وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج
ازین قسمت داستان درس بگیریم و امشب 😁 از رو آتیش پرید کارش به بیمارستان کشید 😕 امشب اگه برین بیرون باید هم از رو آتیش بپرین هم از رو 😁😜 دیگه خدا بدادتون برسه 😅 از من گفتن بود خود دانید😜
در ضمن همونطور که متوجه شدین ما مدتی تبادل و تبلیغ نداشتیم برای کانال دم همه اونایی که دوستانه و از روی محبتشون کانال مارو به دیگران معرفی کردن گرم از همه اونا و غیر اونا ممنونم 😉 🌸💐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍حضرت فاطمه‌ زهرا (س) ✅ هرکه عـبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فـرا برد خداوند عزّ و جلّ بهترين کارى را که به صلاح اوست بــرايش فرو فرستد 📚ميزان الحکمه ج۴ص۴۹ 🍀🍀@romankademazhabi🍀🍀
🔨 سختی، 👆انسان ها را سرسخت 💪 میکند. ✅میخ هایی در دیوار محکمتر میمانندکه ضربات سختتری را تحمل کرده است.😊 🌱☺️ 🌱🌱 @romankademazhabi 🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمانکده مذهبی تقدیم میکند: 🌸🌹🌺 به برکت #ماه_رجب و با توسل به #امام_زمان (عج) از امروز هر روز ساعت 14 سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 چطور می توانیم از خانه به خدا برسیم ✅ همسرداری صحیح ✅ تربیت فرزند صحیح و دینی ✅ 🖋 این مباحث زیر نظر مشاور مذهبی در کانال ارائه میشود🇮🇷 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎حسیـن_جان....❤️ سلامِ صبح من ازدل بہ بارگاه شما خوشم همیشہ بہ یڪ جرعۂ نگاه شما بہ غربتم نظرے ڪن ڪه دورم ازحرمٺ تو و عطا و عنایٺ،من و پناه شما أَلسلامُ عَلی مَن طَهَّره الجلیل سلام بر آن کسی که رب جلیل او را مطهر گردانید... «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ❤️😍🙌» 😃 💐💐@romankademazhabi💐💐
yeknet.ir_-_tak_-_fatemie_2_-_98.11.01_-_pouyanfar.mp3
7.08M
✅ 📣گوش کنید👌جان افزاست این اصوات واشعار😍❤️ ✅ ذکر علی الدوام حضرت دلبر،العشق علیه السلام❤️😍 ❤️ ❤️@romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_پانزدهم امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زم
📚 ❤️ سینا پرسید: – بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟ آرش توضیحات تکمیلی داد: – ظاهراً اینه که اینستاگرام یه نرم ­افزار معمولیه. حتی اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود. سینا گفت: – خوب مخی داشت این مدیر اسراییلی ِفیس­بوک، تا دید فیس­بوک تو ایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید! فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش! آرش ادامه داد: – که الان با سیاست گذاری­ های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟ سینا سری به تاسف تکون داد و زمزمه ­وار گفت: – شبکه بزرگ کاریابی زنان! آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید: -مخصوصا که فیس­بوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد یه محیط دیگه، یعنی این نرم ­افزار تبدیل شد به یک فیس­بوک دوم! شهاب خیره به صفحه ­ی مانیتور آرام آرام لب زد: – البته الان بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متن­های سیاسی و اجتماعی از این نرم ­افزار به عنوان یه رسانه استفاده می­کنن. اوایل به دلیل این­که مثل توییتر و فیس­بوک قابلیت موج آفرینی­ های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه ­ی فیلترینگ روش نیفتاده… امیر گفت: – البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده… فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متن­هاشون! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ من۳ – کم­ کم وقتی عکس و فیلم می­ ذاشتم فقط منتظر بودم اون نظر بده. اگه اولین نفر نبود حتما دومین نفر بود. خیلیا نظر می ­ذاشتند، بعضی عکسام هزارتا پیام دریافت می­ کرد. خب بعضی­ هاش فقط فحش بود و درخواستای بد. اما من یاد گرفته بودم از پس خودم بربیام. لذت می­بردم که جواب این­جور آدما رو بدم. شاید هم برام یه جور سرگرمی بود. یعنی حداقل اوائل این­طور بود که برای رفع تنهایی و باکلاس بودن همش کنار گوشی و لب­ تابم بودم… بعد دیگه عادت کرده بودم، عین یه معتاد تا لحظه ­ای که خوابم ببره یا اولی که از خواب بیدار می­شدم مشغول اینا بودم. تا اون پیام نداده بود من سرم گرم بود اما اون نوع حرف زدن و عکس ­العملش با همه فرق داشت. هم کلماتش پربود از شخصیت و محبت، هم مثل یک جنتلمن برام می­نوشت. من رو هم توی پیجش به عنوان لیدی افسانه­ ای معرفی کرد… با گفتن این جمله چشمانش برق زد. برقی که زود خاموش شد. یاد استوری لیدی افسانه ­ای که ­افتاد، همان حال در وجودش زنده شد. تا دیده بود از شدت ذوقش یک موسیقی گذاشته بود و ساعت­ ها رقصیده بود! افسانه بودن؛ یک خط کشیده بود روی تمام شکست ­هایی که مثل نیش بر جانش می­ نشست. – بعد از اون استوری رابطم باهاش یه جور دیگه شد؛ اون­قدری که برام از هر دوستی عزیزتر شد… پیش­نهادهای هنری که بهم می­داد فالورام رو بالاتر می­ برد و حالمو برای چند ساعتی خوب می­ کرد. من اون روزا واقعا نیاز داشتم که یکی حال خرابم رو خوب کنه. چون شوهرم رفته بود سراغ یه دختر دیگه. تو پیجش می­ دیدم عکساشون رو. خیلی به هم ریخته بودم. هنوز دوسش داشتم. من به اولین عشق و این حرفا اعتقاد ندارم. کلا به هیچ­ چیز اعتقاد ندارم. من می­گم که آدم باید جایی باشه، کاری بکنه که دوس داره. هر چیزی که دوست داری رو باید بتونی بری سراغش و کسی و چیزی هم مانعت نباشه. عوضی به من همین رو می­گفت؛ «می­گفت که من هم دوست دارم که راحت باشم.» اما باید این رو می ­فهمید که روحیه ­ی من تحمل این برخوردش رو نداره. حرف زور توی کت من نمی­رفت! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ ما۴ شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم موسسه خالی شده است و هم هم زمان سه تا مرد و یک زن از خانه ی کناری خارج شده اند. شهاب قید خانه رفتن را زد و خودش را رساند. هلی کَم را زمان بیشتری توانستند در فضای حیاط موسسه پرواز بدهند. سینا با توجه به تصویری که می دید گفت: – شهاب برو سمت راست، انگار یه کم پرده کنار رفته، شاید تصویر کامپیوترا مشخص بشه! شهاب زیر لب غرید: – نزدیک تر خطرناکه سینا! – نه! کسی توی اتاق نیست انگار. برو جلو از منتهی الیه پایین زوم کن. چند تا عکس می خوام! – پس… گردن تو! – گردن من چرا! با صاحب کار که من و شما نوکرشیم. نادعلی مشهورتو بخون برو! فضای اتاق خالی از افراد بود یا حداقل الان که این طور پیدا بود. شهاب سر دوربین را چرخاند که سایه ای در تصویر افتاد. سینا هنوز راضی نشده بود اما نالید: – شهاب بچسبون به زمین. هلی کَم چسبیده به دیوار کف حیاط زمین گیر شد. سایه آمد کنار پنجره و چند دقیقه ماند و سر چرخاند. تا برود، سینا یک بند وجعلنا خواند. شهاب هلی کم را هدایت کرد به سمت بام ساختمان و اتاقک کوچکی که پنجره هایش مات بود و درونش تاریک و تنها نورهایی رنگی در آن خاموش و روشن می شد. یک ربع بعد از عملیات، ساکنان خانه برگشتند و سینا در سایه ی درخت به زحمت توانست شماره ی ماشین را بردارد. – بدتر از ما اینان. شب کارن بدبختا. شهاب برم صحبت کنم یه قرارداد ببندیم، روز کار کنن ما هم بتونیم بخوابیم! شهاب چشم غره رفت و سینا ادامه داد: – آخه شبا بیرون می آن تو این تاریک و روشن صورتشون مثل آدم پیدا نیست. شهاب ماشین را روشن کرد که در کمال تعجب دیدند دو تا ماشین مقابل موسسه ایستادند. از یکی زن و از دیگری مردی پیاده شد و هر دو با هم وارد موسسه شدند. شهاب ماشین را خاموش کرد. به چند دقیقه نکشید که چراغ طبقه سوم موسسه روشن شد. کسب تکلیف که از امیر کردند: – بمونید تا هر وقت که رفتند. اگر شد ت.م سوار کنید. یک ساعت بود که چراغ روشن بود. – تو گرسنه نیستی؟ سینا این را گفت و نگاهش را دوباره داد به ساختمان سه طبقه ته کوچه، شهاب داشبورت را باز کرد، نگاه سینا که به کیک افتاد غُر زد: – بابا گذاشتی برای ورثه. زودتر می دادی. از عصر فسیل شدیم این جا بی آب و غذا! شهاب خودش هم دل ضعفه داشت اما چیزی که باعث می شد تکان نخورد از این کوچه لعنتی، چراغ روشن طبقه سوم بود. طبق حدس شان زن مسئول موسسه بود و مرد ناشناس، کسی غیر از آن سه مرد کادر موسسه! این برای پرونده نقطه ی خاکستری جدید بود و حالا شهاب و سینا چشم به چراغ روشن داشتند. دو گروه از بچه ها در محل منتظر دستور بودند. یک ساعت دیگر هم گذشت، سینا برای تحمل این ساعت ها گفت: – من برم یه سر و گوشی آب بدم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹❤️🌹 🌹[مجنون را گفتند :قرآن بخوان! خواند: 🌹سُبْحانَ الذۍ أسرۍٰ بِعَبْدِه لَیلاً....😍❤️ 🌹❤️@romankademazhabi❤️🌹
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطیبین الطاهرین 🌺
عرض سلام و ادب دارم خدمت شما بزرگواران فرجام پور هستم مدرس و مشاور در خدمتتون هستم با مبحث فوق العاده 🌹از خانه تا خدا 🌹 از کتاب ارزشمند استاد حسینی و برگرفته از مباحث استاد پناهیان بزرگوار🌹
🌷-- 💞-- ✨وَ مِنْ آيٰاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوٰاجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْهٰا وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيٰاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ✨ 🌺 خدای مهربان و حکیم را شاکریم که توفیقِ قدم گذاشتن در تنها مسیرِ سعادت و آرامش را به ما عنایت فرمود.... 🎁 به لطف خدا در این کانال متنِ کتابِ زیبای " از خانه تا خدا " اثر استاد محترم حجت الاسلام "سید محمد باقر حسینی" تقدیم شما عزیزان خواهد شد. 🌷 ممنونیم از استاد بزرگوارمان که خالصانه در تلاش هستند تا همه مردم جهان لذّتِ زندگی مومنانه را بچشند.... 🔸 ان شاءالله به حقّ نورانی ترین خانواده ی عالمِ هستی، خانه و خانواده و نسلی، نورانی و موثر در ظهور امام زمانمان (عج) داشته باشیم.... 💫رَبَّنا هَب لَنا مِن اَزواجِنا وَ ذُریّاتِنا قُرَّه اَعیُن وَ جعَلنا لِلمُتقینَ اِماما.....💫 ما رو از دعای خیر خودتون محروم نفرمایید..... 🌷--💞--
⛳️ سر فصل های مطرح شده در کتاب 👇📙 🌺 فصل اول: دلایلِ اهمیتِ خانواده 🌹 فصل دوم: آشنایی با دو مفهومِ مهم 🌷 فصل سوم: تفاوتِ دو نگاه 💖 فصل چهارم: کانونِ آرامشِ ما 👆📙🌺
* مقدمه * 🔵 هر یک از ما دوست داریم که توی زندگیمون لذت ببریم. 💕 لذتی که دائمی باشه، لذتی که همیشه در دسترس باشه و کاملاً سیرابمون کنه. 💢 برنامه ای که دنیای غرب برای انسانها داره اینه که بیرون از خونه دنبالِ این لذت باشن ولی پروردگار عالم میگه این لذت رو باید توی خانواده خودت به دست بیاری. 💞 اگه کسی دوست داره همیشه لذت ببره باید براش برنامه ریزی کنه، گاهی از خواسته های خودش بگذره تا لذت هاش دائمی باشن. 🌺 هیچ کس غیر از خدا نمیتونه یه برنامه کامل و حساب شده و قشنگ برای زندگی انسان بده سایر برنامه ها ممکنه طبق منافع دیگران باشن و در نهایت باعث افزایش مشکلات ما بشن حالا برنامه خداوند حکیم برای ما انسان ها دقیقاً چیه؟! 🔸 ان شاءالله طی این مطالب، سعی میکنیم مبانی برنامه های خداوند مهربان رو با زبان ساده تقدیمتون کنیم....😊
📖 فصل اول 💎 دلایلِ اهمیتِ خانواده 🌺💖💍🌷