eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠💠 با ترس هایت زندگی نکن❌ یک انسان جسور همیشه جذابتر از یک انسان ترسو است👌... جسارت💪 انجام کار های جدید رو داشته باش... هر کار جدید برای تو یک امتیاز محسوب میشه.. ✅یا باعث کشف استعداد و رسیدن به موفقیتهای جدید میشه.. یا یک تجربه شجاعانه در یک موقعیت فوق العاده برای توست...پس لذت شجاعت رو از خودت دریغ نکن.. 👌این روزا که اخبارکرونارو میخونی به این فکر کن چقدر ترسهات رو میشناسی؟اصلا پیداشون کردی؟ 👌باهاشون زندگی میکنی؟یانه؟ 💠💠💠💠💠 @romankademazhabi 💠💠💠💠💠
🍃🌸 ✨أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ ﴿۶۳﴾ ✨آيا هيچ درباره آنچه كشت مي‏كنيد انديشيده‏ ايد؟ (۶۳) 📚سوره مبارکه الواقعة ✍آیه ۶۳ 🌸🍃🌸🍃 @romankademazhabi 🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مهــــ🕯ـــــجوری༺🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دوبله مشهدی کرونایی 😂😂 😁✅شمایم دست نِمِدِن؟ ☺️ تفریح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سیزدهم اوایل حس می­ کرد که راحت شده است. برنامه­ هایی داشت که برایشان ج
📚 ❤️ من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و پارتی هایی که می رفتم. یا گردش و تفریح. عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه م شده بود. مثل خونه ی خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم. خیلی راحت… همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. اما خب آدم نمی تونه تنهایی زندگی کنه، منم از سکوت خونه و تاریک و روشن روز و شب که حتی یک نفر در خونم رو نمی زد بیزار بودم. البته با دوستام زیاد رفت و آمد داشتم اما اون موقع هایی که یکی باید به دادم می رسید کسی نبود. منم از خونه می زدم بیرون و حتی مسافرت می رفتیم… من همه ی کارامو سوژه می کردم و برای فالوورام می ذاشتم. تو همون روزا یکی اومد و برام حرف زد. حرفاشو دوست داشتم، انگار شبیه خودم بود؛ قدرت طلب… جوابش رو دادم. پیجش خیلی خصوصی بود و با من متفاوت. دو تا پیج داشت؛ اعضای یکی از پیجاش زیاد بودن اما اون یکی که بعد از یه مدتی من رو هم عضو کرد دو رقمی بودند… خیلی خوب و آزاد. من هم طرفدار آزادی… اصلاً به همین خاطر هم با شوهرم به هم زدم. راستش من بیرون راحت بودم، خیلی راحت. اوایل کمی غیرتی می شد و من هم خوشم میو مد؛ اما کم کم خسته شدم و به گیر دادناش محل نمی دادم، اونم دیگه حرفی نمی زد اما خودش هم راحت تر شده بود. مردا همه همین جورین، آب نیست و الا شناگر خوبی هستند. من عصبی می شدم وقتی رابطش رو با خانما می دیدم. اونم جواب می داد: – خودت گفتی که اگه قرار باشه بین آزادی و عدالت یکی رو انتخاب کنی، حتما آزادی رو انتخاب می کنی. من که مشکلی ندارم، تو هم که نباید مشکلی داشته باشی. نمی فهمن مردا! ما زنا اگر آرایش می کنیم چون از زیبایی خوشمون میاد، اصلاً زیبایی برای زنه، اونا نباید این جور بی جنبه باشند و کثافت کاری کنند. همش بین مون درگیری بود. رابطمون خیلی سرد شده بود. من دلم نمی خواست این حالت رو. بیشتر درگیر شدیم… خب آخرش به جدایی رسیدیم، یعنی بازم من اصرار کردم!… نمی دونم چرا نمی تونم فراموش کنم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زمان، سر سینا و شهاب بالا آمد. مامور ت.م همان زن لی پوش مترو بود که صورتش برافروخته و دهانش باز بود برای گفتن حرفی اما با دیدن امیر در اتاق، سرش را پایین انداخت و تنها به سلام آرامی اکتقا کرد.شهاب نگاهی به امیر کرد و روبه او گفت: – چه طوری؟ چه خبر؟ بیا تو چایی بخور ببینم چند مرده حلاجی! سرش را انداخت پایین و لب زد: – نه ممنون. باشه بعدا می گم. اما قبل از این که در را ببندد امیر صدایش کرد و خواست راحت باشد . وارد اتاق شد و با کمی مکث مشتش را جلو آورد و باز کرد سیم کارتی بود که: -آقا من نمی تونم با این خانم ارتباط داشته یاشم. ببخشید هر کاری باشه در خدمتم اما منو از ادامه این گفت وگو عفو کنید. با سکوت امیر بقیه هم حرفی نزدند. نیرو کمی سرش را بالا آورد و گفت: – آقا این خانوم… خیلی…! ببخشید. و رفت. امیر سیم کارت را از روی میز برداشت و نگاهش را گرداند روی صورت سینا و شهاب. هر دو سرشان را گرم بررسی ورقه­ های روی میز کردند. امیر با کمی تامل به شهاب گفت: – خانم سعیدی رو در جریان جزییات کار بذار و بهش بگو تو جایگاه یه مرد ارتباط رو حفظ کنه و البته فعلا از خارج هم برنگرده ایران! نفس راحتی که هر دوتایشان کشیدند یک طرف و هجومشان به طرف پارچ آب یک طرف! شهاب لیوان آب را که سر کشید، امیر گفت: – الان برو اتاق خانم سعیدی و بگو مطالب سیم کارت رو یه کنترل بکنه و استارت بزنه. فقط بهش بگو جاهایی که گیر می­کنه با خودم در میون بذاره. البته نیروی ت.م هم بگو تمام روندی که با این خانم داشته رو مکتوب کنه تا خانم سعیدی بتونه با چشم باز مسیر رو بره! شهاب که رفت سینا گفت: – ما که الان شماره­ ی این خانم و چند تا از زن­ ها رو به دست آوردیم. اگر اجازه بدید بریم برای شنود. امیر صفحه را چرخاند سمت سینا و گفت: – نامه رو تنظیم کن تا دادستانی اجازه بده! می­خوام امشب یه دور دیگه توی حیاط زده بشه! برنامشو بریز ببینیم چی میشه! بیا اینم ببین، محل کار اون زناییه که اون روز توی موسسه جمعشون جمع بود. شهاب که آمد همراهش آرش هم وارد اتاق شد. امیر با دیدن آرش گفت: – بقیه ­شو آرش میگه شاید بتونید یه سر نخ ­هایی رو به هم وصل کنید! آرش مطالب و تصاویر را روی صفحه بالا آورد. عکس ­ها را یکی یکی نشان ­داد: – این­ ها رصد این چند روزه است. ظاهراً هرکدوم برای تبلیغ کار خودشون دارند مدل آرایش ارائه می­دن یا مدل لباس… برای جلب مشتری هم نمونه فیلم و عکس گذاشتن. نه حرفی دارن و نه مقابله ­ای. ظاهراً یک کار زنانه و آرام! امیر گفت: – صفحه­ ها را نگه ندار و سرعتی رد شو . 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا ( khooshehaye khashm ).pdf
6.94M
📔 رمان زیبای خوشه های خشم ✍🏻 جان اشتاین بک 📝 جزو چهل اثر کلاسیک سدهٔ بیستم در باره اتفاقات دهه سی میلادی جامعه آمریکا این رمانو تقدیم میکنم به همه اونایی که قصد داشتند در این شرایط بیماری و از منزل خارج بشوند باشد که خواندن این رمان جذاب ما را یاری کند تا و با رعایت نکات لازم و دستورات ستاد مبارزه با کرونا و با توکل به خداوند متعال و توسل به اهل بیت علیهم السلام ان شاءالله مارا از انتقادات و پیشنهادات خودتون محروم نکنین @serfanjahateettla با تشکر خادم شما 🌺🌹🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📔 رمان زیبای خوشه های خشم ✍🏻 جان اشتاین بک 📝 جزو چهل اثر کلاسیک سدهٔ بیستم در باره اتفاقات دهه سی
🖋 معرفی رمان و نویسنده : رمان خوشه‌های خشم؛ The Grapes of wrath نوشته جان اشتاین بک است در محکومیت بی‌عدالتی و روایت سفر طولانی یک خانواده تنگدست آمریکایی است که به امید زندگی بهتر از ایالت اوکلاهما به کالیفرنیا مهاجرت می‌کنند اما اوضاع آن‌گونه که آن‌ها پیش‌بینی میکنند پیش نمی‌رود. این رمان نشان میدهد که شرکتهای بزرگ و قدرتمند چگونه با دست اندازی بر املاک کوچک، موجبات آوارگی دهقانان را فراهم می آورند . اتفاقات این رمان در دهه سی میلادی و در سال های پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی می‌دهد. جان اشتاین‌بک، رمان خوشه‌های خشم را در مدت پنج ماه که خودش آن را از سخت‌ترین و پرفشارترین دوره‌های زندگی‌اش می‌داند، نوشت و وقتی کتاب را تمام کرد هرگز فکر نمی‌کرد بلافاصله به پرفروش‌ترین کتاب آمریکا تبدیل شود و در کم‌تر از یک سال به چاپ یازدهم برسد. وی برای نگارش این رمان برنده جایزه پولیتزر شد. این رمان هم اکنون جزو چهل اثر کلاسیک سدهٔ بیستم به‌شمار می‌آید. مجله تایم نیز این رمان را در فهرست صد رمان برتر انگیسی زبان از سال ۱۹۲۳ تا سال ۲۰۰۵ جای داده‌است. جان اشتاین‌بک داستان ﻧﻮﻳﺲ آﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻲ دو دورة ﻣﺘﻔﺎوت از زﻧﺪﮔﻲ را ﻛﺮد ﺗﺠﺮﺑﻪ : در دورة اول بسیاری از آﺛﺎرش در ﺣﻤﺎﻳﺖ از رﻧﺠﺒﺮان و ﻓﻘﻴﺮان ﺑﻮد: آﺛﺎري همچون ﺧﻮﺷﻪ های خشم در سال 1939 (ﻛﻪ اﻧﺘﺸﺎر آن ﻣﺎﻟﻜﺎن و ﻣﻘﺎﻣﺎت آﻣﺮﻳﻜﺎ را ﺑﻪ ﺧﺼﻮص در دو اﻳﺎﻟﺖ اوﻛﻼﻫﻤﺎ و ﻛﺎﻟﻴﻔﺮﻧﻴﺎ خشمگین کرد و موج اعتراضاتی اجتماعی به راه افتاد) ، در ﻧﺒﺮدي ﻣﺸﻜﻮك، ﻣﺮوارﻳﺪ، راﺳﺘه ﻛﻨﺴﺮوﺳﺎزﻫﺎ و ﻏﻴﺮه ﻛﻪ اﻛﺜﺮا درﺑﺎرة ﻛﺎرﮔﺮان و ﻛﺸﺎورزان و ﻣﺮدم ﻓﻘﻴﺮ ﻛﺎﻟﻴﻔﺮﻧﻴﺎﺳﺖ. اﻣﺎ در دورة دوم و در اوج ﺛﺮوت و رﻓﺎه، ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﺮدﻣﻲ را ﻛﻪ ﺷﻬﺮت او را ﺑﻪ دوش ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻳﻜﺒﺎره ﻓﺮاﻣﻮش کرد از ﻃﺮف دﻳﮕﺮ در ﻫﻤﻴﻦ دوره در ﻳﻚ ﭼﺮﺧﺶ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻋﻠﻨﻲ از ﺟﻨﮓ افروزان کشورش در ویتنام برخاست اما ما شمارا به خواندن این رمان زیبا که در محکومیت بی عدالتی نوشته شده است دعوت میکنیم. ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
رمان مهر و مهتاب رو هم امشب خیلی زود تقدیمتون میکنم لطفا برای جلوگیری از شیوع بیماری ،تو خونه بمونیم و از خروج های غیر ضرروری از منزل و دید و بازدید در این شرایط خودداری کنیم و دیگران رو هم به این کار مهم تشویق کنیم مخصوصا تجمعات امشب میتونه خیلی خطرناک باشه پس لطفا ان شاءالله دعا کنیم که هممون و همه شیعیان و انسان های آزاده و مومن به خدا عافیت داشه باشیم و عاقبت بخیری 🌹 با تشکر خادم شما 🌺🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_دوم هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دا
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج رسيده بود. جوانهاي كوچه يك كومه بزرگ از چوب و تير و تخته جور كرده و منتظر تاريك شدن هوا بودند. خانه شادي اينها هم مثل ليلا آپارتمان بود. يك آپارتمان در يك مجموعه بزرگ ، وسايل خانه كم و شيك و زيبا بود. برعكس خانه ما كه مثل سمساري بود. خانه شادي اينها خلوت بود و به آدم آرامش مي داد. رنگ وسايل و مبلمان مايه هايي از سفيد و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامي بود. با خوشرويي با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي يك خواهر كوچكتر به نام كتايون داشت كه كتي صدايش ميكردند. تقريبا هم شكل و هيكل خود شادي بود با يك دنيا خنده. كمي با هم صحبت كرديم و به موسيقي گوش داديم كم كم هوا تاريك مي شد و سر و صداها اوج مي گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شديم كه به كوچه برويم . تا وارد كوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسين كردم. عاقبت ديدمش مظلوم و ساكت به درختي تكيه كرده بود . دستش را در جيبش فرو كرده و به آتش خيره مانده بود. به بچه ها نگاه كردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را كمي ارايش كرده بودم. مانتوي سبز رنگي به تن و روسري كرم رنگي به سر داشتم. جلو رفتم و سلام كردم. حسين از جا پريد. نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت ! با خنده گفتم : چرا ؟ لبخند كمرنگي لبانش را از هم باز كرد : اخه تو هميشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تيره و بدون آرايش ديدمت . دختر و پسري در حال پريدن از روي آتش بودند وقتي خواستند بپرند داد مي زدند : سرخي تو از من زردي من از تو . چندين آتش پشت سر هم روشن كرده بودند كه به فاصله چند متر تا آخر كوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه كردم هنوز مشغول حرف زدن بودند. به طرف اتش راه افتادیم. بدون هماهنگي با هم به صدا در امديم: يك .. دو .. سه ! از روي همه آتش ها پريديم. يك دنيا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اينكه هيچكدام حرفي نمي زديم اما يك احساس داشتيم. در آخرين پرش به حسين نگاه كردم كه نفس نفس مي زد. رنگش پريده و لبهايش كبود شده بود. هول و دستپاچه به گوشه اي كشاندمش، از جيب اوركتش يك اسپري بيرون آورد. و با عجله داخل ريه هايش فشار داد. تازه يادم افتاد حسين به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهميده بودم ؟ گريه ام گرفته بود. حسين هنوز داشت نفس نفس مي زد. گفتم : - حسين مي خواي بريم بيمارستان؟ بريده بريده گفت : نه دعا كن به سرفه نيفتم . به ديوار تكيه داد. روبرويش ايستادم . آهسته گفتم : ببخشيد همش تقصير من شد ! دستش را بالا آرود : نه اين حرفو نزن خودم يادم رفته بود. وقتي از هم خداحافظي كرديم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پيوستم. شادي با تعجب گفت : وا ! تو كجا رفتي ؟ فوري گفتم : توي مجموعه ! من يكم از سر و صداي بمب و ترقه مي ترسم. رفتم تو تا كمي سر و صدا بخوابد. آن شب تا صبح بيدار بودم . هر چه به خانه حسين زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت. ته دلم مي دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسين حتما به من زنگ ميزد. مخصوصا براي اينكه خيال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تكاني بود. ظهر به شركت حسين زنگ زدم اما همكارش گفت كه هنوز حسين نيامده شركت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود كه تلفن زنگ زد. با عجله گوشي را بداشتم. صداي غريبه اي درگوشي پيچيد . - منزل آقاي مجد ؟ فوري گفتم : بله بفرماييد . صدا گفت : من علي هستم با مهتاب خانم كار دارم . با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟ - من دوست حسين هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشويد . با نگراني پرسيدم : خودش كجاست ؟ - نگران نباشيد يك كمي كسالت داشتند الان بيمارستان هستند ولي چيزي نيست فردا مرخص مي شن . فقط يك امانتي براتون دادن كه هر جا بفرماييد بيارم . دلم فرو ريخت يعني چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان ميام. با هم در يكي از ميادين معروف تهران قرار گذاشتيم و من با عجله حركت كردم. مادرم سرگرم كار بود و متوجه رفتن من نشد. وقتي رسيدم علي رسيده بود. از روي نشانه هايي كه داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتي بود با موهاي خيلي كوتاه و ريش و سبيل انبوه، ابروهاي پر پشت و بهم پيوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام كردم. سر به زير جواب داد و فوري يك پاكت سفيد رنگ به طرفم دراز كرد. دو دل پاكت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري نداريد بنده مرخص مي شم. آهسته گفتم : زحمت كشيديد . خيلي ممنون. ... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ علي با گامهاي بلند و تند به سيل عابرين پياده پيوست و من به سمت ماشين حركت كردم . در راه خانه به خودم لعنت مي فرستادم كه چرا يادم رفت بپرسم حسين كدام بيمارستان بستري است. به محض رسيدن به خانه بدون توجه به فريادهاي مادرم كه صدايم مي زد داخل حمام رفتم و در را از داخل قفل كردم. شير آب را باز كردم تا صدايي نشنوم. بعد آهسته و با ترديد نامه را گشودم. خط زيبا و ظريف حسين جلوي چشمم پديدار گشت. گاه مي انديشم ، خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسي مي شنوي ، روي ترا شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر را كه - عجب عاقبت مرد ؟ - افسوس ! - كاشكي مي ديدم ! من به خود مي گويم « چه كسي باور كرد جنگل جان مرا اتش عشق تو خاكستر كرد » به نام خداوند مهربان مهتاب عزيزم اميدوارم حالت خوب باشد و زياد نگران من نشده باشي. هر چه فكر مي كنم بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه بهتر است اين رابطه در همين جا به پايان برسد . من به زودي رفتني هستم دلم نمي خواهد تو را هم با اين همه مشكل و درگيري وارد زندگي ام كنم كه سختي و مشقتت بيشتر شود. من و تو حتي اگر به نتيجه اي هم برسيم و با فرض محال پدرت با ازدواجمان موافقت كند خيلي نمي توانيم با هم باشيم . من مي روم و تو تنها بايد بار يك زندگي سخت را بر دوشهاي ظريفت بكشي پس چرا من با خودخواهي ام زندگي و جواني تو را فنا كنم ؟ بين من و تو هنوز هيچ ارتباط رسمي وجود ندارد و من مي بينم با هر بار شدت يافتن بيماري من تو چطور رنج مي بري و چشمان زيبايت پر از اشك مي شود. با خودم فكر مي كنم اگر من و تو با هم نسبتي پيدا كنيم چقدر از بيماري من كه جزئي از وجود من شده زجر مي كشي ؟ مي دانم كه زندگي شاد و سعادتباري در انتظار تو است. منتها بيرون از دايره زندگي من و مشكلاتم. دلم مي خواهد تو بيرون از اين دايره خوشبخت شوي. خواهش مي كنم پيشنهادم را قبول كن و مرا يك عمر سپاسگذارت بگذار! « قربانت حسين » با خشم تمام و ناگهاني نامه را ريز ريز كردم. داد زدم به تو هيچ ربطي نداره من راجع به زندگي ام چه تصميمي بگيرم ... بدبخت ترسو ! صداي مادرم از جا پراندم : مهتاب ؟... مهتاب ديوانه شدي ؟ سال تحويل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم مي خواست حسين را پيدا كنم و انقدر سرش داد بزنم تا كر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت . ديد و بازديد عيد هم بي حضور من انجام شد . دستم هنوز در گچ بود و بي حوصله با همه دعوا مي كردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهايي اين طرف و آن طرف مي رفتند. دستم داخل گچ مي خاريد و اشكم را در مي اورد. مثل ديوانه ها طول اتاقم را بالا و پايين مي رفتم و در دل با حسین دعوايم مي شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فكري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشيدم و سوئيچ ماشين مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با يك دست ناقص فرمان را چسبيدم. خيابانها مثل كره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر كوچه پر از بچه بود. داشتند با يك توپ پلاستيكي فوتبال بازي مي كردند . ماشين را سر كوچه گذاشتم و بي اعتنا به نگاه هاي خيره پسر بچه ها وارد كوچه تنگ وتاريك شدم. جلوي در كمي دو دل ايستادم . ولي دوباره خشم بر شكم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسين سراسيمه در را باز كرد. با ديدن من انگار روح ديده باشد قدمي به عقب برداشت. عصبي گفتم : - چيه انتظار ديدنم رو نداشتي ؟ فكر نمي كردي بتونم خيابانهاي اينجا را ياد بگيرم. ؟ - به تته پته افتاده بود. بي توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدايم بالا رفت. بي اختيار داد مي زدم . حسين سر به زير طرف ساختمان رفت. منهم فريادكشان دنبالش : - تو چي فكر كردي ؟ اگه مي دونستم اينقدر ترسو و بزدلي اصلا طرفت نمي آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي يا مي ترسي با مشكلات بعدي روبرو بشي بي تعارف بگو. تقصير چيزهاي ديگه ننداز. اين حرفها همه مسخره است. ‹ من ميمیرم› خوب همه ميميرن تو هم يكي مثل بقيه اصلا از كجا معلوم من زودتر نميرم. همون موقع تصادف كردم. منهم بايد برات همچين نامه اي مي نوشتم. نه ؟ مي نوشتم حسين جان ممكنه باز تصادف كنم بهتره همه چيز رو فراموش كني !.. بس كن حسين ! انقدر جاي من تصميم نگير . من خودم عقل دارم مي تونم فكر كنم خودم بلدم براي زندگي ام تصميم بگيرم . اگر در وجود من مشكلي هست يا مي ترسي با پدر و مادر من و مشكلات زندگي روبرو بشي. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه مي كني چهار تا ملق مي زني و شروع مي كني به نمرده نوحه خوندن. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين بي حرف و سر به زير به رختخوابها تكيه كرده بود. دق و دلم را حسابي خالي كرده بودم. نفس عميقي كشيدم و گفتم : فكر نكن آمدم اينجا كه منت تو رو بكشم . ولي از اين حالت تسليمت حالم بهم ميخوره. اما حالا كه اينطوري مي خواي باشه من مي رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمير! بدون نگاه به حسين از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشين راه افتادم. اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود. سوار ماشين شدم و پايم را تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتي به خانه رسيدم هوا تاريك شده بود . بدون اينكه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتي پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنك شده بود و ذره اي به حال حسين نمي سوخت. صبح با صداي تلفن از جا پريدم خواب آلود گوشي را برداشتم صداي حسين شاد و پر انرژي بلند شد : صبحكم الله بالخير ! لنگ ظهره ! بي حال گفتم : چي شده تصميم جديد برام گرفتي ؟ صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بيامرزم انقدر نترسيده بودم كه ديشب از تو ترسيدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتيش بيرون مي زد. بي حوصله گفتم : خوب حالا چي كار داري ؟ حسين با ملايمت گفت : مهتاب بس كن منو ببخش ! تو راست گفتي زنگ زدم ببينم پيشنهادت چيه ؟ با تعجب گفتم : كدوم پيشنهاد؟ - همون كه تو بيمارستان گفتي قبل از صحبت با پدرت برايم داري. مي خوام ببينم چيه ! خنده ام گرفت . انگار نه اگار كه اتفاقي افتاده است. منهم نخواستم بيشتر موضوع را كش بدهم . دوستش داشتم و تازگي ها يك حالت لجبازي با بقيه هم پيدا كرده بودم تا هرچه به نظر بقيه مردود است قبول داشته باشم. با هم در يك كافي شاپ قرار گذاشتيم تا حرفهايمان را بزنيم. به تاريخ سهيل نزديك مي شديم و بايد تكليفم را زودتر مشخص مي كردم. مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خيالم راحت بود كه تا بعد از ناهار بر نمي گردد. مانتو و روسري روشني به تن كردم و كفش هاي پاشنه بلند به پا كمي آرايش كردم و راه افتادم. وقتي رسيدم حسين سر ميزي منتظرم بود. بلوز سرمه اي و شلوار جين به تن داشت و موهايش را كوتاه كرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگي و معصوميت . با ديدنم بلند شد و سلام كرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ اين اسامي و انتخاب برايم سخت است. بعد شرمزده گفت : به خودم حسودي ام مي شه يعني تو با اين قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچيز سر يك ميز نشسته اي ؟ خنده ام گرفت : بس كن ! اين زبون را نداشتي چه مي كردي ؟ حسين هم خنديد : هيچي با ايما و اشاره حرف مي زدم. كمي با هم صحبت كرديم سفارش آناناس گلاسه و كيك دادم وقتي ليوانهاي باريك مملو از آب ميوه و بستني را روي ميز گذاشتند حسين گفت : - خوب من منتظر هستم. پيشنهادت چيه ؟ يك جرعه از نوشيدني ام خوردم و گفتم : - ببين حسين من اصلا اهل خالي بندي نيستم كه بگم پدرم حتما قبول مي كنه و خودش برامون عروسي مي گيره و از اين حرفها سر تو هم نمي خوام منت بگذارم يا خودمو به رخت بكشم. اين حرفها براي اينه كه بدونيم چه كار كنيم كه امكان موفقيتش بيشتر باشه ... ببين الان هر كي مي آد خواستگاري من وضعش خوبه ولي من همه رو رد مي كنم. چون دلم مي خواد با تو زندگي كنم. براي همين بايد امتيازات دهن پركن تو رو بيشتر كنيم. من پيشنهادم اينه كه تو اون خونه قديمي رو بفروشي و يك واحد آپارتمان هر چقدر هم كوچك يك كم بالاتر بخري ... اينطوري نظر پدر من ممكنه فرق كنه... البته پدر من خيلي هم پول پرست نيست ولي واقعيت اينه كه آدما چيزايي رو در ديگران مي بينن كه ظاهري باشه ... تو هيچوقت نمي توني با پاكي و صداقت و ايمانت زن بگيري ولي يك آدم كلاهبدار و دزد و عياش متاسفانه با داشتن پول و خانه و ماشين مي تونه به راحتي هر دختري رو كه بخواد بگيره. حالا بعدا خانواده دختره مي فهمن چه كلاهي سرشون رفته بحث جدايي است. مهم ظاهر و اول قضيه است... هان ؟ نظرت چيه ؟ حسين چند لحظه چيزي نگفت . بعد آرام گفت : - هر چي تو بگي خوبه . دستم را در هوا بلند كردم : نه خير ! مگه تو خودت عقل نداري كه اختيارت رو ميدي دست من ؟ خودت چي فكر مي كني ؟ حسين خنديد : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟ با حرص گفتم : به هيچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو بايد تصميم بگيري . حسين آهسته گفت : من تورو مي خوام برام مهم نيست چه كار بايد بكنم فقط رسيدن به تو هدف اصلي من است. ولي پيشنهاد تو خيلي خوبه نمي دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسيده بود. از فردا مي سپرم به بنگاه خودم هم مي رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم مي ريم دنباله يك خونه مناسب چطوره ؟ - عاليه ! به طرف خانه كه بر مي گشتم به اين فكر مي كردم كه شايد رسيدن به هدف زياد سخت هم نباشد. بي اختيار به قرآن كوچكي كه حسين داده بود خيره شدم. پايان فصل 30 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سوم وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج
ازین قسمت داستان درس بگیریم و امشب 😁 از رو آتیش پرید کارش به بیمارستان کشید 😕 امشب اگه برین بیرون باید هم از رو آتیش بپرین هم از رو 😁😜 دیگه خدا بدادتون برسه 😅 از من گفتن بود خود دانید😜
در ضمن همونطور که متوجه شدین ما مدتی تبادل و تبلیغ نداشتیم برای کانال دم همه اونایی که دوستانه و از روی محبتشون کانال مارو به دیگران معرفی کردن گرم از همه اونا و غیر اونا ممنونم 😉 🌸💐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍حضرت فاطمه‌ زهرا (س) ✅ هرکه عـبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فـرا برد خداوند عزّ و جلّ بهترين کارى را که به صلاح اوست بــرايش فرو فرستد 📚ميزان الحکمه ج۴ص۴۹ 🍀🍀@romankademazhabi🍀🍀
🔨 سختی، 👆انسان ها را سرسخت 💪 میکند. ✅میخ هایی در دیوار محکمتر میمانندکه ضربات سختتری را تحمل کرده است.😊 🌱☺️ 🌱🌱 @romankademazhabi 🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا