📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_پانزدهم
امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد.
هم زمان، سر سینا و شهاب بالا آمد.
مامور ت.م همان زن لی پوش مترو بود که صورتش برافروخته و دهانش باز بود برای گفتن حرفی اما با دیدن امیر در اتاق،
سرش را پایین انداخت و تنها به سلام آرامی اکتقا کرد.شهاب نگاهی به امیر کرد و روبه او گفت:
– چه طوری؟ چه خبر؟ بیا تو چایی بخور ببینم چند مرده حلاجی!
سرش را انداخت پایین و لب زد:
– نه ممنون. باشه بعدا می گم.
اما قبل از این که در را ببندد امیر صدایش کرد و خواست راحت باشد .
وارد اتاق شد و با کمی مکث مشتش را جلو آورد و باز کرد سیم کارتی بود که:
-آقا من نمی تونم با این خانم ارتباط داشته یاشم. ببخشید هر کاری باشه در خدمتم اما منو از ادامه این گفت وگو عفو کنید.
با سکوت امیر بقیه هم حرفی نزدند. نیرو کمی سرش را بالا آورد و گفت:
– آقا این خانوم… خیلی…! ببخشید.
و رفت. امیر سیم کارت را از روی میز برداشت و نگاهش را گرداند روی صورت سینا و شهاب.
هر دو سرشان را گرم بررسی ورقه های روی میز کردند. امیر با کمی تامل به شهاب گفت:
– خانم سعیدی رو در جریان جزییات کار بذار و بهش بگو تو جایگاه یه مرد ارتباط رو حفظ کنه و البته فعلا از خارج هم برنگرده ایران!
نفس راحتی که هر دوتایشان کشیدند یک طرف و هجومشان به طرف پارچ آب یک طرف! شهاب لیوان آب را که سر کشید، امیر گفت:
– الان برو اتاق خانم سعیدی و بگو مطالب سیم کارت رو یه کنترل بکنه و استارت بزنه.
فقط بهش بگو جاهایی که گیر میکنه با خودم در میون بذاره.
البته نیروی ت.م هم بگو تمام روندی که با این خانم داشته رو مکتوب کنه تا خانم سعیدی بتونه با چشم باز مسیر رو بره!
شهاب که رفت سینا گفت:
– ما که الان شماره ی این خانم و چند تا از زن ها رو به دست آوردیم. اگر اجازه بدید بریم برای شنود.
امیر صفحه را چرخاند سمت سینا و گفت:
– نامه رو تنظیم کن تا دادستانی اجازه بده!
میخوام امشب یه دور دیگه توی حیاط زده بشه! برنامشو بریز ببینیم چی میشه! بیا اینم ببین، محل کار اون زناییه که اون روز توی موسسه جمعشون جمع بود.
شهاب که آمد همراهش آرش هم وارد اتاق شد. امیر با دیدن آرش گفت:
– بقیه شو آرش میگه شاید بتونید یه سر نخ هایی رو به هم وصل کنید!
آرش مطالب و تصاویر را روی صفحه بالا آورد. عکس ها را یکی یکی نشان داد:
– این ها رصد این چند روزه است.
ظاهراً هرکدوم برای تبلیغ کار خودشون دارند مدل آرایش ارائه میدن یا مدل لباس…
برای جلب مشتری هم نمونه فیلم و عکس گذاشتن.
نه حرفی دارن و نه مقابله ای. ظاهراً یک کار زنانه و آرام!
امیر گفت:
– صفحه ها را نگه ندار و سرعتی رد شو .
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا ( khooshehaye khashm ).pdf
6.94M
📔 رمان زیبای خوشه های خشم
✍🏻 جان اشتاین بک
📝 جزو چهل اثر کلاسیک سدهٔ بیستم در باره اتفاقات دهه سی میلادی جامعه آمریکا
این رمانو تقدیم میکنم به همه اونایی که قصد داشتند در این شرایط بیماری و #ويروس_كرونا از منزل خارج بشوند
باشد که خواندن این رمان جذاب ما را یاری کند تا #در_خانه_بمانيم و با رعایت نکات لازم و دستورات ستاد مبارزه با کرونا و با توکل به خداوند متعال و توسل به اهل بیت علیهم السلام ان شاءالله #كرونا_را_شكست_ميدهيم
مارا از انتقادات و پیشنهادات خودتون محروم نکنین
@serfanjahateettla
با تشکر خادم شما 🌺🌹🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📔 رمان زیبای خوشه های خشم ✍🏻 جان اشتاین بک 📝 جزو چهل اثر کلاسیک سدهٔ بیستم در باره اتفاقات دهه سی
🖋 معرفی رمان و نویسنده :
رمان خوشههای خشم؛ The Grapes of wrath نوشته جان اشتاین بک است در محکومیت بیعدالتی و روایت سفر طولانی یک خانواده تنگدست آمریکایی است که به امید زندگی بهتر از ایالت اوکلاهما به کالیفرنیا مهاجرت میکنند اما اوضاع آنگونه که آنها پیشبینی میکنند پیش نمیرود.
این رمان نشان میدهد که شرکتهای بزرگ و قدرتمند چگونه با دست اندازی بر املاک کوچک، موجبات آوارگی دهقانان را فراهم می آورند .
اتفاقات این رمان در دهه سی میلادی و در سال های پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی میدهد.
جان اشتاینبک، رمان خوشههای خشم را در مدت پنج ماه که خودش آن را از سختترین و پرفشارترین دورههای زندگیاش میداند، نوشت و وقتی کتاب را تمام کرد هرگز فکر نمیکرد بلافاصله به پرفروشترین کتاب آمریکا تبدیل شود و در کمتر از یک سال به چاپ یازدهم برسد. وی برای نگارش این رمان برنده جایزه پولیتزر شد. این رمان هم اکنون جزو چهل اثر کلاسیک سدهٔ بیستم بهشمار میآید. مجله تایم نیز این رمان را در فهرست صد رمان برتر انگیسی زبان از سال ۱۹۲۳ تا سال ۲۰۰۵ جای دادهاست.
جان اشتاینبک داستان ﻧﻮﻳﺲ آﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻲ دو دورة ﻣﺘﻔﺎوت از
زﻧﺪﮔﻲ را ﻛﺮد ﺗﺠﺮﺑﻪ : در دورة اول بسیاری از آﺛﺎرش در ﺣﻤﺎﻳﺖ از رﻧﺠﺒﺮان و ﻓﻘﻴﺮان ﺑﻮد: آﺛﺎري همچون ﺧﻮﺷﻪ های خشم در سال 1939 (ﻛﻪ اﻧﺘﺸﺎر آن ﻣﺎﻟﻜﺎن و ﻣﻘﺎﻣﺎت آﻣﺮﻳﻜﺎ را ﺑﻪ ﺧﺼﻮص در دو اﻳﺎﻟﺖ اوﻛﻼﻫﻤﺎ و ﻛﺎﻟﻴﻔﺮﻧﻴﺎ خشمگین کرد و موج اعتراضاتی اجتماعی به راه افتاد) ، در ﻧﺒﺮدي ﻣﺸﻜﻮك، ﻣﺮوارﻳﺪ، راﺳﺘه ﻛﻨﺴﺮوﺳﺎزﻫﺎ و ﻏﻴﺮه ﻛﻪ اﻛﺜﺮا درﺑﺎرة ﻛﺎرﮔﺮان و ﻛﺸﺎورزان و ﻣﺮدم ﻓﻘﻴﺮ ﻛﺎﻟﻴﻔﺮﻧﻴﺎﺳﺖ. اﻣﺎ در دورة دوم و در اوج ﺛﺮوت و رﻓﺎه، ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﺮدﻣﻲ را ﻛﻪ ﺷﻬﺮت او را ﺑﻪ دوش ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻳﻜﺒﺎره ﻓﺮاﻣﻮش کرد
از ﻃﺮف دﻳﮕﺮ در ﻫﻤﻴﻦ دوره در ﻳﻚ ﭼﺮﺧﺶ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻋﻠﻨﻲ از ﺟﻨﮓ افروزان کشورش در ویتنام برخاست
اما ما شمارا به خواندن این رمان زیبا که در محکومیت بی عدالتی نوشته شده است دعوت میکنیم.
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
رمان مهر و مهتاب رو هم امشب خیلی زود تقدیمتون میکنم
لطفا برای جلوگیری از شیوع بیماری #كرونا ،تو خونه بمونیم و از خروج های غیر ضرروری از منزل و دید و بازدید در این شرایط خودداری کنیم و دیگران رو هم به این کار مهم تشویق کنیم
مخصوصا تجمعات امشب میتونه خیلی خطرناک باشه پس لطفا #در_خانه_بمانيم
ان شاءالله #كرونا_را_شكست_ميدهيم
دعا کنیم که هممون و همه شیعیان و انسان های آزاده و مومن به خدا عافیت داشه باشیم و عاقبت بخیری 🌹
با تشکر خادم شما 🌺🌹🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_دوم هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دا
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سوم
وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج رسيده بود. جوانهاي كوچه يك كومه بزرگ از چوب و تير و تخته جور كرده و منتظر تاريك شدن هوا بودند. خانه شادي اينها هم مثل ليلا آپارتمان بود. يك آپارتمان در يك مجموعه بزرگ ، وسايل خانه كم و شيك و زيبا بود. برعكس خانه ما كه مثل سمساري بود. خانه شادي اينها خلوت بود و به آدم آرامش مي داد. رنگ وسايل و مبلمان مايه هايي از سفيد و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامي بود. با خوشرويي با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي يك خواهر كوچكتر به نام كتايون داشت كه كتي صدايش ميكردند. تقريبا هم شكل و هيكل خود شادي بود با يك دنيا خنده. كمي با هم صحبت كرديم و به موسيقي گوش داديم كم كم هوا تاريك مي شد و سر و صداها اوج مي گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شديم كه به كوچه برويم . تا وارد كوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسين كردم. عاقبت ديدمش مظلوم و ساكت به درختي تكيه كرده بود . دستش را در جيبش فرو كرده و به آتش خيره مانده بود. به بچه ها نگاه كردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را كمي ارايش كرده بودم. مانتوي سبز رنگي به تن و روسري كرم رنگي به سر داشتم. جلو رفتم و سلام كردم. حسين از جا پريد. نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت !
با خنده گفتم : چرا ؟
لبخند كمرنگي لبانش را از هم باز كرد : اخه تو هميشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تيره و بدون آرايش ديدمت .
دختر و پسري در حال پريدن از روي آتش بودند وقتي خواستند بپرند داد مي زدند : سرخي تو از من زردي من از تو .
چندين آتش پشت سر هم روشن كرده بودند كه به فاصله چند متر تا آخر كوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه كردم هنوز مشغول حرف زدن بودند.
به طرف اتش راه افتادیم. بدون هماهنگي با هم به صدا در امديم: يك .. دو .. سه !
از روي همه آتش ها پريديم. يك دنيا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اينكه هيچكدام حرفي نمي زديم اما يك احساس داشتيم. در آخرين پرش به حسين نگاه كردم كه نفس نفس مي زد. رنگش پريده و لبهايش كبود شده بود. هول و دستپاچه به گوشه اي كشاندمش، از جيب اوركتش يك اسپري بيرون آورد. و با عجله داخل ريه هايش فشار داد. تازه يادم افتاد حسين به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهميده بودم ؟ گريه ام گرفته بود. حسين هنوز داشت نفس نفس مي زد. گفتم :
- حسين مي خواي بريم بيمارستان؟
بريده بريده گفت : نه دعا كن به سرفه نيفتم .
به ديوار تكيه داد. روبرويش ايستادم . آهسته گفتم : ببخشيد همش تقصير من شد !
دستش را بالا آرود : نه اين حرفو نزن خودم يادم رفته بود.
وقتي از هم خداحافظي كرديم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پيوستم.
شادي با تعجب گفت : وا ! تو كجا رفتي ؟
فوري گفتم : توي مجموعه ! من يكم از سر و صداي بمب و ترقه مي ترسم. رفتم تو تا كمي سر و صدا بخوابد.
آن شب تا صبح بيدار بودم . هر چه به خانه حسين زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت. ته دلم مي دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسين حتما به من زنگ ميزد. مخصوصا براي اينكه خيال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تكاني بود. ظهر به شركت حسين زنگ زدم اما همكارش گفت كه هنوز حسين نيامده شركت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود كه تلفن زنگ زد. با عجله گوشي را بداشتم. صداي غريبه اي درگوشي پيچيد .
- منزل آقاي مجد ؟
فوري گفتم : بله بفرماييد .
صدا گفت : من علي هستم با مهتاب خانم كار دارم .
با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟
- من دوست حسين هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشويد .
با نگراني پرسيدم : خودش كجاست ؟
- نگران نباشيد يك كمي كسالت داشتند الان بيمارستان هستند ولي چيزي نيست فردا مرخص مي شن . فقط يك امانتي براتون دادن كه هر جا بفرماييد بيارم .
دلم فرو ريخت يعني چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان ميام.
با هم در يكي از ميادين معروف تهران قرار گذاشتيم و من با عجله حركت كردم. مادرم سرگرم كار بود و متوجه رفتن من نشد.
وقتي رسيدم علي رسيده بود. از روي نشانه هايي كه داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتي بود با موهاي خيلي كوتاه و ريش و سبيل انبوه، ابروهاي پر پشت و بهم پيوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام كردم. سر به زير جواب داد و فوري يك پاكت سفيد رنگ به طرفم دراز كرد. دو دل پاكت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري نداريد بنده مرخص مي شم.
آهسته گفتم : زحمت كشيديد . خيلي ممنون. ...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهارم
علي با گامهاي بلند و تند به سيل عابرين پياده پيوست و من به سمت ماشين حركت كردم . در راه خانه به خودم لعنت مي فرستادم كه چرا يادم رفت بپرسم حسين كدام بيمارستان بستري است. به محض رسيدن به خانه بدون توجه به فريادهاي مادرم كه صدايم مي زد داخل حمام رفتم و در را از داخل قفل كردم. شير آب را باز كردم تا صدايي نشنوم. بعد آهسته و با ترديد نامه را گشودم. خط زيبا و ظريف حسين جلوي چشمم پديدار گشت.
گاه مي انديشم ،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي ترا
شانه بالا زدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
- عجب عاقبت مرد ؟
- افسوس !
- كاشكي مي ديدم !
من به خود مي گويم
« چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاكستر كرد »
به نام خداوند مهربان
مهتاب عزيزم اميدوارم حالت خوب باشد و زياد نگران من نشده باشي. هر چه فكر مي كنم بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه بهتر است اين رابطه در همين جا به پايان برسد . من به زودي رفتني هستم دلم نمي خواهد تو را هم با اين همه مشكل و درگيري وارد زندگي ام كنم كه سختي و مشقتت بيشتر شود. من و تو حتي اگر به نتيجه اي هم برسيم و با فرض محال پدرت با ازدواجمان موافقت كند خيلي نمي توانيم با هم باشيم . من مي روم و تو تنها بايد بار يك زندگي سخت را بر دوشهاي ظريفت بكشي پس چرا من با خودخواهي ام زندگي و جواني تو را فنا كنم ؟ بين من و تو هنوز هيچ ارتباط رسمي وجود ندارد و من مي بينم با هر بار شدت يافتن بيماري من تو چطور رنج مي بري و چشمان زيبايت پر از اشك مي شود. با خودم فكر مي كنم اگر من و تو با هم نسبتي پيدا كنيم چقدر از بيماري من كه جزئي از وجود من شده زجر مي كشي ؟ مي دانم كه زندگي شاد و سعادتباري در انتظار تو است. منتها بيرون از دايره زندگي من و مشكلاتم. دلم مي خواهد تو بيرون از اين دايره خوشبخت شوي. خواهش مي كنم پيشنهادم را قبول كن و مرا يك عمر سپاسگذارت بگذار!
« قربانت حسين »
با خشم تمام و ناگهاني نامه را ريز ريز كردم. داد زدم به تو هيچ ربطي نداره من راجع به زندگي ام چه تصميمي بگيرم ... بدبخت ترسو !
صداي مادرم از جا پراندم : مهتاب ؟... مهتاب ديوانه شدي ؟
سال تحويل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم مي خواست حسين را پيدا كنم و انقدر سرش داد بزنم تا كر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت . ديد و بازديد عيد هم بي حضور من انجام شد . دستم هنوز در گچ بود و بي حوصله با همه دعوا مي كردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهايي اين طرف و آن طرف مي رفتند. دستم داخل گچ مي خاريد و اشكم را در مي اورد. مثل ديوانه ها طول اتاقم را بالا و پايين مي رفتم و در دل با حسین دعوايم مي شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فكري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشيدم و سوئيچ ماشين مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با يك دست ناقص فرمان را چسبيدم. خيابانها مثل كره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر كوچه پر از بچه بود. داشتند با يك توپ پلاستيكي فوتبال بازي مي كردند . ماشين را سر كوچه گذاشتم و بي اعتنا به نگاه هاي خيره پسر بچه ها وارد كوچه تنگ وتاريك شدم. جلوي در كمي دو دل ايستادم . ولي دوباره خشم بر شكم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسين سراسيمه در را باز كرد. با ديدن من انگار روح ديده باشد قدمي به عقب برداشت.
عصبي گفتم :
- چيه انتظار ديدنم رو نداشتي ؟ فكر نمي كردي بتونم خيابانهاي اينجا را ياد بگيرم. ؟
- به تته پته افتاده بود. بي توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدايم بالا رفت. بي اختيار داد مي زدم . حسين سر به زير طرف ساختمان رفت. منهم فريادكشان دنبالش :
- تو چي فكر كردي ؟ اگه مي دونستم اينقدر ترسو و بزدلي اصلا طرفت نمي آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي يا مي ترسي با مشكلات بعدي روبرو بشي بي تعارف بگو. تقصير چيزهاي ديگه ننداز. اين حرفها همه مسخره است. ‹ من ميمیرم› خوب همه ميميرن تو هم يكي مثل بقيه اصلا از كجا معلوم من زودتر نميرم. همون موقع تصادف كردم. منهم بايد برات همچين نامه اي مي نوشتم. نه ؟ مي نوشتم حسين جان ممكنه باز تصادف كنم بهتره همه چيز رو فراموش كني !.. بس كن حسين ! انقدر جاي من تصميم نگير . من خودم عقل دارم مي تونم فكر كنم خودم بلدم براي زندگي ام تصميم بگيرم . اگر در وجود من مشكلي هست يا مي ترسي با پدر و مادر من و مشكلات زندگي روبرو بشي. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه مي كني چهار تا ملق مي زني و شروع مي كني به نمرده نوحه خوندن.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجم
حسين بي حرف و سر به زير به رختخوابها تكيه كرده بود. دق و دلم را حسابي خالي كرده بودم. نفس عميقي كشيدم و گفتم : فكر نكن آمدم اينجا كه منت تو رو بكشم . ولي از اين حالت تسليمت حالم بهم ميخوره. اما حالا كه اينطوري مي خواي باشه من مي رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمير!
بدون نگاه به حسين از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشين راه افتادم. اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود. سوار ماشين شدم و پايم را تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتي به خانه رسيدم هوا تاريك شده بود . بدون اينكه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتي پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنك شده بود و ذره اي به حال حسين نمي سوخت.
صبح با صداي تلفن از جا پريدم خواب آلود گوشي را برداشتم صداي حسين شاد و پر انرژي بلند شد : صبحكم الله بالخير ! لنگ ظهره !
بي حال گفتم : چي شده تصميم جديد برام گرفتي ؟
صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بيامرزم انقدر نترسيده بودم كه ديشب از تو ترسيدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتيش بيرون مي زد.
بي حوصله گفتم : خوب حالا چي كار داري ؟
حسين با ملايمت گفت : مهتاب بس كن منو ببخش ! تو راست گفتي زنگ زدم ببينم پيشنهادت چيه ؟
با تعجب گفتم : كدوم پيشنهاد؟
- همون كه تو بيمارستان گفتي قبل از صحبت با پدرت برايم داري. مي خوام ببينم چيه !
خنده ام گرفت . انگار نه اگار كه اتفاقي افتاده است. منهم نخواستم بيشتر موضوع را كش بدهم . دوستش داشتم و تازگي ها يك حالت لجبازي با بقيه هم پيدا كرده بودم تا هرچه به نظر بقيه مردود است قبول داشته باشم. با هم در يك كافي شاپ قرار گذاشتيم تا حرفهايمان را بزنيم. به تاريخ سهيل نزديك مي شديم و بايد تكليفم را زودتر مشخص مي كردم. مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خيالم راحت بود كه تا بعد از ناهار بر نمي گردد. مانتو و روسري روشني به تن كردم و كفش هاي پاشنه بلند به پا كمي آرايش كردم و راه افتادم. وقتي رسيدم حسين سر ميزي منتظرم بود. بلوز سرمه اي و شلوار جين به تن داشت و موهايش را كوتاه كرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگي و معصوميت . با ديدنم بلند شد و سلام كرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ اين اسامي و انتخاب برايم سخت است.
بعد شرمزده گفت : به خودم حسودي ام مي شه يعني تو با اين قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچيز سر يك ميز نشسته اي ؟
خنده ام گرفت : بس كن ! اين زبون را نداشتي چه مي كردي ؟
حسين هم خنديد : هيچي با ايما و اشاره حرف مي زدم.
كمي با هم صحبت كرديم سفارش آناناس گلاسه و كيك دادم وقتي ليوانهاي باريك مملو از آب ميوه و بستني را روي ميز گذاشتند حسين گفت :
- خوب من منتظر هستم. پيشنهادت چيه ؟
يك جرعه از نوشيدني ام خوردم و گفتم :
- ببين حسين من اصلا اهل خالي بندي نيستم كه بگم پدرم حتما قبول مي كنه و خودش برامون عروسي مي گيره و از اين حرفها سر تو هم نمي خوام منت بگذارم يا خودمو به رخت بكشم. اين حرفها براي اينه كه بدونيم چه كار كنيم كه امكان موفقيتش بيشتر باشه ... ببين الان هر كي مي آد خواستگاري من وضعش خوبه ولي من همه رو رد مي كنم. چون دلم مي خواد با تو زندگي كنم. براي همين بايد امتيازات دهن پركن تو رو بيشتر كنيم. من پيشنهادم اينه كه تو اون خونه قديمي رو بفروشي و يك واحد آپارتمان هر چقدر هم كوچك يك كم بالاتر بخري ... اينطوري نظر پدر من ممكنه فرق كنه... البته پدر من خيلي هم پول پرست نيست ولي واقعيت اينه كه آدما چيزايي رو در ديگران مي بينن كه ظاهري باشه ... تو هيچوقت نمي توني با پاكي و صداقت و ايمانت زن بگيري ولي يك آدم كلاهبدار و دزد و عياش متاسفانه با داشتن پول و خانه و ماشين مي تونه به راحتي هر دختري رو كه بخواد بگيره. حالا بعدا خانواده دختره مي فهمن چه كلاهي سرشون رفته بحث جدايي است. مهم ظاهر و اول قضيه است... هان ؟ نظرت چيه ؟
حسين چند لحظه چيزي نگفت . بعد آرام گفت :
- هر چي تو بگي خوبه .
دستم را در هوا بلند كردم : نه خير ! مگه تو خودت عقل نداري كه اختيارت رو ميدي دست من ؟ خودت چي فكر مي كني ؟
حسين خنديد : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟
با حرص گفتم : به هيچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو بايد تصميم بگيري .
حسين آهسته گفت : من تورو مي خوام برام مهم نيست چه كار بايد بكنم فقط رسيدن به تو هدف اصلي من است. ولي پيشنهاد تو خيلي خوبه نمي دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسيده بود. از فردا مي سپرم به بنگاه خودم هم مي رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم مي ريم دنباله يك خونه مناسب چطوره ؟
- عاليه !
به طرف خانه كه بر مي گشتم به اين فكر مي كردم كه شايد رسيدن به هدف زياد سخت هم نباشد. بي اختيار به قرآن كوچكي كه حسين داده بود خيره شدم.
پايان فصل 30
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سوم وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج
ازین قسمت داستان درس بگیریم و امشب #در_خانه_بمانيم 😁
از رو آتیش پرید کارش به بیمارستان کشید 😕
امشب اگه برین بیرون باید هم از رو آتیش بپرین هم از رو #كرونا 😁😜 دیگه خدا بدادتون برسه 😅
از من گفتن بود خود دانید😜
در ضمن همونطور که متوجه شدین ما مدتی تبادل و تبلیغ نداشتیم برای کانال
دم همه اونایی که دوستانه و از روی محبتشون کانال مارو به دیگران معرفی کردن گرم
از همه اونا و غیر اونا ممنونم 😉 🌸💐🌺
✍حضرت فاطمه زهرا (س)
✅ هرکه عـبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فـرا برد خداوند عزّ و جلّ بهترين کارى را که به صلاح اوست بــرايش فرو فرستد
📚ميزان الحکمه ج۴ص۴۹
#عبادت
#حضرت_فاطمه
🍀🍀@romankademazhabi🍀🍀
🔨 سختی،
👆انسان ها را سرسخت 💪 میکند.
✅میخ هایی در دیوار محکمتر میمانندکه
ضربات سختتری را تحمل کرده است.😊
🌱#دقت_کنیم☺️
🌱🌱 @romankademazhabi 🌱🌱
کانال رمانکده مذهبی تقدیم میکند: 🌸🌹🌺
به برکت #ماه_رجب و با توسل به #امام_زمان (عج)
از امروز هر روز ساعت 14
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
چطور می توانیم از خانه به خدا برسیم ✅
همسرداری صحیح ✅
تربیت فرزند صحیح و دینی ✅
🖋 این مباحث زیر نظر مشاور مذهبی در کانال ارائه میشود🇮🇷
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎حسیـن_جان....❤️
سلامِ صبح من ازدل بہ بارگاه شما
خوشم همیشہ بہ یڪ جرعۂ نگاه شما
بہ غربتم نظرے ڪن ڪه دورم ازحرمٺ
تو و عطا و عنایٺ،من و پناه شما
أَلسلامُ عَلی مَن طَهَّره الجلیل
سلام بر آن کسی که رب جلیل او را مطهر گردانید...
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ❤️😍🙌»
#سلام_ارباب_خوبم✋
#انرژی_معنوی😃
💐💐@romankademazhabi💐💐
yeknet.ir_-_tak_-_fatemie_2_-_98.11.01_-_pouyanfar.mp3
7.08M
✅ 📣گوش کنید👌جان افزاست این اصوات واشعار😍❤️
✅ ذکر علی الدوام حضرت دلبر،العشق علیه السلام❤️😍
#السلام_علی_الحسین ❤️
❤️@romankademazhabi ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_پانزدهم امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زم
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_شانزدهم
سینا پرسید:
– بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟
آرش توضیحات تکمیلی داد:
– ظاهراً اینه که اینستاگرام یه نرم افزار معمولیه. حتی اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود.
سینا گفت:
– خوب مخی داشت این مدیر اسراییلی ِفیسبوک، تا دید فیسبوک تو ایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید! فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش!
آرش ادامه داد:
– که الان با سیاست گذاری های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟
سینا سری به تاسف تکون داد و زمزمه وار گفت:
– شبکه بزرگ کاریابی زنان!
آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید:
-مخصوصا که فیسبوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد یه محیط دیگه، یعنی این نرم افزار تبدیل شد به یک فیسبوک دوم!
شهاب خیره به صفحه ی مانیتور آرام آرام لب زد:
– البته الان بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متنهای سیاسی و اجتماعی از این نرم افزار به عنوان یه رسانه استفاده میکنن. اوایل به دلیل اینکه مثل توییتر و فیسبوک قابلیت موج آفرینی های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه ی فیلترینگ روش نیفتاده…
امیر گفت:
– البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده… فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متنهاشون!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_هفدهم
من۳
– کم کم وقتی عکس و فیلم می ذاشتم فقط منتظر بودم اون نظر بده.
اگه اولین نفر نبود حتما دومین نفر بود.
خیلیا نظر می ذاشتند، بعضی عکسام هزارتا پیام دریافت می کرد. خب بعضی هاش فقط فحش بود و درخواستای بد. اما من یاد گرفته بودم از پس خودم بربیام.
لذت میبردم که جواب اینجور آدما رو بدم. شاید هم برام یه جور سرگرمی بود. یعنی حداقل اوائل اینطور بود که برای رفع تنهایی و باکلاس بودن همش کنار گوشی و لب تابم بودم… بعد دیگه عادت کرده بودم، عین یه معتاد تا لحظه ای که خوابم ببره یا اولی که از خواب بیدار میشدم مشغول اینا بودم.
تا اون پیام نداده بود من سرم گرم بود اما اون نوع حرف زدن و عکس العملش با همه فرق داشت. هم کلماتش پربود از شخصیت و محبت، هم مثل یک جنتلمن برام مینوشت. من رو هم توی پیجش به عنوان لیدی افسانه ای معرفی کرد…
با گفتن این جمله چشمانش برق زد. برقی که زود خاموش شد. یاد استوری لیدی افسانه ای که افتاد، همان حال در وجودش زنده شد. تا دیده بود از شدت ذوقش یک موسیقی گذاشته بود و ساعت ها رقصیده بود! افسانه بودن؛ یک خط کشیده بود روی تمام شکست هایی که مثل نیش بر جانش می نشست.
– بعد از اون استوری رابطم باهاش یه جور دیگه شد؛ اونقدری که برام از هر دوستی عزیزتر شد… پیشنهادهای
هنری که بهم میداد فالورام رو بالاتر می برد و حالمو برای چند ساعتی خوب می کرد. من اون روزا واقعا نیاز داشتم که یکی حال خرابم رو خوب کنه. چون شوهرم رفته بود سراغ یه دختر دیگه. تو پیجش می دیدم عکساشون رو.
خیلی به هم ریخته بودم. هنوز دوسش داشتم.
من به اولین عشق و این حرفا اعتقاد ندارم. کلا به هیچ چیز اعتقاد ندارم.
من میگم که آدم باید جایی باشه، کاری بکنه که دوس داره. هر چیزی که دوست داری رو باید بتونی بری سراغش و کسی و چیزی هم مانعت نباشه.
عوضی به من همین رو میگفت؛ «میگفت که من هم دوست دارم که راحت باشم.» اما باید این رو می فهمید که روحیه ی من تحمل این برخوردش رو نداره. حرف زور توی کت من نمیرفت!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_هجدهم
ما۴
شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم موسسه خالی شده است و هم هم زمان سه تا مرد و یک زن از خانه ی کناری خارج شده اند.
شهاب قید خانه رفتن را زد و خودش را رساند. هلی کَم را زمان بیشتری توانستند در فضای حیاط موسسه پرواز بدهند. سینا با توجه به تصویری که می دید گفت:
– شهاب برو سمت راست، انگار یه کم پرده کنار رفته، شاید تصویر کامپیوترا مشخص بشه!
شهاب زیر لب غرید:
– نزدیک تر خطرناکه سینا!
– نه! کسی توی اتاق نیست انگار. برو جلو از منتهی الیه پایین زوم کن. چند تا عکس می خوام!
– پس… گردن تو!
– گردن من چرا! با صاحب کار که من و شما نوکرشیم. نادعلی مشهورتو بخون برو!
فضای اتاق خالی از افراد بود یا حداقل الان که این طور پیدا بود. شهاب سر دوربین را چرخاند که سایه ای در تصویر افتاد. سینا هنوز راضی نشده بود اما نالید:
– شهاب بچسبون به زمین.
هلی کَم چسبیده به دیوار کف حیاط زمین گیر شد.
سایه آمد کنار پنجره و چند دقیقه ماند و سر چرخاند. تا برود، سینا یک بند وجعلنا خواند.
شهاب هلی کم را هدایت کرد به سمت بام ساختمان و اتاقک کوچکی که پنجره هایش مات بود و درونش تاریک و تنها نورهایی رنگی در آن خاموش و روشن می شد.
یک ربع بعد از عملیات، ساکنان خانه برگشتند و سینا در سایه ی درخت به زحمت توانست شماره ی ماشین را بردارد.
– بدتر از ما اینان. شب کارن بدبختا. شهاب برم صحبت کنم یه قرارداد ببندیم، روز کار کنن ما هم بتونیم بخوابیم!
شهاب چشم غره رفت و سینا ادامه داد:
– آخه شبا بیرون می آن تو این تاریک و روشن صورتشون مثل آدم پیدا نیست.
شهاب ماشین را روشن کرد که در کمال تعجب دیدند دو تا ماشین مقابل موسسه ایستادند.
از یکی زن و از دیگری مردی پیاده شد و هر دو با هم وارد موسسه شدند. شهاب ماشین را خاموش کرد. به چند دقیقه نکشید که چراغ طبقه سوم موسسه روشن شد. کسب تکلیف که از امیر کردند:
– بمونید تا هر وقت که رفتند. اگر شد ت.م سوار کنید.
یک ساعت بود که چراغ روشن بود.
– تو گرسنه نیستی؟
سینا این را گفت و نگاهش را دوباره داد به ساختمان سه طبقه ته کوچه، شهاب داشبورت را باز کرد، نگاه سینا که به کیک افتاد غُر زد:
– بابا گذاشتی برای ورثه. زودتر می دادی. از عصر فسیل شدیم این جا بی آب و غذا!
شهاب خودش هم دل ضعفه داشت اما چیزی که باعث می شد تکان نخورد از این کوچه لعنتی، چراغ روشن طبقه سوم بود. طبق حدس شان زن مسئول موسسه بود و مرد ناشناس، کسی غیر از آن سه مرد کادر موسسه!
این برای پرونده نقطه ی خاکستری جدید بود و حالا شهاب و سینا چشم به چراغ روشن داشتند. دو گروه از بچه ها در محل منتظر دستور بودند. یک ساعت دیگر هم گذشت، سینا برای تحمل این ساعت ها گفت:
– من برم یه سر و گوشی آب بدم.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay